نجف دریابندری: تفاوت میان نسخه‌ها

از ویکی‌ادبیات
پرش به ناوبری پرش به جستجو
هرمز شهداد (بحث | مشارکت‌ها)
بدون خلاصۀ ویرایش
هرمز شهداد (بحث | مشارکت‌ها)
خط ۱۰۳: خط ۱۰۳:
===کودکی، نوجوانی و سیاست===
===کودکی، نوجوانی و سیاست===
کتاب: سال‌های جوانی و سیاست
کتاب: سال‌های جوانی و سیاست
-من در محلۀ حمام جرمنی آبادان به دنیا آمدم. بنده در سال 1307 متولد شدم، البته شناس‌نامه‌ام 1308 است ولی زمستان 1307 در محله‌ی حمام جرمنی به دنیا آمدم.
در سال 1307 در محلۀ حمام جرمنی آبادان به دنیا آمد؛ البته شناس‌نامه‌‌اش 1308 است. پدر وی جزو آدم‌های سرشناس شهر بود. نجف فرزند دوم خانواده بود. از خواهر بزرگ‌‌تر هفت سال و از خواهر کوچک‌تر دو سال فاصله دارد. پدرش پایولت کشتی‌های نفتی بود. یا به‌عبارتی ناخدای شماره 6 بود. پدرم برای خودش یک کتابخانه داشت. من آنجا با کتاب‌ها آشنا شدم. پدرم یک سرودی برای ما بچه‌ها می‌خواند که وقتی بزرگ شدم، متوجه شدم این سرود حزب کمونیست بوده است.
-خانۀ ما در آبادان جزو خانه‌های انگشت‌شماری بود که برق جرمنی داشت. برق دیگری در آبادان نبود و در واقع یک عده از اعیان، تحار و پولدارهای آبادان برای خانه‌هایشان از این برق استفاده می‌کردند. ما هم همین‌طور. بالأخره پدرم جزو آدم‌های سرشناس شهر بود.
-ما سه‌تا بچه بودیم. دو خواهر و من. من وسطی بودم. خواهر بزرگم از من هفت سال بزرگ‌تر است. خواهر کوچکم دو سال کوچک‌تر از من است.
-پدرم پایولت کشتی‌های نفتی بود. درواقع ناخدای شماره 6 بود.
-خانه ما شش تا مغازه داشت. آن موقع جزو خانه‌های ممتاز آبادان بود.
-پدرم برای خودش یک کتابخانه داشت. من آنجا با کتاب‌ها آشنا شدم. پدرم یک سرودی برای ما بچه‌ها می‌خواند که وقتی بزرگ شدم، متوجه شدم این سرود حزب کمونیست بوده است.
-پدرم در سال 1314 فوت کرد. من هنوز کلاس اول بودم. بلافاصله بعد از قضیۀ‌ کشف حجاب بود. یادم هست قبل از رفتن به مدرسه بهانه گرفتم. خلاصه تعلل می‌کردم. پدرم گفت که برو مدرسه بابا. مدرسه لازم است. این‌ها آخرین حرف‌‌هایی بود که من از پدرم شنیدم.
-پدرم در سال 1314 فوت کرد. من هنوز کلاس اول بودم. بلافاصله بعد از قضیۀ‌ کشف حجاب بود. یادم هست قبل از رفتن به مدرسه بهانه گرفتم. خلاصه تعلل می‌کردم. پدرم گفت که برو مدرسه بابا. مدرسه لازم است. این‌ها آخرین حرف‌‌هایی بود که من از پدرم شنیدم.
- مرگ پدرم درواقع زندگی ما را عوض کرد. بدین صورت که ما از یک حالت خانوادۀ اعیان آبادان درآمدیم و تبدیل شدیم به یک خانوادۀ فقیر.
- مرگ پدرم درواقع زندگی ما را عوض کرد. بدین صورت که ما از یک حالت خانوادۀ اعیان آبادان درآمدیم و تبدیل شدیم به یک خانوادۀ فقیر.
خط ۱۵۳: خط ۱۴۸:
وقتی حبس ابد گرفتم. زیاد قضایا را جدی نمی‌گرفتند. می‌دانستم که به این زودی‌ها آزادبشو نیستم. برای خودم کتاب فراهم کردم و کتاب تاریخ فلسفۀ غرب برتراند راسل را توی زندان ترجمه کردم.<ref>{{یادکرد کتاب|نام‌خانوادگی=اتحاد|نام=هوشنگ|پیوند نویسنده=هوشنگ اتحاد|عنوان=[[سال‌های جوانی و سیاست ایران]]|جلد=۱۲|سال=۱۳۸۷|ناشر=فرهنگ معاصر|مکان=تهران|شابک=۹۷۸۹۶۴۸۶۳۷۵۵۷|}}
