فیروز زنوزی جلالی

از ویکی‌ادبیات
پرش به ناوبری پرش به جستجو
فیروز زنوزی جلالی

زمینهٔ کاری داستان، نمایشنامه و فیلم‌نامه
زادروز ۱آبان۱۳۲۹ ه‍.خ
خرم‌آباد/لرستان
مرگ ۵اردیبهشت۱۳۹۶ (۶۷سالگی)
تهران
محل زندگی تهران
علت مرگ سرطان ریه
پیشه داستان‌نویس، نمایشنامه‌نویس، فیلم‌نامه‌نویس، کارگردان تئاتر و سینما، مدرس داستان‌نویسی و داور جشنواره‌های ادبی
فیروز زنونی جلالی (۱آبان۱۳۲۹ در خرم‌آباد[۱] تا ۵اردیبهشت۱۳۹۶ در تهران) نویسندهٔ معاصر ایرانی بود. رمان‌هایی چون مخلوق و برج ۱۱۰ دو نمونه از آثار برجسته اوست./ صفحه در وب‌گاه سوره

فیروز زنوزی جلالی داستان‌نویس، نمایشنامه‌نویس، فیلم‌نامه‌نویس، کارگردان تئاتر و سینما، مدرس و منتقد ادبی معاصر در نخستین روز آبان۱۳۲۹ در خرم‌آباد زاده شد و پنجمین روز اردیبهشت۱۳۹۶ در پایتخت، چشم از جهان فروبست.

پدرش نظامی بود و به‌همین سبب بارها از شهری به شهری دیگر نقل مکان می‌کردند. جلالی به‌همراه خانواده‌اش در سال‌های پایانی دبستان به تهران می‌آیند و تا پایان دوران دبیرستان در تهران می‌مانند.

علاقهٔ او به دریانوردی در سن هیجده‌سالگی او را به شهر بوشهر و نیروی دریایی کشاند. فضای غمگین و آرام بوشهر و بندر و شرایط او در هنگام حضور در نیروی دریایی او را به ادبیات نزدیک کرد. به گفته‌ٔ خودش: «شهر تفیده و گویا پرتاب‌شده در لبه‌ٔ آخر دنیا، شهری پاک بریده از همه شور زندگی. نه بوشهر امروز که بوشهر آن زمان. تبعیدگاه صرف. با آن هوای سنگین بختک‌وار. بگو تنوری داغ و تن‌سوز. پرشرجی. بی‌آب و علف. یک سر برشته و سوخته. و همان‌وقت و در همان‌جا بود که از رنج واقع تن به سحر قلم و تخیل سپردم.»

رمان «قاعده بازی» موفق به اخذ جوایزی از جشنواره‌ها و جایزه‌های ادبی داستان از جمله کتاب سال، قلم زرین و جلال آل‌احمد شد.

به‌دلیل ساختار روان‌کاوانۀ رمان قاعده بازی، آن را با «بوف کور» صادق هدایت مقایسه می‌کنند.

ناخدای داستان‌نویس، زنوزی، جسمش از زمستان ۹۴ دچار سرطان ریه مزمن شده بود و بالاخره هم، پس از پارو زدن‌های طولانی در دریای متلاطم زندگی، تنها وقتی که فقط پنج روز از دومین ماه بهار ۹۶ می‌گذشت، کشتی‌ جانش به ساحلی امن، آرام رسید.

