ر.اعتمادی
رجبعلی اعتمادی | |
---|---|
زادروز | بهمن ۱۳۱۲ لار، شیراز |
محل زندگی | تهران |
ملیت | ایرانی |
پیشه | نویسنده، رماننویس و روزنامهنگار |
لقب | ر.اعتمادی |
مذهب | اسلام. شیعه |
همسر | متأهل |
فرزندان | دو دختر |
رجبعلی اعتمادی نویسنده، روزنامهنگار و رماننویس معاصر است. نام مستعار او «ر.اعتمادی» است.
سبک داستانهایش اغلب عاشقانه، عارفانه و اجتماعی است. منتقدان او را رماننویس عامهپسند میگویند؛ ولی او خودش میگوید درست نیست که شاعر یا نویسندهای را عوامپسند بنامند؛ بلکه نویسنده مخاطب دارد.
نام رجبعلی را پدر برایش انتخاب کرد که همنام پدربزرگش باشد. خانواده رجبعلی تا وقتی او دوازده ساله بود، در شیراز زندگی میکردند؛ که به خاطر امرار معاش پدر به تهران کوچ کردند. از کودکی به کتاب خواندن علاقه داشت.
یکی از معلمهای دبیرستانش به نام دکتر حیدریان، او را به خواندن کتابهای بیشتر و نوشتن تشویق کرد و همین شد که او در سال سوم دبیرستان برای روزنامهها مقاله مینوشت. در اوایل روزنامهنگاریاش که چهارده یا پانزده سال بیشتر نداشت، به شدت ملیگرا بود و برای نشریه مقالات حماسی مینوشت. او به همراه پدرش طرفدار دکتر مصدق بود، جریانات مربوط به ملی شدن صنعت نفت را دنبال میکرد و در تظاهراتی که به طرفداری از مصدق برگزار میشد، شرکت میکرد. اعتمادی این دوران را سیاسیترین دوره زندگی خود میداند و میگوید: این دوره در حقیقت سیاسیترین دوره زندگیام بود. من در این دوره یک ملیگرای بسیار پرشور بودم، اما بعد از شکست دکتر مصدق تمایلم به مسائل سیاسی کم شد.
رجبعلی در سال ۱۳۳۵ بعد از پایان خدمت سربازی در آزمون ورودی روزنامه اطلاعات شرکت کرد و در حالی که فقط پانزده نفر پذیرفته میشدند، به عنوان نفر ششم به روزنامه اطلاعات راه پیدا کرد.
کار در روزنامه اطلاعات را با نوشتن گزارش از شهرستانها و تنظیم گزارشها آغاز کرد و پس از آن از سالهای ۱۳۳۷ تا ۱۳۳۹ خبرنگار ویژه اطلاعات هفتگی شد و شهرت او از همانجا آغاز شد.
اولین داستانی که نوشت مربوط میشود به خاطرهای که از دوران خدمت سربازی در آستارا داشت. در آنجا عاشق دختری شده بود. نام داستان را گور پریا گذاشت. بعد از نوشتن داستان بدون اینکه به کسی بگوید، کاغذش را روی میز سردبیر گذاشت و فکر میکرد قابل چاپ نباشد. ولی بعد از چند هفته داستان گور پریا در مجله «داستان هفتگی» کنار نام بزرگان چاپ شد. او سردبیر نخستین مجله از نشریه مؤسسه اطلاعات، ویژه مخاطب نسل جوان بود که با پاورقیهای وزین رجبعلی در سالهای ۱۳۴۵ تا ۱۳۵۹ محبوبترین و پرفروشترین مجله شناخته شد.
او از سال ۱۳۵۹ به بعد به خاطر اتهامات دروغینی که بدخواهان به او بستند، ممنوعالقلم شد. بعد از دوازده سال به خاطر اینکه نه قبل از انقلاب و نه بعد از انقلاب طرفدار هیچ جناح خاصی نبود، رفع اتهام شد.
اغلب رمانهای وی بر اساس شخصیتهای واقعی هستند، به عنوان مثال شهرزاد که شخصیت داستان شب ایرانی است بر اساس خبری در روزنامه بیلد آلمان بوده است.
رمان عالیجناب عشق در سال ۸۱ توسط نشر شادان چاپ شد و در سال ۹۱ به چاپ پانزدهم رسید.
داستانکها
بزنبهادر معروف تهران در دسته عزاداری
رجبعلی گاهی اوقات در تهران حوالی زورخانه درخونگاه در بوذر جمهری قدم میزد. مردان چهارشانه را میدید که به زورخانه رفتوآمد میکنند، مثل طیب، رمضان یخی و شعبان جعفری. در یکی از روزهای ماه محرم دستهای را دید که علمها و چراغهای زیادی داشت. چشم چرخاند و دید یکی از این علمهای بزرگ روی شانههای طیب است؛ همان بزنبهادر معروف تهران. دیدن دستههای پرشور عزاداری در ماه محرم و حضور مردان لوطیمأب برایش جذاب و دوستداشتنی بود.
دیدار در کوچه آهنگرها
هر روز که از دبیرستان به خانه برمیگشت؛ در کوچه آهنگرها دختری را میدید. کمکم به او علاقهمند شد. وقتی که از کنار هم رد میشدند، پاهایش سست میشد. زیرچشمی یکدیگر را نگاه میکردند و به هم لبخند میزدند. اسمش سوسن بود. تابستان که شروع شد، دیگر او را ندید. متوجه شد که تابستانها با خانوادهاش برای ییلاق به تجریش سفر میکنند. رجبعلی دل توی دلش نبود برای مهرماه و آغاز دوباره مدرسه و دیدار در کوچه آهنگرها. فصل برگریزان شروع شد، چند روزی گذشت، ولی خبری از سوسن نشد. و رجبعلی از مستخدم مدرسه درباره سوسن پرسید، او جواب داد سوسن روی پل تجریش زیر اتوبوس رفت و درگذشت. یکه خورد و این خبر برایش ناگوار بود. و ر.اعتمادی حالا میگوید شاید به خاطر همین باشد که اغلب رمانهایش تراژیک است.
سرباز دوستداشتنی
برای انجام خدمت وظیفه شهر رشت را انتخاب کرد و دلیلش هم این بود که به طبیعت علاقه داشت و میخواست با مردمان بیشتری آشنا شود. در دوران نوجوانی پنهانی به شمال رفته و چند روزی مثل تارزان زندگی کرده بود، البته پدرش او را پیدا کرده و به خانه بازگردانده بود. حالا میخواست به آرزوی همیشگیاش که زندگی در جنگل بود برسد. در پادگان افسر وظیفه بود. تیمسارها هر وقت به مرخصی میرفتند، او را جانشین خود میکردند. رجبعلی به سربازهایی که زیر دستش بودند، مرخصی میداد و از آنها قول میگرفت که سهروزه برگردند. به خاطر همین همه سربازها دوستش داشتند. در آن زمان هم قلم و کاغذ را رها نکرد. همیشه خصوصیات اخلاقی همخدمتیهایش را مینوشت و هر شب برایشان میخواند، آنها هم لذت میبردند که رفتار خودشان را از قلم زیبای رجبعلی میشنوند. وقتی که میخواست از خدمت برگردد؛ همه دوستانش از دلتنگی گریه میکردند.