وقتی حبس ابد گرفتم. زیاد قضایا را جدی نمی‌گرفتند. می‌دانستم که به این زودی‌ها آزادبشو نیستم. برای خودم کتاب فراهم کردم و کتاب تاریخ فلسفۀ غرب برتراند راسل را توی زندان ترجمه کردم.<ref>{{یادکرد کتاب|نام‌خانوادگی=اتحاد|نام=هوشنگ|پیوند نویسنده=هوشنگ اتحاد|عنوان=[[سال‌های جوانی و سیاست ایران]]|جلد=۱۲|سال=۱۳۸۷|ناشر=فرهنگ معاصر|مکان=تهران|شابک=۹۷۸۹۶۴۸۶۳۷۵۵۷|}}
</ref>
</ref>
===آثار تأثیرگذار===
===آثار تأثیرگذار===
من چندتا از کارهایی را که روی خود من خیلی اثر کرده اند برای شما می‌شمارم. داستانی به نام دیوار اثر ژان پل سارتر ترجمة صادق هدایت در مجلۀ سخن داستانی به نام کراسوس شکارچی اثر فرانتس کافکا ترجمۀ صادق هدایت در همان مجله. نمایشنامه‌ای به نام پیش از ناشتایی اثر یوجین اونیل ترجمۀ صادق چوبک باز در مجلۀ سخن. داستانی به نام کارگر بیمار اثر دی.اج.لارنس ترجمۀ صادق چوبک در مردم ماهانه؛ داستانی به نام جوراب‌های سفید اثر دی.اچ.لارنس ترجمۀ پرویز داریوش در مردم ماهانه؛ داستان دیگری به نام مردی که مرد اثر دی. اچ.لارنس ترجمۀ پرویز داریوش که به صورت کتاب چاپ شده بود. داستانی به نام آن روز آفتاب غروب اثر ویلیام فاکنر ترجمۀ ابراهیم گلستان در مردم ماهانه(آنطور که یادم می‌آید بعدا گلستان عنوان این داستان را عوض کرد و گذاشت آن روز که شب شد) همه این‌ها نمونه‌های نوع تازه‌ای از ادبیات بودند که من قبلا نظیرشان را ندیده بودم و به زبانی ترجمه شده بودند  که برای ما یعنی برای نسل من تازگی داشت.<ref>{{یادکرد کتاب|نام‌خانوادگی=حریری|نام=ناصر|پیوند نویسنده=ناصر حریری|عنوان=[[یک گفت‌وگو با نجف]]|جلد=1|سال=۱۳۸۷|ناشر=کارنامه=تهران|شابک=۹۷۸۹۶۴۸۶۳۷۵۵۷|}}
من چندتا از کارهایی را که روی خود من خیلی اثر کرده اند برای شما می‌شمارم. داستانی به نام دیوار اثر ژان پل سارتر ترجمة صادق هدایت در مجلۀ سخن داستانی به نام کراسوس شکارچی اثر فرانتس کافکا ترجمۀ صادق هدایت در همان مجله. نمایشنامه‌ای به نام پیش از ناشتایی اثر یوجین اونیل ترجمۀ صادق چوبک باز در مجلۀ سخن. داستانی به نام کارگر بیمار اثر دی.اج.لارنس ترجمۀ صادق چوبک در مردم ماهانه؛ داستانی به نام جوراب‌های سفید اثر دی.اچ.لارنس ترجمۀ پرویز داریوش در مردم ماهانه؛ داستان دیگری به نام مردی که مرد اثر دی. اچ.لارنس ترجمۀ پرویز داریوش که به صورت کتاب چاپ شده بود. داستانی به نام آن روز آفتاب غروب اثر ویلیام فاکنر ترجمۀ ابراهیم گلستان در مردم ماهانه(آنطور که یادم می‌آید بعدا گلستان عنوان این داستان را عوض کرد و گذاشت آن روز که شب شد) همه این‌ها نمونه‌های نوع تازه‌ای از ادبیات بودند که من قبلا نظیرشان را ندیده بودم و به زبانی ترجمه شده بودند  که برای ما یعنی برای نسل من تازگی داشت.<ref>{{یادکرد کتاب|نام‌خانوادگی=حریری|نام=ناصر|پیوند نویسنده=ناصر حریری|عنوان=[[یک گفت‌وگو با نجف]]|جلد=1|سال=۱۳۸۷|ناشر=کارنامه=تهران|شابک=۹۷۸۹۶۴۸۶۳۷۵۵۷|}}