داستانک

تجربه نوشتن در کودکی

خاطرم هست همیشه زنگ انشاء را خیلی دوست داشتم و همیشه ناراحت بودم که چرا آن زنگ را زیاد جدی نمی‌گیرند. زنگی بود برای دیگران بین زنگ ورزش و درس و برای من مهم‌ترین زنگ. دبیر ادبیاتمان مرد جا افتادهٔ مو سفیدی بود که عینک ته استکانی می‌زد و به من علاقهٔ خاصی داشت. تعریف و تمجیدهای بیش از اندازه‌اش از من، حسادت بیش‌تر بچه‌ها را بر انگیخته بود و تا استاد لب باز می‌کرد به تعریف می‌گفتند: استاد، زنوزی را باید در زنگ ریاضی ببینید که چه موش می‌شود. یادم می‌آید روزی دبیر ادبیاتمان از بچه‌ها دربارهٔ ماضی استمراری پرسید و هیچ‌کدام بلد نبودند. دبیرمان کلی بچه‌ها را سرزنش کرد و به من گفت: زنوزی جان بلند شو و برای این بچه‌های بی‌سواد ماضی استمراری را تعریف کن. یخ زدم، چون من هم نمی‌دانستم. تمجمج‌کنان گفتم: ماضی استمراری آقا... ماضی استمراری چیز است، یعنی ماضی استمراری. و بچه‌ها شروع کردند به خندیدن. دبیرمان عصبانی روی میز کوبید و عینکش را جا به جا کرد و گفت: بشین زنوزی جان، بنشین. من که خجالت زده نشستم، دبیرمان با اطمینان گفت: می‌دانید بچه‌ها، زنوزی حق دارد، پاره‌ای وقت‌ها آدم از شدت معلومات زیاد قاطی می‌کند، قند توی دلم آب شد.

قصه دریایی شدن مقدر من این بود که دبیرستان ما واقع باشد در جایی که کارکنان نیروی دریایی را با لباس‌های سفید می‌دیدم و شاید ذهن احساساتی و بی‌قرار من، در آن موقعیت به دنبال گریزگاهی می‌گشت که آنها طعمه‌اش بوده‌اند. چون ماهی سرگردان و گرسنه‌ای بودم در زلال آب که آماده بودم هر قلابی را به دهان بگیرم. این شد که آن قلاب مرا گرفت و برد و ناگاه خودم را دیدم که در شمال هستم و بعد از آن بوشهر.


زندگی و تراث

سال‌شمارزندگانی:

۱۳۲۹:(اول آبان) تولد در شهرستان خرم‌آباد

۱۳۳۵: مهاجرت به بروجرد بعلت انتقال پدر و آغاز تحصیل در پایه ابتدایی

۱۳۳۸: مهاجرت به تهران بعلت انتقال پدر و ادامه تحصیل دبستان و دبیرستان

۱۳۴۸: استخدام در نیروی دریایی

۱۳۴۹: انتقال به بوشهر

۱۳۵۰: چاپ اولین داستان در مجله فردوسی به نام «یک لحظه بیش نیست»

۱۳۵۲: پایان اولین دوره کار نویسندگی به دلایل شغلی و ممانعت از کار نوشتن وی پس از چاپ ۱۸ داستان

۱۳۵۳: انتقال به تهران

۱۳۵۴: عزیمت به ایتالیا جهت مأموریت

۱۳۵۷: انتقال به خرمشهر و خدمت در واحدهای شناور

۱۳۵۹: آغاز جنگ تحمیلی و جنگ‌زدگی نویسنده/ انتقال به بوشهر و سپس به تهران

۱۳۶۵: آغاز دور دوم کار نویسنده با چاپ داستان «تمشک وحشی» در روزنامه کیهان

۱۳۶۶: آشنایی با حوزه هنری با چاپ داستان «لک‌لک‌ها» در گاهنامه داستان شماره ۶/ احراز رتبه اول در مسابقه نمایش‌نامه‌نویسی فجر وزارت ارشاد اسلامی و اهدای جایزه به وی

۱۳۶۷: چاپ اولین مجموعه مستقل به نام «سال‌های سرد» از طرف حوزه هنری

۱۳۶۹: چاپ دومین مجموعه داستان «خاک و خاکستر»

۱۳۷۰: چاپ سومین مجموعه داستان «روزی که خورشید سوخت»/ ساخت فیلم «آلفا هنوز زنده است»/ اهدای جایزه از طرف بنیاد شهید بعنوان یکی از نویسندگان برگزیده داستان‌های کوتاه جنگ «سطرهای سرخ»

۱۳۷۳: چاپ چهارمین داستان «مردی با کفش‌های قهوه‌ای»

