بابارجب: تفاوت میان نسخه‌ها

از ویکی‌ادبیات
پرش به ناوبری پرش به جستجو
هوای تازه (بحث | مشارکت‌ها)
صفحه‌ای تازه حاوی «{{جعبه اطلاعات کتاب |عنوان = بابارجب |تصویر = |اندازه تصویر = |زیرنویس...» ایجاد کرد
 
هوای تازه (بحث | مشارکت‌ها)
بدون خلاصۀ ویرایش
خط ۲۴: خط ۲۴:
|پیش از         =  
|پیش از         =  
}}
}}
'''بابارجب''' نوشته [[نسرین رجب‌پور]]، این کتاب روایت زندگی طوبی زرندی همسر شهید رجب محمدزاده (بابارجب) جانباز دفاع مقدس است.<ref name="طاقچه">{{یادکرد وب|نشانی=https://taaghche.com/book/99180/%D8%A8%D8%A7%D8%A8%D8%A7-%D8%B1%D8%AC%D8%A8 |عنوان=دانلود و خرید کتاب بابا رجب | نسرین رجب‌پور | طاقچه}}</ref>
<center>* * * * *</center>
<center>* * * * *</center>
<ref name="">{{یادکرد وب|نشانی= |عنوان=}}</ref>
<ref name="">{{یادکرد وب|نشانی= |عنوان=}}</ref>
===برشی از متن کتاب بابا رجب===
:<span style="color:darkcyan"> '''''همیشه از جلسۀ خواستگاری متنفر بودم. باید بی‌خبر از همه جا در آشپزخانه می‌نشستم و منتظر می‌ماندم تا بزرگترها با هم حرف‌هایشان را بزنند. اگر به قول خودشان حرف‌هایشان نمی‌گرفت که همه چیز تمام می‌شد، ولی اگر قسمت می‌شد، باید یک عمر پای همۀ حرف‌های گفته و نگفتۀ بزرگترها می‌نشستم و به خانۀ بخت می‌رفتم.''' </span><noinclude>
:<span style="color:darkcyan"> '''''تابستان ۱۳۵۷ بود. در آشپزخانه نشسته بودم که دخترِ خواهرم با سینی خالی وارد شد و گفت: خاله طوبی، مادربزرگ می‌گه برای داماد چایی ببر.''' </span><noinclude>
:<span style="color:darkcyan"> '''''مگه تو برای همه نبردی؟''' </span><noinclude>
:<span style="color:darkcyan"> '''''بابام دو تا برداشت و گفت: داماد فقط باید از دست عروس‌خانم چایی قبول کنه.''' </span><noinclude>
:<span style="color:darkcyan"> '''''چقدر دلم می‌خواست آن لحظه جای او باشم. حرفش را که زد، نشست و بی‌خیال از همه چیز شروع به خواندن کتاب داستانش کرد. نمی‌دانم چرا این بار بیشتر از همیشه دل‌شوره داشتم. سعی کردم خودم را بی‌تفاوت بگیرم. قوری را که از روی سماور برمی‌داشتم، پرسیدم: غیر از مامان و بابات، دیگه کیا هستن؟''' </span><noinclude>
:<span style="color:darkcyan"> '''''داییِ بابام و عمه سکینۀ خودم. نترس مادرشوهرت نیومده، فکر کنم توی روستا کار داشتن. می‌دونی که تابستونه؛ اونا سرشون شلوغه. راستی حالا که شما داری با عموی من عروسی می‌کنی، من و خواهرام باید بهت بگیم خاله یا زن عمو؟''' </span><noinclude>
:<span style="color:darkcyan"> '''''قوری را توی استکان کج کردم و گفتم: فرقی نمی‌کنه، ولی خیلی خوشحالی که قراره من و عمو رجبت با هم ازدواج کنیم نه؟''' </span><noinclude>
:<span style="color:darkcyan"> '''''آدامس بادکنکی‌ای را که توی دهانش بود، ترکاند و گفت: نه اصلاً.''' </span><noinclude>
:<span style="color:darkcyan"> '''''چرا؟''' </span><noinclude>
:<span style="color:darkcyan"> '''''عمه سکینه که قبلاً ازدواج کرده؛ غیر از اون، من یه خاله دارم و یه عمو، حالا شما دو تا هم که با هم ازدواج کنین به فامیل کسی اضافه نمی‌شه. هر دو تون همین الانم سر جاتون هستین.''' </span><noinclude>
:<span style="color:darkcyan"> '''''چای را که توی سینی ریختم صدایش بلند شد:''' </span><noinclude>
:<span style="color:darkcyan"> '''''خاله حواست کجاس؟ ریختی توی سینی. مامانم می‌گه اگه عروس چایی رو بریزه توی سینی همه می‌گن چه دختر بی‌دست و پاییه.''' </span><noinclude>
:<span style="color:darkcyan"> '''''هول شدم و گفتم: اصلاً کی گفته تو بیای اینجا حرف بزنی؛''' </span><noinclude>
:<span style="color:darkcyan"> '''''برو بیرون.''' </span><noinclude>
:<span style="color:darkcyan"> '''''خاله مراقب باش وقتی رسیدی توی اتاق چادرت باز نشه! اگه عَموم فکر کنه شما نمی‌تونی هم حجابتو رعایت کنی هم سینی رو توی دستت بگیری ممکنه پشیمون بشه.''' </span><noinclude>
:<span style="color:darkcyan"> '''''بدون فکر گفتم: «خُب بهتر». همان‌طور که از آشپزخانه بیرون می‌دوید گفت: الان می‌رم به عَموم می‌گم.''' </span><noinclude>
:<span style="color:darkcyan"> '''''دو دستی توی سرم زدم و کنار آشپزخانه نشستم. بیشتر از اینکه به جور شدن یا نشدن این ازدواج فکر کنم، به آبروریزی پیش خواهرم و شوهرش حسین‌آقا فکر می‌کردم. چند دقیقه‌ای که گذشت مادرم به سراغم آمد.<ref name="طاقچه"/>''' </span><noinclude>
==پانویس==