نسخهٔ ‏۱۲ تیر ۱۳۹۸، ساعت ۱۸:۲۵

نجف دریابندری

زادروز ۱ شهریور ۱۳۰۸
الگو:تولد و سن[۱]
آبادان،
ملیت الگو:ایرانی
محل زندگی تهران
پیشه مترجم، نویسنده، مقاله‌نویس
همسر(ها) فهیمه راستکار (۱۳۹۱–۱۳۱۱)
فرزندان سهراب
پرونده:Photo 2019-06-16 17-38-09.jpg
متن زیرنویس
پرونده:Photo 2019-06-16 17-38-05.jpg
متن زیرنویس
پرونده:Photo 2019-06-16 17-38-01.jpg
متن زیرنویس
پرونده:Photo 2019-06-16 17-37-52.jpg
متن زیرنویس
پرونده:Photo 2019-06-16 17-37-48.jpg
متن زیرنویس
پرونده:Photo 2019-06-16 17-37-42.jpg
متن زیرنویس
پرونده:Photo 2019-06-16 17-37-38.jpg
متن زیرنویس
متن زیرنویس

نجف دریابندری (زادۀ ۱۳۰۸(خورشیدی) در آبادان) روشن‌فکر، مترجم، ویراستار و نویسندهٔ معاصر و عضو افتخاری انجمن صنفی مترجمان ایران است.

* * * * *

نجف دریابندری یکی از معروف‌ترین مترجمان معاصر ایران است که با گذشت هفتاد سال(1330 تاکنون) از عمر کاری خود، توانسته است آثار مهم و متنوعی را ترجمه کند. وی از هجده‌سالگی، ترجمه را با آثار کوتاه ویلیام فاکنر آغاز کرد.


داستانک

تلفظ نام همینگ‌وی

بین خودمان بماندُ من آن موقع اسم همینگ‌وی را «همین‌گوی» تلفظ می‌کردمُ چون نویسندَ مقاله «همینگوی» نوشته بود. به همین دلیل خود من بعد از آنکه تلفظ درست اسم آن بابا را یاد گرفتم این اسم را همیشه به صورت «همینگ‌وی» نوشته‌اُ مبادا باز «همین‌گوی» تلفظ کنم. به‌هرحال، من با خواندن آن مقالۀ گلستان با اسم همینگ‌وی آشنا شدم؛ اولین داستان‌های او را هم مدتی بعد در مجموعه‌ای که همان آقای گلستان ترجمه کرده بود خواندم.خطای یادکرد: برچسب تمام‌کنندهٔ </ref> برای برچسب <ref> پیدا نشد

احضار روح

داستان از این قرار است که حدود بیست سال پیش یکی از دوستان من و چند نفر دیگر را برد به یک جلسۀ احضار ارواح. یادش به‌خیر، غلامحسین ساعدی هم بود. شاید خود ساعدی بود که ما را برد، درست یادم نیست. در هر حال احضارکنندۀ ارواح یک سرهنگ بازنشسته بود، طرف‌های پارک شهر یک مدیوم هم داشت که جوان بیست و دوسه ساله‌ای بود. جناب سرهنگ مدیومش را هیپنوتیزم می‌کرد. بعد از او می‌خواست روحِ اشخاص متفرقه را حاضر کند. روح هم حاضر می‌شد و با مدیوم که خوابیده بود با حضار حرف می‌زد. خلاصه، جناب سرهنگ مدیوم را خواب کرد و از ما پرسید روح چه‌کسی را مایلید احضار کنیم. من هم گفتم لطفاً روح صادق هدایت را احضار کنید، چون کار خیلی واجبی با ایشان دارم. جناب سرهنگ گفت آقای هدایت خودشان تشریف می‌آورند احتیاجی به احضار نیست. معلوم شد این کار هرشبشان است. گفتم بسیار خب. پس هروقت آقای هدایت تشریف آوردند، مرا خبر کنید. خلاصه بعد از مدتی گفتند آقای هدایت تشریف آوردند اگر سؤالی دارید بفرمایید. فیلم «داش آکَل» مثل اینکه تازه درآمده بود، بحث آکُل و آکَل مطرح شده بود. گفتم از آقای هدایت بپرسید «داش آکَل» درست است یا «داش آکُل»؛ هدایت به زبان فصیح گفت: «داش آکَل» ما بعد از مذاکره با چند روح دیگر بلند شدیم رفتیم هتل مرمر توی خیابان فیشرآباد، که پاتوق خیلی از دوستان بود. آنجا دیدم اسماعیل شاهرودی شاعر معروف و مرحوم نشسته دارد با یک عده سر همین مسئلۀ آکَل و آکُل دعوا می‌کند. شاهرودی می‌گفت آکَل، آن‌ها می‌گفتند آکُل. من گفتم حق با شاهرودی اسا، چون من نیم‌ساعت پیش از خود هدایت پرسیدم، گفت آکَل. شاهرودی گفت بفرمایید، این هم شاهد. ولی هیچ‌کس از من نپرسید تو نیم‌ساعت پیش هدایت را کجا دیده‌ای...[۲]