۱۳۷۴: عضویت در شورای رمان بنیاد جانبازان

۱۳۷۵: عضویت در رمان وزارت ارشاد اسلامی استان تهران/ عضویت در شورای کارگاه حوزه هنری/ ساخت فیلم سینمایی آینه و آب/ سانحه سخت تصادف رانندگی/ بازنشستگی پیش از موعد از نیروی دریایی با درجه ناخدا یکمی

۱۳۷۶: چاپ فیلمنامه آینه و مرداب/ چاپ مجموعه داستان‌های جنگ «اسکاد روی ماز ۵۴۳» از طرف انتشارات کیهان/ اشتغال در واحد ادبیات حوزه هنری بعنوان کارشناس داستان و رمان

از نگاه دیگران:


نقل قول‌های دیگران:

یوسفعلی میرشکاک:

زمانی که فیروز می‌خواست این کتاب (برج ۱۱۰) را بنویسد به او گفتم که می‌ترسم از عهده ادای حق مطلب بر نیایی و در بمانی. بهتر است این کار را انجام ندهی اما او با دلایلی که می‌آورد می‌خواست حتما این کار را انجام دهد. من با اصطلاحات، کلیشه‌ها و عباراتی که در متن استفاده می‌کرد مخالف بودم و معتقدم بودم زبان فارسی این نوآوری‌ها و کلیشه‌ها را پس می‌زند و مخاطب را هنگام خواندن، کُند می‌کند.

او علیرغم اینکه بسیار مهربان بود، یکدنده هم بود و چیزی از نظامی‌گری هم با او همراه بود و این کتاب را نوشت. بعد از بازنشستگی از او خواستم که خاطراتش را بنویسد چون به بسیاری از جاهای دنیا رفته بود و از آنجا خاطره داشت، اما مسئله این است که ما به اندازه توانمان وزنه برنمی‌داریم. فیروز در عالم نویسندگی خیلی موفق بود

راضیه تجار:

نویسنده مردمی با کفش‌های قهوه‌ای پیش از آنکه به آفتاب بیاندیشد به خاکستر می‌اندیشید. بیش از آنکه به گل رز، به گل داوودی.این نویسنده و منتقد ادبی در ادامه به چگونگی آشنایی‌اش با زنوزی جلالی پرداخت و گفت: زنوزی جلالی را در سال‌های ۶۵ - ۶۶ در نمازخانه حوزه هنری، آن زمان که کلاس‌های داستان‌نویسی در آن برگزار می‌شد، برای اولین بار دیدم. مردی با لباس نیروی دریایی. استاد سرشار ما را به هم معرفی کرد. ایشان با لبخند گفت: «نویسنده نرگس‌ها.» در طول همه سال‌های رفته رفیق راه بودند. برای خانواده هم سلام و دعا داشتیم و ایامی که به اتفاق دکتر یعقوب آژند سردبیری فصلنامه ادبیات داستانی را داشتیم این ارتباط بیشتر شد. گاهی هم در همان اتاقک ۳×۲ کنج حیاط حوزه به دیدن ایشان می‌رفتم. از کتاب و کتابت می‌گفتیم و از ادبیات و راه پر دست‌اندازش و از این دوست و آن دوست نویسنده.

فیروز زنوزی جلالی‌، زاده سال پلنگ بود. سختکوش، مبارز، جنگجو و از سوی دیگر خوش‌قلب، مهربان و با روحیه‌ای شکننده. باید روح او را می‌شناختی و می‌دانستی چگونه صحبت کنی و چگونه برخورد که حالت تهاجمی نگیرد. او نویسنده‌ای مرگ‌اندیش بود و تقدیر و سرنوشت را به گواه آثارش باور داشت. در نیمه راه و اواخر سال‌های عمر بسیار دغدغه نوشتن از نوع متفاوت را داشت. یافتن واژگان جدید. دغدغه صید کلماتی دستمالی نشده و گوش‌نواز. گاه به گلایه از خود می‌گفت: «مدت‌هاست چیزی قلمی نکردم، کارهای نیمه‌کاره زیاد دارم. دریغ از یک خط نوشتن.» گاه گله داشت از اینکه «هر صبح با صدای زنگ خبرنگارها بیدار می‌شود اما کسی نیست که به صدای زنگ تلفن او جواب دهد.» دغدغه خانواده را داشت و نگران فرزندان و پیشبرد زندگی‌شان. همانقدر که نگران نوشتن بود و شخم‌زدن و کاویدن کاغذ با خیش قلم.

