پیغام ماهیها
پیغام ماهیها | |
---|---|
نویسنده | گلعلی بابایی |
زبان | فارسی |
نوع رسانه | کتاب |
«پیغام ماهیها» اولین کتابی است که پس از شهادت ایشان به قلم گلعلی بابایی در چهلمین روز شهادت او به زیور طبع آراسته شد و راهی بازار کتاب شد. این کتاب که بخش عمده آن مصاحبههای شهید همدانی از بدو تولد تا پایان جنگ تحمیلی را شامل میشود و بخش پایانی بخشهایی از سخنرانی توصیفی این شهید است که در پایان کتاب آمده است.[۱]
«پیغام ماهیها» که پنجمین جلد از مجموعه کتابهای «بیستوهفت در ۲۷» محسوب میشود، کتابی ۵۱۲ صفحهای است که در ۴۲ فصل به بررسی سرگذشتنامه استاد جنگهای نامتقارن محور مقاومت و فرمانده پیشین سپاه حضرت محمد رسولالله(ص) پرداخته است. شاید برای آنها که کتاب «مهتاب خین» را خوانده باشند، مطالعه مجدد فصول ابتدایی این کتاب کاری تکراری به نظر برسد، ولی اول اینکه نویسنده ماجرای نقل شده در آن کتاب را به صورت فشرده و خلاصه در این کتاب نقل کرده است و دوم آنکه از یک سوم ابتدایی کتاب به بعد، مخاطب با اتفاقاتی روبرو میشود که برای او تازگی دارد و از همین بخش است که مصاحبههای منتشر نشده شهید، برای اولین بار به رویت مخاطب این کتاب درمیآید.[۲]
گلعلی بابایی در «پیغام ماهیها» با استفاده از مصاحبههای «حسین بهزاد» نویسنده با سابقه ادبیات مقاومت با شهید «حاج حسین همدانی» به بررسی زندگی او در دوران کودکی، سالهای مبارزه با رژیم پهلوی، حضور در روزهای سخت بعد از پیروزی انقلاب اسلامی، تاسیس سپاه پاسداران و عضویت در سپاه استان همدان و نبردهای داخلی جبهه کردستان پرداختهاست و بعد از آن در ادامه به سراغ ماجراهای تاسیس لشکر ۲۷ محمد رسولالله(ص) با همراهی شهیدان محمود شهبازی، حاج احمد متوسلیان و محمدابراهیم همت رفتهاست. بدون شک یکی از فصول ممتاز این کتاب که جایزه ادبی جلال آلاحمد را هم در کارنامه دارد. فصل آخر آن است؛ فصلی که «آخرین پیامک» نام دارد و در آن خاطرهای از قول همسر شهید درباره آخرین سفر حاج حسین همدانی به ایران نقل میشود که بسیار اثرگذار و گیرا است. البته بخشهایی از کتاب که مربوط به حضور این شهید بزرگوار در سوریه و آموزش نیروهای ارتش این کشور برای مبارزه با تروریستهای تکفیری است هم از بخشهای ناب این اثر محسوب میشود که در آن اطلاعات جالبی از حضور مستشاران نظامی ایران در سوریه و دیدگاههای راهبری مقام معظم رهبری برای مبارزه با تروریستها مطرح شدهاست.[۳]
برشی از متن کتاب
پرده چهارم: آخرین پیامک!
[این خاطره از قول همسر شهید و برای اولین بار در این کتاب نقل شده است.]
حاجی سه سالی بود که مدام به سوریه رفت و آمد میکرد. چند بار همه ما را با خودش برد سوریه و با بچهها پیشش بودیم. حتی آن موقعی که سوریه در آستانه سقوط قرار گرفته بود، ما سوریه بودیم. یادم هست محل سکونت ما به محاصره تکفیریها در آمده بود و ما مجبور شدیم چند شبانه روز در زیرزمین خانهای که بالای آن محل تردد تروریستها بود، مخفی شویم. عنایت حضرت زینب(س) بود که توانستیم از آن مهلکه جان سالم به در ببریم.
واقعاً نبودِ حاجی در منزل برای ما عادت شده بود. دفعه آخری که از سوریه آمد تهران، قرار بود دو روز پیش ما بماند و روز یکشنبه به سوریه برگردد. اما چون به ایشان اطلاع داده بودند که روز دوشنبه سیزدهم مهر با حضرت آقا ملاقات دارند، با اشتیاق آن روز را هم در تهران ماند.