بوف کور و هدایت

بوف کور اثر منحطی است و دوستش ندارم. در اواخر قرن گذشت رونق داشته. شعرایی مثل بودلر و ورلن توی این خط بوده‌اند. من نمی‌دانم اسم منحط را چه‌کسی روی این شعرا گذاشه بود، ولی پیروان مکتب منحط این اسم و عنوان را برای خودشان قبول داشتند؛ حتی یکی وقت نشریه‌ای هم داشتند به اسم le decadent، یعنی «منحط». بله، اسم نشریه‌شان «منحط» بود. واقعیت این است که فارسی هدایت گاهی لنگ می‌زد: این را هرکس نگاهی به نوشته‌های هدایت بیندازد می‌بیند. گاهی فعلش ناقص است. گاهی ارکان جمله سرجای خودشان نیستند، گاهی ساختمان جمله شکل فرنگی دارد... گمان می‌کنم یکی از چیز‌هایی که در آن روزها خوانندگان داستان‌های هدایت را می‌گیرد این است که می‌بینند در این داستان‌ها از آن عنصر دروغ‌آمیز و ملال‌آور موسوم به «اخلاق» هیچ خبری نیست.


رنگِ تازهٔ زبان محجوب

نجف دریابندری می‌گوید:

محجوب در زمستان ۱۳۲۹ برای گردش به آبادان رفته بود. در جمع کوچکی از جوانان محلی حاضر شد. در آن ایام جوانی بیست‌وپنج‌ شش‌ ساله بود و لهجهٔ غلیظِ تهرانی‌اش برای ما غریب بود. به‌سرعت روحیهٔ جمع را دریافت و رنگ و روی تازه‌ای به آن داد و در حقیقت سردستهٔ جمع شد. آنچه از بابِ شعر و شوخی و تکیه‌کلام و ضرب‌المثل و غیره از او شنیدیم در ذهن همه حک شد. بعد از آن همه کم‌وبیش به زبان امیر و حتی به خیال خودمان با لهجهٔ او حرف می‌زدیم.[۳]

زندگی و تراث

روی دور تند

۱۳۰۸: در آبادان به دنیا آمد.

۱۳۲۶: در سوم دبیرستان مدرسه را ترک کرد.

۱۳۲۷: در شرکت نفت آبادان شروع به کار کرد.

۱۳۳۲: وداع با اسلحه؛ اثر مشهور ارنست همینگوی را به فارسی ترجمه کرد. ۱۳۳۳: به‌سبب فعالیت‌های سیاسی دستگیر شد.

۱۳۳۴: به زندان تهران منتقل شد و مشغول به ترجمۀ کتاب «تاریخ فلسفه»؛ اثر برتراند راسل شد.

۱۳۳۷: بعد از گذراندن ۴ سال حبس از زندان آزاد شد و به‌عنوان سردبیر انتشارات فرانکلین مشغول به کار شد. و در طول هفده سال آثار مهمی مثل «پیرمرد و دریا» و هاکلبری‌فین را ترجمه کرد.

۱۳۵۴: همکاری خود را با انتشارات فرانکلین قطع کرد و با رادیو تلوزیون ایران قرارداد بست. در رادیو تلوزیون به ترجمۀ متون فیلم‌های خارجی مشغول بود.