وقتی پای تلفن با صدای خش‌دار و تک سرفه‌های خونین گفت: «آمدم بیمارستان مسیح دانشوری. ببینید انجمن قلم می‌تواند برای پذیرشم توصیه‌ای کند. یک روز تمام گریستم و تلاش کردم تا ایشان بستری شوند. اما می‌دانستم بعد از این قرار است به بدرقه دوستی برویم که پا به دروازه جدید گذاشته است.

فیروز زنوزی جلالی به خاطر یک سوء‌تفاهم از حوزه رفت. مردی با قلبی چون قلب یک کودک بی‌شیله پیله و مهربان و با پنجه‌ای چون پلنگ و غروری سرکش. اما بعدها بارها و بارها به من گفت چقدر آقای مؤمنی مهربان است. او از خود یادگارانی به جا گذاشت. سه پسر. یک دختر و کتاب‌های بسیاری که امضای خود او را دارند. کتاب‌هایی که خورشید در آنها پیوسته در افق است. پیدا نیست طلوع می‌کند یا غروب. وی در پایان یادی از همسر زنوزی کرد و گفت: او زنی بود که عاشقانه همسر خود را دوست داشت و وقتی می‌‌گفت «جلالی» تمامی شکوه و جلالی را که یک زن عاشق در کلام خود نسبت به همسر خود می‌تواند داشته باشد در صدای او می‌شنیدی.

حبیب احمد زاده:

بزرگترین ویژگی مرحوم زنوزی این بود که رابطه دوستی و بحث کاری را هیچگاه با هم مخلوط نمی‌کرد. در هر دیدار به عنوان اولین نفر سلام گرم و از ته دلی می‌کرد.

یکی از چهره‌های دقیق در ادبیات ما فیروز زنوزی جلالی بود. آشنایی ما از یک تصادف شروع شد در جایی که قرار بود آثار من و تعدادی دیگر داوری شوند و من اعتراض داشتم. بعد از آن جلسه ارتباط من با فیروز زنوزی جلالی به سلام و علیک گرمی تبدیل شده بود که خیلی اوقات رفاقت را از کار نمی‌توانستیم جدا کنیم. راحت‌ بودن و جدا دانستن بحث کاری از بحث شخصی از ویژگی‌های او بود.

یک ویژگی مشترک دیگر ما، تجربه در نیروی دریایی بود. او تجربه کار در نیروی دریایی ارتش و من تجربه کار در نیروی دریایی سپاه را داشتم. من در نیروی دریایی ارتش کسی را نمی‌شناسم که مانند زنوزی به ادبیات پرداخته باشد نه به خاطره‌گویی. او تنها فردی از گروه و گرایش خویش است که اصلا در کارش اغراق نمی‌کرد و ذره‌ای نمی‌توان در آمارش شک کرد.

به نظر می‌رسد بهترین کاری که نیروی دریایی ارتش می‌تواند برای این نویسنده انجام دهد این است که حداقل دو چاپ از کتاب‌های او را تهیه کرده و برای خواندن به همه افسرانش بدهد و به این وسیله تفکر او را منتشر کند. از طرفی با این کار می‌تواند افسران بازنشسته را ترغیب کند که خاطراتشان را بنویسند.

فرزاد زنوزی جلالی (فرزند مرحوم فیروز زنوزی جلالی):

پدر من به این خیلی اعتقاد داشت تا کسی را اذیت نکرده و حق کسی را ضایع نکند و همیشه می‌گفت حق باید به حق‌دار برسد و همچنین ارادت زیادی به حضرت علی(ع) داشت و همیشه آخر کلامش یاعلی می‌گفت.او برای نوشتن کتاب مخلوق دوبار قرآن را به فارسی خواند. پدرم با کارهایش ارتباط زیادی برقرار می‌کرد و در عمق کار فرو می‌رفت. او با کارهایش می‌خندید و گریه می‌کرد و بسیار سختگیرانه نسبت به کتاب‌هایش برخورد می‌کرد و کاری که واقعا از نظرش جالب نبود منتشر نمی‌کرد.