نسخهٔ ‏۲۰ فروردین ۱۴۰۱، ساعت ۲۱:۰۰

بابارجب
نویسندهنسرین رجب‌پور
زبانفارسی
نوع رسانهکتاب

بابارجب نوشته نسرین رجب‌پور، این کتاب روایت زندگی طوبی زرندی همسر شهید رجب محمدزاده (بابارجب) جانباز دفاع مقدس است.[۱]

* * * * *

[۲]

برشی از متن کتاب بابا رجب

همیشه از جلسۀ خواستگاری متنفر بودم. باید بی‌خبر از همه جا در آشپزخانه می‌نشستم و منتظر می‌ماندم تا بزرگترها با هم حرف‌هایشان را بزنند. اگر به قول خودشان حرف‌هایشان نمی‌گرفت که همه چیز تمام می‌شد، ولی اگر قسمت می‌شد، باید یک عمر پای همۀ حرف‌های گفته و نگفتۀ بزرگترها می‌نشستم و به خانۀ بخت می‌رفتم.
تابستان ۱۳۵۷ بود. در آشپزخانه نشسته بودم که دخترِ خواهرم با سینی خالی وارد شد و گفت: خاله طوبی، مادربزرگ می‌گه برای داماد چایی ببر.
مگه تو برای همه نبردی؟
بابام دو تا برداشت و گفت: داماد فقط باید از دست عروس‌خانم چایی قبول کنه.
چقدر دلم می‌خواست آن لحظه جای او باشم. حرفش را که زد، نشست و بی‌خیال از همه چیز شروع به خواندن کتاب داستانش کرد. نمی‌دانم چرا این بار بیشتر از همیشه دل‌شوره داشتم. سعی کردم خودم را بی‌تفاوت بگیرم. قوری را که از روی سماور برمی‌داشتم، پرسیدم: غیر از مامان و بابات، دیگه کیا هستن؟
داییِ بابام و عمه سکینۀ خودم. نترس مادرشوهرت نیومده، فکر کنم توی روستا کار داشتن. می‌دونی که تابستونه؛ اونا سرشون شلوغه. راستی حالا که شما داری با عموی من عروسی می‌کنی، من و خواهرام باید بهت بگیم خاله یا زن عمو؟
قوری را توی استکان کج کردم و گفتم: فرقی نمی‌کنه، ولی خیلی خوشحالی که قراره من و عمو رجبت با هم ازدواج کنیم نه؟
آدامس بادکنکی‌ای را که توی دهانش بود، ترکاند و گفت: نه اصلاً.
چرا؟
عمه سکینه که قبلاً ازدواج کرده؛ غیر از اون، من یه خاله دارم و یه عمو، حالا شما دو تا هم که با هم ازدواج کنین به فامیل کسی اضافه نمی‌شه. هر دو تون همین الانم سر جاتون هستین.
چای را که توی سینی ریختم صدایش بلند شد:
خاله حواست کجاس؟ ریختی توی سینی. مامانم می‌گه اگه عروس چایی رو بریزه توی سینی همه می‌گن چه دختر بی‌دست و پاییه.
هول شدم و گفتم: اصلاً کی گفته تو بیای اینجا حرف بزنی؛
برو بیرون.
خاله مراقب باش وقتی رسیدی توی اتاق چادرت باز نشه! اگه عَموم فکر کنه شما نمی‌تونی هم حجابتو رعایت کنی هم سینی رو توی دستت بگیری ممکنه پشیمون بشه.
بدون فکر گفتم: «خُب بهتر». همان‌طور که از آشپزخانه بیرون می‌دوید گفت: الان می‌رم به عَموم می‌گم.
دو دستی توی سرم زدم و کنار آشپزخانه نشستم. بیشتر از اینکه به جور شدن یا نشدن این ازدواج فکر کنم، به آبروریزی پیش خواهرم و شوهرش حسین‌آقا فکر می‌کردم. چند دقیقه‌ای که گذشت مادرم به سراغم آمد.[۱]

پانویس