۱۳۵۷: بعد از انقلاب، از رادیو تلوزیون استعفا کرد و به‌طور جدی به تألیف و ترجمه مشغول شد.[۴]

کودکی، نوجوانی و سیاست

کتاب: سال‌های جوانی و سیاست در سال 1307 در محلۀ حمام جرمنی آبادان به دنیا آمد؛ البته شناس‌نامه‌‌اش 1308 است. پدر وی جزو آدم‌های سرشناس شهر بود. نجف فرزند دوم خانواده بود. از خواهر بزرگ‌‌تر هفت سال و از خواهر کوچک‌تر دو سال فاصله دارد. پدرش پایولت کشتی‌های نفتی بود. یا به‌عبارتی ناخدای شماره 6 بود. پدرم برای خودش یک کتابخانه داشت. من آنجا با کتاب‌ها آشنا شدم. پدرم یک سرودی برای ما بچه‌ها می‌خواند که وقتی بزرگ شدم، متوجه شدم این سرود حزب کمونیست بوده است. -پدرم در سال 1314 فوت کرد. من هنوز کلاس اول بودم. بلافاصله بعد از قضیۀ‌ کشف حجاب بود. یادم هست قبل از رفتن به مدرسه بهانه گرفتم. خلاصه تعلل می‌کردم. پدرم گفت که برو مدرسه بابا. مدرسه لازم است. این‌ها آخرین حرف‌‌هایی بود که من از پدرم شنیدم. - مرگ پدرم درواقع زندگی ما را عوض کرد. بدین صورت که ما از یک حالت خانوادۀ اعیان آبادان درآمدیم و تبدیل شدیم به یک خانوادۀ فقیر. -رفع حجاب هم به سبک رضاشاه و آن دوره یک چیز مضحکی بود. یعنی یکهو تصمیم گرفتند رفع حجاب کنند و دستور دادند که جلسات بزرگ درست کنند و خانم‌ها بی‌حجاب به آن مجالس بیایند. یادم هست که به این مجالس می‌گفتند جشن بی‌حجابی. یک آدم‌هایی بودند مثل پدر من و خیلی‌های دیگر که طرفدار رفع حجاب بودند. پدرم برای مادر و خواهرم کلاه خریده بود که به‌جای حجاب سرشان بگذارند. پدرم یک کلاه فرنگی برای مادرم خریده بود. کلاه مادرم سرمه‌ای بود. رویش هم یک چیز‌هایی داشت. خواهرم اگر اشتباه نکنم یک کلاه قهوه‌ای داشت. خب خواهرم مشکلی نداشت. کلاه را می‌گذاشت سرش و برای خودش خوش و خرم می‌رفت. ولی مادرم برایش خیلی مشکل بود. مادرم با خودش یک دستمال آورده بود که گرفته بود جلوی دهانش. چون حق نداشتند سرشان را بپوشانند. ولی خب می‌توانستند دهانشان را بپوشانند. -پدرم دو سه بار مرا به سینما برد. یک بارش فیلم‌فارسی «دختر لر» را دیدیم.بار بعدی من و خواهرم را به سینما برد و یک فیلم کارتونی والت دیزنی بود به نام سفیدبرفی و هفت کوتوله را دیدیم. -5-6 ساله بودم که پدرم مرا همراه یک پسر دیگر گذاشت توی این مدرسه. یک روز دستم را بریدم. به خانه آمدم دستم را بستند. ورم کرد و چندین روز حالم بد شد. این ماجرا باعث شد دیگر به آن مدرسه نروم. -در هفت سالگی مرا در مدرسۀ مختلطی به اسم مدرسۀ 17دی ثبت‌نام کردند. تا کلاس چهارم شاگرد خیلی برجسته‌ای بودم. بعد از کلاس چهارم از مدرسۀ مختلط به دبیرستان رازی آمدم که شرکت نفت ساخته بود. من تا کلاس نهم آنجا درس خواندم. - یادم هست روزی محمود تفضلی به مدرسه آمد و سخنرانی کرد. بعد‌ها که به تهران آمدم با ایشان آشنا شدم و با همدیگر دوست شدیم. او برادر جهانگیر تفضلی بود که روزنامۀ «ایران ما» را در می‌آورد. -معلمی داشتیم به اسم آقای علوی که معلم ریاضیات و هندسه بود. یک روز که درس رسم داشتیم و من رسمم را نکشیده بودم، آمد پرسید رسم شما کجاست؟ گفتم که نیاوردم. گفت خیلی خب پاشو برو بیار. من هم از کلاس رفتم بیرون که رسمم را بیاورم و دیگر برنگشتم. -هفت هشت ده ماه بعد از ترک تحصیل به شرکت نفت رفتم. -در انگلیسی خواندن من چند عامل مؤثر بود. یک عامل مهم معلم‌های خوبی بودند که در دورۀ دبیرستان داشتیم و باعث شد که به یادگیری زبان انگلیسی علاقه‌مند بشوم. بعد خودم کتاب‌های انگلیسی می‌خواندم. مقدار زیادی رمان‌های انگلیسی خلاصه‌شده می‌خواندم. هیچ فراموش نمی‌کنم که اولین کتاب غیر درسی که به زبان انگلیسی خواندم« دیوید کاپرفیلد» اثر چارلز دیکنز بود. یکی از عوامل واقعاً مؤثر در یادگیری زبان