خسرو آقایاری:

در سال‌هایی که در حوزه با او همکار بودم چهره‌ای آرام، متین و افتاده داشت و او را همیشه یک سروگردن بالاتر از افرادی می‌دیدم که با چالش‌های سیاسی و امواج سیاسی درگیر بودند. او همیشه موضع مستقلی از خودش داشت. اگر بخواهیم قضاوتی نسبت به شخصیت اجتماعی و فرهنگی او داشته باشیم می‌توانیم بگوییم که شخصیت فرهنگی او به شخصیت سیاسی و اجتماعی‌اش غالب بود و به‌شدت نسبت به مسئله حق حساس بود. من بارها کارها و آثار او را خوانده‌ام و برای من تبدیل به کارهای بالینی شده و هروقت احساس می‌کنم چیز متفاوتی بخوانم به کتاب‌های او مراجعه می‌کنم.

مصطفی جمشیدی:

فیروز زنوزی جلالی خیلی به این مقوله انقلاب توجه داشت و در عرصه‌های مختلفی مانند نقد، داستان، داوری و نشر کتاب حضور فعالی داشت. ما از سال ۱۳۸۴ در هسته اقتباس برای سینما با هم همکاری داشتیم و او حضور فعالی داشت و آثار را می‌خواند. او واقعا رشید بود و ققنوس‌وار از خاکستر خود بلند شد و کارش را شروع کرد. البته شاید حرفه نظامی‌گری او هم در این زمینه به او کمک کرده باشد. او در مقابل ادبیات ابتذال و ادبیاتی که انسان را به شکستن و نشستن تبدیل می‌کند در موضع خود ایستاد و برحسب غیرت و مهربانی ذاتی عصبیتی هم روی آثارش داشت و همین مسئله سبب موفقیت او در آثارش مانند کتاب «برج 110» شد.

داوود امیریان:

فیروز زنوزی‌ جلالی در لباس نیروی دریایی خیلی خوشتیپ بود. من ماجرای مقاومت خرمشهر را دوست داشتم و من خیلی علاقه‌مند بودم درباره آن بشنوم اتفاقا فیروز زنوزی‌ جلالی در مقاوت خرمشهر حضور داشته بود و برای من تعریف می‌کرد که چگونه در دریا بدون سنگر با دشمن مبارزه کرده بودند. اواخر سال ۶۸ که به حوزه هنری آمده بودم با فیروز آشنا شدم او واقعا در لباس نیروی دریایی می‌درخشید ما با هم سلایق مشترکی داشتیم، هر دو فیلم‌باز بودیم و به ماجرای خرمشهر علاقه‌مند بودیم. او به‌شدت طناز بود و به یاد دارم فیلم‌نامه‌ای براساس یکی از آثار «او. هنری» نوشته بود که توانسته بود در آن زمان با قیمت خوبی بفروشد.

خانواده زنوزی جلالی نکته مثبتی بود که در زندگی او وجود داشت و روح نظامی‌گری‌اش در خانواده‌اش تلطیف می‌شد. نکته بعدی منصف بودن او، علاقه مذهبی و جوانمردی او بود. او با اینکه کارهای احمد محمود را نقد کرده بود همیشه با احترام زیادی از او یاد می‌کرد چون خودش هم نویسنده بود و می‌دانست چقدر نویسندگی کار سختی است.

