من و آقای همسایه: تفاوت میان نسخه‌ها

Wikisaz1 (بحث | مشارکت‌ها)
بدون خلاصۀ ویرایش
Wikisaz1 (بحث | مشارکت‌ها)
بدون خلاصۀ ویرایش
خط ۷۱: خط ۷۱:
از وقتی به این مدرسه آمده بودم، دلم می‌خواست تنها برگردم خانه. دل‌شوره داشتم. انگار منتظر اتفاقی غیرمنتظره بودم. اولش فکر می‌کردم تقصیر پاییز است؛ اما این اولین پاییزی بود که به این روز افتاده بودم. هر روز صبح که از خواب بیدار می‌شدم، انگار قرار بود اتفاقی بیفتد. اول دوروبرم را نگاه می‌کردم ببینم چیزی شده است یا نه. بابا سر جایش خوابیده بود و خُرخُر می‌کرد. پس اتفاقی برای او نیفتاده بود. ناله‌های شبانه‌اش کمتر شده بود. من خوش‌حال بودم؛ اما مادر هر روز نگران‌تر می‌شد. نگرانی مادر مثل باد ملایم پاییزی بود که هر‌بار می‌وزید، چند برگ را می‌چید و به بازی می‌گرفت و در نهایت به زمین می‌انداخت و با پاهای نامرئی‌اش هُلش می‌داد و می‌بُرد با خودش. نگرانی مادر که از چهره‌اش می‌وزید، انگار تکه‌ای از قلب من از تنه‌ام جدا می‌شد و فر می‌خورد و به زمین می‌افتاد. خودم می‌ماندم و خودم؛ حتی نمی‌توانستم به مادر بگویم: نگران نباش. بابا خوب می‌شود. اما انگار او چیزی می‌دانست که من نمی‌دانستم. مادر آن‌قدر آشفته بود که نمی‌توانست حال من را درک کند. تنهایم گذاشته بود. آن روزها انگار تنهاترین موجود روی زمین بودم. گاهی این تنهایی را دوست داشتم. دلم می‌خواست تمام تنهایی‌های دنیا را از هرجا که هست، بردارم و بگذارم توی جیبم و هرجا که دلم می‌خواست، آن‌ها را با خودم ببرم. گاهی فکر می‌کردم مادر به‌ عمد من را در این حال رها کرده است. آن روزها پیاده‌رَوی در بعدازظهرهای پاییزی، بعد از تعطیلی مدرسه، حالم را بهتر می‌کرد؛ اما حالم زیاد خوش نمی‌شد. نگران بودم. گاهی خودم را مقصر بیماری بابا می‌دانستم و خیلی با خودم کلنجار می‌رفتم که قانع شوم تقصیر من نیست؛ ولی زمان زیادی نمی‌گذشت که دوباره همه تقصیرهای عالم را می‌انداختم گردن خودم. شاید دودی هم که از پشت اتوبوس خارج می‌شد، تقصیر من بود!
از وقتی به این مدرسه آمده بودم، دلم می‌خواست تنها برگردم خانه. دل‌شوره داشتم. انگار منتظر اتفاقی غیرمنتظره بودم. اولش فکر می‌کردم تقصیر پاییز است؛ اما این اولین پاییزی بود که به این روز افتاده بودم. هر روز صبح که از خواب بیدار می‌شدم، انگار قرار بود اتفاقی بیفتد. اول دوروبرم را نگاه می‌کردم ببینم چیزی شده است یا نه. بابا سر جایش خوابیده بود و خُرخُر می‌کرد. پس اتفاقی برای او نیفتاده بود. ناله‌های شبانه‌اش کمتر شده بود. من خوش‌حال بودم؛ اما مادر هر روز نگران‌تر می‌شد. نگرانی مادر مثل باد ملایم پاییزی بود که هر‌بار می‌وزید، چند برگ را می‌چید و به بازی می‌گرفت و در نهایت به زمین می‌انداخت و با پاهای نامرئی‌اش هُلش می‌داد و می‌بُرد با خودش. نگرانی مادر که از چهره‌اش می‌وزید، انگار تکه‌ای از قلب من از تنه‌ام جدا می‌شد و فر می‌خورد و به زمین می‌افتاد. خودم می‌ماندم و خودم؛ حتی نمی‌توانستم به مادر بگویم: نگران نباش. بابا خوب می‌شود. اما انگار او چیزی می‌دانست که من نمی‌دانستم. مادر آن‌قدر آشفته بود که نمی‌توانست حال من را درک کند. تنهایم گذاشته بود. آن روزها انگار تنهاترین موجود روی زمین بودم. گاهی این تنهایی را دوست داشتم. دلم می‌خواست تمام تنهایی‌های دنیا را از هرجا که هست، بردارم و بگذارم توی جیبم و هرجا که دلم می‌خواست، آن‌ها را با خودم ببرم. گاهی فکر می‌کردم مادر به‌ عمد من را در این حال رها کرده است. آن روزها پیاده‌رَوی در بعدازظهرهای پاییزی، بعد از تعطیلی مدرسه، حالم را بهتر می‌کرد؛ اما حالم زیاد خوش نمی‌شد. نگران بودم. گاهی خودم را مقصر بیماری بابا می‌دانستم و خیلی با خودم کلنجار می‌رفتم که قانع شوم تقصیر من نیست؛ ولی زمان زیادی نمی‌گذشت که دوباره همه تقصیرهای عالم را می‌انداختم گردن خودم. شاید دودی هم که از پشت اتوبوس خارج می‌شد، تقصیر من بود!