انگلیسی من سینما بود. سینما تاج آبادان برای من خیلی غنیمت بود. من مقدار زیادی از زبان انگلیی را توی سینما یاد گرفتم. جالب این بود که من چون انگلیسی را توی سینما یاد گرفته بودم درواقع از خیلی از انگلیسی‌ها بهتر و ادبی‌تر حرف می‌زدم. -یک‌سال بعد از ترک تحصیلم را صرف انگلیسی خواندن کردم. و وقتی یک سال تمام شد من درواقع انگلیسی بلد بودم. کتاب انگلیسی می‌خواندم و حرف می‌زدم. بعد شروع کردم به ترجمه. خیال می‌کنم که هفده، هجده ساله بودم که داستان‌های ویلیام فاکنر را می‌خواندم و دو، یه تا از داستان‌های کوتاهش را ترجمه کردم. بعد از آن بود که به ترجمۀ ادبیات انگلیسی علاقه‌مند شدم. -اولین گرایش‌ فکری من اندیشه‌های کسروی بود. کتاب‌های کسروی دریچه‌ای به روی دنیایی جدید برایم باز کرد. کتاب‌های کسروی که یادم هست آن موقع خواندم کتاب «خواهران و دختران ما»، حافظ چه می‌گوید» یا شیعه‌گری بود که من وقتی می‌خواندم اصلاً به‌کلی دگرگون می‌شدم؛ به‌طوری که با شعر و شاعری و حافظ و سعدی به کلی مخالف شده بودم. - یک معلمی داشتیم به اسم آقای سرفراز که مذهبی بود و مخالف کسروی. او هم کتاب‌هایی می‌داد که مذهبی بشویم. ازجمله کتاب‌هایی از سیدجمال‌الدین اسدآبادی به ما می‌داد. منتها اندیشۀ مذهبی تأثیری در ما نداشت و فقط ما را وارد کشاکش‌های فکری می‌کرد و باعث می‌شد که از افکار دو طرف مطلع شویم. خلاصه سه‌چهار سال دچار کسروی شده بودم که تا یکی دو سال بعد از کشته شدن کسروی در 1324 ادامه داشت. - در سال 1326الی 1327 گرایش توده‌ای پیدا کردم. عاملش هم کتابی بود که یک شخص کمونیست در نقد اندیشه‌های کسروی نوشته بود. تازه فهمیدم که چقدر حرف‌های کسروی بچه‌گانه است. - در شرکت نفت 500 تومان حقوق می‌گرفتم که پول خوبی بود. به‌عنوان یک آدم معمولی استخدام شدم. ابتدا یک سالی در شرکت نفت در ادارۀ‌ شیپینگ کار کردم. من منشی‌گری ادارۀ کارگری یعنی پرداخت حقوق و مرخصی و از این قبیل بود. یکبار مسئول ادارۀ شیپینگ-که یک انگلیسی بود- صورت جلسۀ مرا دید و خوشش آمد و گفت اینجا به درد شما نمی‌خورد. من شما را به ادارۀ دریانوردان می‌فرستم. آنجا کارمندان به آدمی که انگلیسی حرف بزند نیاز دارند. -در ادارۀ دریانوردان هم یک‌سالی بیشتر نماندم. در اوایل1330 در انتشارات شرکت نفت مشغول شدم. آقایان حمید نطقی رئیس اداره انتشارات شده بود و آقایان محمود فخرداعی، ابراهیم گلستان، ابوالقاسم حالت، هوشنگ پزشک‌نیا و نیکزاد کارمند آنجا بودند. -آقای گلستان تقریباً سرکار نبود یک دوربین داشت و می‌رفت پالایشگاه فیلم می‌گرفت. درواقع تمرین فیلم‌برداری می کرد. - ابتدا ترجمه می‌کردم ولی بعد مسئول ستون سینمایی شدم. - امضای نجف دریابندری: ن-د -حالت به‌کلی آدمی غیر از گلستان بود. به‌اصطلاح شاعر مسلک بود و قبلاً هم توی نشریۀ‌ توفیق کار می‌کرد. آدم خوب و بی‌آزاری بود. -درواقع آخر سر، کار من در ادارۀ انتشارات عبارت بود از اینکه ساعت پنج صبح ماشین می‌آمد دنبالم و می‌رفتم به آن چاپخانه دوساعته تمام می‌شد، بعد می‌گفتم مرحمت زیاد، من رفتم. می‌رفتم باشگاه و آنجا بچه‌ها را می‌دیدم. پزشک‌نیا نقاش بود. در ایران در مدرسۀ کمال‌الملک نقاشی خوانده بود و نقاش خیلی بااستعدا و جالبی بود. درواقع باید بگویم که شاید اولین نقاش ایران بود که بنای نقاشی مدرن را در ایران گذاشت. به‌کلی آدم عجیبی بود. آخرسر دیوانه شد. -جلیل ضیاءپور در نقاشی مدرن ایران خیلی مؤثر بود. ولی به نظر من به هیچ وجه استعداد پزشک‌نیا را نداشت. -من و گلستان هیچ‌وقت رابطۀ واقعی و صمیمی نداشتیم. ولی خب او دو سه کار برای من انجام داد. -گلستان می‌گوید من یک آدمی را به دستور حزب توده آوردم تا کار کند. مطلقا دروغ است. نه حزب به من همچین