محسن مومنی‌شریف:

امیدواری زنوزی‌ جلالی به ادبیات زیاد بود به همین خاطر ایشان به دنبال کارهای سخت می‌رفت. زنوزی‌ جلالی مملو از حرف‌های زیادی و جدیدی در ادبیات بود. جرأت و شجاعت برای کارهای سخت از جمله ویژگی‌های زنوزی‌ جلالی بود. او کار را جدی تا آخر ادامه می‌داد. همسر ایشان نیز در موفقیت‌های‌شان خیلی نقش داشتند. نویسندگانی که در کارشان موفق بوده‌اند همسرهایشان در این موفقیت نقش و تاثیرگذار بودند. من سه‌بار در مراسم‌های مختلف درباره آثار زنوزی جلالی و همچنین اندیشه‌ها و شخصیت او سخن گفتم. یکبار هم در جلسه‌ای که به صورت ماهیانه با نویسندگان داریم با ایشان ملاقات و صحبت کردم، جلسه بسیار خوبی بود علی‌رغم رنجی که او از نظر جسمی به‌خاطر بیماری می‌کشید.

او همیشه کارها را به سرانجام می‌رساند. به عنوان مثال «مخلوق» کار بسیار بزرگی بود که او انجام داد و مملو از شخصیت‌های خوبی بود که او خلق کرده بود. وقتی که کار می‌کرد واقعا تلاش می‌کرد و تا آخر ادامه می‌داد. البته بسیاری از کارهایش هم ناتمام ماند و باید به پایان می‌رساند و باید کسی که نثرش و افق فکرش به او نزدیک باشد تلاش کند و آن‌ها را به سرانجام برساند. همسر او در موفقیتش نقش مهمی داشت.


برای طرد یک نویسنده هیچ ضربه‌ای بالاتر از چاپ و انتشار آثار سست و بی‌در و پیکر او نیست.

نویسنده‌ای که حرفی برای گفتن ندارد و نمی‌خواهد یا نمی‌تواند به خواننده چیز تازه‌ای بدهد و به فکر و اندیشه وادارش نماید اصلا چرا می‌نویسد؟ داستان و رمان خوب، آن رمان و داستانی است که خواننده وقتی آن را می‌خواند با خودش بگوید: خوب شد که خواندمش.

بزرگ‌ترین امتیاز یک اثر در آن است که نویسنده توانسته باشد لایه‌ای از هزار توی روان و جان بشری را بشکافد. یکی از مهم‌ترین ویژگی‌های نویسنده در این است که بتواند گوشه‌ای از تاریکی‌های روح بشر را روشن نماید.

بسیار همت می‌خواهد که نویسنده زنجیرکش مادیات نشود و به دور از ضروریات ناگریز زندگی بتواند در محراب قام خویش آنگونه که می‌خواهد و باید تنها باشد. وی ناگریز می‌شود برای گذران زندگی گاه علیرغم میلش دست به نوشتن کارهای کوششی بزند و از جوشش دور بماند. بسیار ناگوار است چاپ ۲۰۰۰-۳۰۰۰ نسخه در کشوری با این پیشینه فرهنگی و ۶۰-۷۰ میلیون جمعیت. در ترکمنستان که به تنهایی برابر استان مازندران کشور ماست، تیراژ یک کتاب ۳۰۰۰۰ نسخه است و در این‌جا تا این حد نازل. هنوز رنج قلم از آن نویسنده است و بیشترین سود از آن ناشر. بی‌رو در بایستی باید گفت نویسندگان از جمله اقشاری هستند که با وجود اهمیت کارشان، ظلم مضاعفی به آنان از این نظر می‌شود.

ذوق‌زدگان هنرمند ما غافل‌اند که لباس دست دوم و خوش‌دوخت ینگه دنیا را به زور نمی‌توانند به تن مردم شرقی بنمایند. نتیجه‌اش همین می‌شود. یا کتش تنگ است یا آستنیش کوتاه است. هر ملتی ساخت و بافت و روحیات خاص خودش را می‌طلبد و ادبیاتی که باید آینه‌ٔ تمام‌نمای مردمان روزگارش باشد از آینه‌دار همین را می‌خواهد. تن مجروح بی‌گلاب را وانهادن و پرداختن به آلیس، سه تار خاک گرفته‌ٔ بابا رحیم را وانهادن و پرداختن به آکاردئون ژینا خودفریبی است. باید از پشت تبسم نامهٔ درد را بیرون کشید و با خلوت فرزند شهید به مدرسه رفت.



کتاب‌شناسی

پانویس

منابع

پیوند به بیرون