آن روز باز هم دلم می‌خواست یک هو پایم را بزنم به یک تکه سنگ یا چوب و از مدرسه متر به‌ متر با خودم بکشانمش تا دم خانه و به خانه که رسیدم، با یک ضربه بیندازمش توی جوی آب. این کار یک‌جورهایی فراموشی می‌آورد، سرم را گرم می‌کرد تا به چیزهای بی‌فایده فکر نکنم. کاری که از وقتی خودم را شناخته‌ام، انجامش داده‌ام. آن روز هم همین کار را کردم. با همان دل‌شوره برای اتفاقی غیرمنتظره، یک قلوه‌سنگ را با خودم کشاندم تا دم خانه. شاید کسی از پنجره‌ای آن‌طرف خیابان من را دیده باشد و گفته باشد: «چه دختر دیوانه‌ای!» و شاید کسی که پشت‌ سرم راه می‌رفت، لبخند زده باشد و دلش خواسته باشد همین کار را انجام بدهد و رویش نشده باشد. یا مثل آن آقایی که جلوی درِ مغازه‌اش ایستاده بود و وقتی تکه‌ سنگم افتاد جلوی پایش، لبخندی زد و بازیگوشانه با نوک پا سنگ را چندمتری آن‌ طرف‌تر انداخت و گفت: «برو دنبالش»، و من رفتم دنبال سنگی که با ضربه پای او افتاده بود چند متر جلوتر.
آن روز باز هم دلم می‌خواست یک هو پایم را بزنم به یک تکه سنگ یا چوب و از مدرسه متر به‌ متر با خودم بکشانمش تا دم خانه و به خانه که رسیدم، با یک ضربه بیندازمش توی جوی آب. این کار یک‌جورهایی فراموشی می‌آورد، سرم را گرم می‌کرد تا به چیزهای بی‌فایده فکر نکنم. کاری که از وقتی خودم را شناخته‌ام، انجامش داده‌ام. آن روز هم همین کار را کردم. با همان دل‌شوره برای اتفاقی غیرمنتظره، یک قلوه‌سنگ را با خودم کشاندم تا دم خانه. شاید کسی از پنجره‌ای آن‌طرف خیابان من را دیده باشد و گفته باشد: چه دختر دیوانه‌ای! و شاید کسی که پشت‌ سرم راه می‌رفت، لبخند زده باشد و دلش خواسته باشد همین کار را انجام بدهد و رویش نشده باشد. یا مثل آن آقایی که جلوی درِ مغازه‌اش ایستاده بود و وقتی تکه‌ سنگم افتاد جلوی پایش، لبخندی زد و بازیگوشانه با نوک پا سنگ را چندمتری آن‌ طرف‌تر انداخت و گفت: برو دنبالش، و من رفتم دنبال سنگی که با ضربه پای او افتاده بود چند متر جلوتر.


== مشخصات کتاب‌شناختی ==
== مشخصات کتاب‌شناختی ==
«من و آقای همسایه» نوشته علیرضا متولی در قطع رقعی و با جلد شومیز در ۲۶۸ صفحه توسط انتشارات به نشر به چاپ رسیده‌ است. این کتاب در گروه سنی نوجوان است و موضوع آن اجتماعی می‌باشد. چاپ ششم این اثر سال ۱۴۰۳ منتشر شده‌
«من و آقای همسایه» نوشته [[علیرضا متولی]] در قطع رقعی و با جلد شومیز در ۲۶۸ صفحه توسط انتشارات به‌نشر به چاپ رسیده‌ است. این کتاب در گروه سنی نوجوان است و موضوع آن اجتماعی می‌باشد. چاپ ششم این اثر سال ۱۴۰۳ منتشر شده. نسخه الکترونیکی کتاب در اپلیکیشن [https://taaghche.com/book/127682/%D9%85%D9%86-%D9%88-%D8%A2%D9%82%D8%A7%DB%8C-%D9%87%D9%85%D8%B3%D8%A7%DB%8C%D9%87 طاقچه]  و فرا‌کتاب در دسترس است.  
 
است. نسخه الکترونیکی کتاب در اپلیکیشن طاقچه  و فرا‌کتاب در دسترس است.  


== نوا، نما، نگاه ==
== نوا، نما، نگاه ==