دستوری داده و نه من کسی را آوردم. -من قبل از وداع با اسلحه کار ترجمه کرده بودم. این کتاب را از گلستان گرفتم که بخوانم و بعد که خوشم آمد خودم ترجمه‌اش کردم. اصلاً گلستان هیچ‌وقت راجع به ترجمۀ کتاب صحبتی با من نکرد. - گلستان در گفت‌وگویس با جاهد مطالب نادرست زیادی دربارۀ من گفته است. بین ما بعد‌ها اتفاقی افتاد که به‌هرحال از دست من دلخور شد. مثلا می‌گوید که من با شاملو رفتم پیش او. درحالی‌که من اصلاً چنین کاری نکردم. یا مثلاً گفته زن سابق من با خانم فروغ فرخزاد یک برخوردی کرده و مقدمه‌ای چیده که اصلاً حقیقت ندارد. اصل داستان این بود که زن من یک‌بار تلفنی به دفتر گلستان زده بود که با من صحبت کند و تلفنچی آنجا خانم فرخزاد بود و احتمالاً جواب درستی به او نداده بود. یک روز که زن من آمده بود دفتر گلستان و آقای گلستان هم آنجا بود نمی‌دانم چی شد که خانم من به‌عنوان گله‌گزاری به آقای گلستان گفت که من تلفن زدم جواب درستی نشنیدم. که آقای گلستان گفته بود صحیح نیست و از اتاق رفته بود. -اینکه گلستان گفته دریابندری بعد از آن برخورد گریه کرد و از این حرف‌ها اصلاً صحت ندارد. من در سال 1330 جزو فعالین اعتصابات بودم و آن موقع ما به مردم می‌گفتیم این بساطی که شرکت نفت برای شما درست کرده و شما هم راضی هستید، کافی نیست. این فریبنده است. من در حوادث سال 25 چندین بار رفتم به مسجد«سید علی نقی» که درواقع محلی برای میتینگ کارگری شرکت شده بود. اول کار سخنرانی می‌کردند. از تهران هم می‌آمدند. ازجمله آقای «جلال آل احمد» آن موقع جوان بود و کاره‌ای هم نبود ولی از تهران آمده بود گردش، آمده و سخنرانی هم کرد. علی امید در آن مسجد می‌آمد. از رهبران قدیمی کارگران صنعت نفت بود که در زمان رضا شاه درگیر شده بود. -در آن زمان من فقط یک جوان هجده ساله‌ای بودم که به‌کلی پرت بودم از این قضایا و فقط ناضر مسایل بودم. ولی سابقه‌اش در دل و ذهن ماها بود که باعث گرایش ما به حزب توده و مبارزه با شرکت نفت شد. گمان می‌کنم در سال 1328-1327 بود که به‌صورت جدی وارد فعالیت سیاسی شدم و رفتم در حزب توده. قبلاً به قول توده‌ای‌ها سمپاتیزان حزب بودم. -فعالیت بنده در فروردین سال 1330 گل کرد. دکتر مصدق می‌گفت که من کارم عبارت است از حل مسئلۀ نفت؛ یعنی برهم زدن قرارداد موحود شرکت نفت و دولت ایران و بستن یک قرارداد جدید که مطابق منافع ملت ایران باشد. با آمدن مصدق و گرم شدن بساط به‌اصطلاح مبارزه با شرکت نفت، کارگران و دانشجویان دست به اعتصاب زدند. -شرکت نفتی‌ها اغلب توده‌ای می‌شدند، جون کارمندهایی که شرکت نفت شدند، عده‌ای‌شان توده‌ای بودند. - با رجال حزب که آشنا شدم دیدم این‌ها هیچ‌چیز از مارکسیسم سرشان نمی‌شود. درواقع این یک مسئلۀ تاریخی مهمی است که مارکسیسم در حزب توده فقط یک اسم بود و در شوروی هم یک تعبیر خاصی از مارکسیسم وحود داشت. من فکر می‌کنم که حتی لنین و بعدش استالین و دیگران در سوروی هم مارکس را نمی‌شناختند، انگلس را می‌شناختند. واسطۀ این شناخت هم پلخانف بود. -دور اول من را گرفتند وبیش از ده روز نگهم داشتند. در نتیجه از شرکت نفت اخراج شدم. -دور دوم چهارسال طول کشید. یک سالش در آبادان بودم. بعد ما را بردند تهران. -من و شخصی به نام اکبر بهشتی محکوم به اعدام شدیم منتها با یک درجه تخفیف حبس ابد برایمان بریدند. بعد دوباره تخفیف خوردیم و 15 سال حبس برایمان بریدند. یک سال بعد مجددا اعتراض کردیم و دوباره به ما تخفیف دادند؛ یعنی حکم ما از 15 سال شد چهار سال. وقتی حبس ابد گرفتم. زیاد قضایا را جدی نمی‌گرفتند. می‌دانستم که به این زودی‌ها آزادبشو نیستم. برای خودم کتاب فراهم کردم و کتاب تاریخ فلسفۀ غرب برتراند راسل را توی زندان ترجمه کردم.[۵]