ملاقات آقا که تمام شد، ساعت یک بعد از ظهر خیلی سر حال و خوشحال آمد منزل تا آماده رفتن به فرودگاه بشود. ساعت پرواز شش بعد از ظهر بود. حاج آقا در کارهای مزنل خیلی وقتها به من کمک میکرد. آن روز وقتی به خانه آمد، از ایشان پرسیدم: حاجی شما که ساعت شش پرواز دارید، چطور شد الان آمدید خانه؟ گفت: یک سری کار دارم که باید انجام بدهم.
بعد از آن که ناهار را خوردند، گفتم: حاج آقا شما بروید در اتاق استراحت کنید تا من به کارهای منزل برسم. همینطور که داشتم کارم را انجام میدادم، خانمی که در کارهای خانه به من کمک میکرد، گفت: حاج آقا توی حیاط دارند یخچال فریزر را تمیز میکنند.
فریزر خانه ما از آن نوع قدیمیهاست. رفتم به ایشان گفتم: چکار دارید میکنید؟ اجازه بدهید خودم این کارها را انجام میدهم.
گفت: حالا که دارم میروم بگذارید فریزر را تمیز کنم و بروم. یک ظرف آب جوش و پنکه هم کنار دستش گذاشته بود. سریع برفکهای فریزر را تمیز و خشک کرد. بعد هم آمد آشپزخانه را تمیز و روبه راه کرد. سارا [دختر شهید] برایش چای برد. خواست چای را با سوهان بخورد، دخترم به او گفت: بابا شما بیماری قند دارید، چای را با سوهان نخورید.
همانطور که من و دو تا دخترهایم روبرویش نشسته بودیم؛ نگاهی به ما کرد و گفت: دیگه قند رو ول کنید، من این دفعه بروم قطعاً شهید میشوم.
دخترها خیلی به پدرشان وابسته بودند تا این حرف از دهان حاجی در آمد، ناراحت شدند و زدند زیر گریه.
به دخترها گفتم: ناراحت نباشید و گریه هم نکنید. این بابای شما از اول جنگ توی جبهه بود و خدا تا حالا او را برای ما حفظ کرده، از این بعد هم انشاءالله حفظش میکند.
برای اینکه جو را ببرم سمت شوخی، یک لحظه گفتم: حاجی اگر شهید شدی ما را هم شفاعت کن. گفت: حتما.
بعدهم شوخی را ادامه دادم و گفتم: ببین اگر شهید شدی ما جنازه شما را همدان بِبَر نیستیمها!
گفت: نه تو را به خدا حتما زحمت بکش، جنازه من را ببر همدان. وصیت من همین است.
آنقدر با قاطعیت این حرفها را زد که جرات نکردم به چهرهاش نگاه کنم.
یک لحظه قلبم تیر کشید و احساس کردم حاجی رفتنی است و این آخرین دیدار ماست. تا حالا حاجی را آنطور نورانی ندیده بودم.
چون میدانستم ساعت شش پرواز دارد، ساکش را آماده کردم و داخل اتاق خودش که کتابخانه و جانمازش هم آنجا بود، گذاشتم. بیخبر وارد اتاق شدم. دیدم وسایلش را به هم زده، سجاده و عبایش را جمع کرده، محل جا کتابیاش را تغییر داده، میز تحریرش را برده جایی که همیشه نماز میخوانده گذشاته. اصلاً وقتی وارد اتاق شدم یک لحظه شک کردم که این همان اتاق حاج آقاست یا نه!
لباس اضافههایی که تو ساک گذاشته بودم را بیرون آورده بود. گفتم این لباسها را لازم داری، چرا آوردی بیرون؟ گفت نه من زود برمیگردم. اصرار کردم، گفت: لازم ندارم، زود برمیگردم. دو تا انگشتر عقیق داشت آنها را هم از انگشتش درآورد و گذاشت داخل کشوی میز. موقع رفتن چند بار رفت داخل خانه و برگشت حیاط. پرسیدم: چیزی شده؟ وسیلهای گم کردی؟ چرا نگرانی؟ گفت چیزی نیست حاج خانم. از زیر قرآن ردش کردم و رفت داخل ماشین. از آنجا هم دستی تکان داد و راننده گاز ماشین را گرفت و رفت.
اهل پیامک و اینجور چیزها هم نبود. ولی آن روز از پای پلکان هواپیما برای من پیامک کوتاهی فرستاد. فقط نوشته بود:
خداحافظ..[۲]