خروسان باغ بابر

از ویکی‌ادبیات
پرش به ناوبری پرش به جستجو
خروسان باغ بابر
نویسندهحسین فخری
ناشرانتشارات آمو
شابک۹۷۸۶۰۰۹۹۶۴۴۴۴
زبانفارسی
نوع رسانهکتاب

کتاب خروسان باغ بابر نوشتۀ حسین فخری است. مجموعه داستان خروسان باغ بابر شامل پنج داستان کوتاه است. محوریت تمام داستان‌های این مجموعه بر مدار زندگی سنتی مردم افغانستان می‌چرخد.[۱]

* * * * *

حسین فخری از معدود نویسندگان افغانستانی است که بیشتر سوژه‌هایش را از متن جامعه سنتی کشور خود انتخاب می‌کند، سپس با پرداختن به زوایایی که کمتر به چشم می‌آید، سوژه‌های داستانی خود را به مخاطبان آثارش معرفی می‌کند.

خواندن داستان‌های این کتاب نه‌تنها از منظر ادبی و لذت ادبی برای مخاطبان طعم خوش‌آیندی دارد، بلکه تصور فضای بومی داستان‌های این مجموعه بر هر خواننده زبان فارسی لذت دو چندانی هم از نگاه ادبی و هم از منظر جامعه‌شناسی فرهنگی مردم افغانستان خواهد داشت. خواندن این کتاب برای علاقه‌مندان به داستان‌های سنتی افغانستان می‌تواند جالب باشد. در سال ۱۳۹۵ مجموعه داستان خروسان باغ بابر (کابل/ ۱۳۸۸) به‌عنوان برندۀ جایزۀ ادبی جلال آل‌احمد در بخش ادبیات افغانستان معرفی شد.[۱]

برای کسانی که کتاب را نخوانده‌اند

درباره حسین فخری

حسین فخری، متولد ۱۳۲۸،از دوران نوجوانی داستان می‌نویسد و آثارش از سال ۱۳۵۷ منتشر می شود و به‌عنوان یکی از نویسندگان پرکار افغانستان مطرح است. مجموعه داستان‌های ملاقات در چاه آهو، اشک کلثوم، گرگ‌ها و دهکده، مصیبت کلنگان، و رمان تلاش همه در کابل و مجموعه در انتظار ابابیل، رمان شوکران در ساتگین سرخ و اهل قصور و مجموعه نقدهایش بر داستان‌های معاصر افغانستان، داستان‌ها و دیدگاه‌ها (۱۳۷۴) نخست در شهر پیشاور منتشر شدند و پس از آن در کابل.[۱]

برشی از کتاب خروسان باغ بابر

یک هفته بعد، خبر می‌شویم که پدر زمینش را فروخته است و فردای آن چوچه کلنگی را به خانه می‌آورد. به‌به، چه چو چویی! چه نول و گردنی. چشم‌ها بزرگ و آبی و عقاب صولت. مثل الماس برق می‌زنند. چشم‌ها زنده‌ترین قسمت وجودش‌اند و پدر را اول چشمان کلنگی مسحور می‌کند. بعد نولش که از منقار عقاب کم‌وکسری ندارد و چه صولت شاهانه‌ای به چوچه بخشیده. پدر همه چیز خروس را دوست دارد و از همه چیزش خوشش می‌آید و ساعت‌ها پیش قفس می‌نشیند و به رنگ پروبال، نول چنگ و چشمه‌ای گرد آبی خروس خیره‌خیره می‌نگرد و دلش باغ، باغ می‌شود. پدر گلویش را صاف می‌کند و با غرور خاصی می‌گوید: «بهترین مرغ است. سخت‌جان است. جنس نو است. کجا یافت میشه.» خروس گرداگرد قفس چوبی گنبدی شکل دور می‌زند. راه‌رفتنش آرام و سنگین است. صدایش هم همین‌طور. یک‌لحظه آرام ندارد. قدقدا می‌کند. پروبال می‌کوبد. بانگ می‌دهد. بانگش کوتاه و غور و خراشیده است.

پدر از همین روز اول عاشق قد و اندام چوچه کلنگی شده است و می‌گوید: «بابه امیر شاه یک تخم ماکیانش را به پنج هزار نداد. خدا و رسول لطف کرد که راضی شد و چوچه را به سال هزار افغانی داد.» پدر چوچه کلنگی را به قفس می‌اندازد. از جیبش یک‌مشت جواری را می‌کشد، در قوطی دانه خوره می‌اندازد و می‌گوید: «باید تا یک سال مرغه جواری بدهم تا استخوانش قوی شود.» گه گاهی یک شکمبه را زیر خاک گور می‌کند. هفته بعد زمین را بیل می‌زند. کرم‌ها هر سو می‌لولند و چوچه همه را پیدا کرده، نوش جان می‌کند. ماه چند بار گندم و باقلا و تخم هم می‌دهیم و خاک‌بازی هم قضا نمی‌شود. پدر از روزی که چوچه را خریده است، حالش بهبودیافته است. چشمانش برق می‌زنند. رنگ رخش بهتر شده و از سرفه و پای دردی هم خبری نیست. زمستان قفس کلنگی جایش در خانه است. زیر پایش کاه و بوجی می‌اندازیم. پدر شبانه سر قفس را با پتو می‌پوشاند. روزهایی که آفتابی است یک ساعت و دو ساعت مرغ را آفتاب می‌دهیم و گهگاهی که از قفس رهایش می‌کنم، قدقداکنان به‌سوی من می‌دود و چیزی نمی‌ماند که با نول عقاب مانندش مرا غار غار کند.[۱]

پانویس