آثار تأثیرگذار

من چندتا از کارهایی را که روی خود من خیلی اثر کرده اند برای شما می‌شمارم. داستانی به نام دیوار اثر ژان پل سارتر ترجمة صادق هدایت در مجلۀ سخن داستانی به نام کراسوس شکارچی اثر فرانتس کافکا ترجمۀ صادق هدایت در همان مجله. نمایشنامه‌ای به نام پیش از ناشتایی اثر یوجین اونیل ترجمۀ صادق چوبک باز در مجلۀ سخن. داستانی به نام کارگر بیمار اثر دی.اج.لارنس ترجمۀ صادق چوبک در مردم ماهانه؛ داستانی به نام جوراب‌های سفید اثر دی.اچ.لارنس ترجمۀ پرویز داریوش در مردم ماهانه؛ داستان دیگری به نام مردی که مرد اثر دی. اچ.لارنس ترجمۀ پرویز داریوش که به صورت کتاب چاپ شده بود. داستانی به نام آن روز آفتاب غروب اثر ویلیام فاکنر ترجمۀ ابراهیم گلستان در مردم ماهانه(آنطور که یادم می‌آید بعدا گلستان عنوان این داستان را عوض کرد و گذاشت آن روز که شب شد) همه این‌ها نمونه‌های نوع تازه‌ای از ادبیات بودند که من قبلا نظیرشان را ندیده بودم و به زبانی ترجمه شده بودند که برای ما یعنی برای نسل من تازگی داشت.[۶]

از نگاه نجف

محمد جعفر محجوب

دربارۀ فضل و کمال محمدجعفر محجوب و خصایل و مکارم او، به‌عنوان استاد برجسته و شیرین‌زبان ادبیات فارسی و نویسنده و محقق و مترجم نام‌آور، و دربارۀ اهمیت آثار او، شاگردان و همکارانش که یکایک به او دلبستگی داشتند و برایش احترام فراوان قائل بودند. محمد جعفر محجوب که در حلقۀ خانواده و دوستان نزدیکش«امیر» نامیده می‌شد، بدون شک، آدمیزاد بسیار ممتازی بود و نویسندۀ این سطور می‌تواند ادعا کند که نزدیک به پنجاه سال سعادت رفاقت با او را داشته است.[۷]

محمد قاضی

نام محمد قاضی را اولین‌بار از دوست فقیدم مرتضی کیوان شنیدم این پیش از 1330 بود. تا آن زمان قاضی فقط یک کار ادبی کرده بود و آن ترجمۀ فیلم‌نامۀ دون‌کیشوت بود که گویا پیش از شهریور 1320 منتشر شده بود. این ترجمه را من هرگز ندیده بودم؛ ولی ما-یعنی حلقۀ دوستان کیوان می‌دانستیم که دون‌کیشوت اثر مهمی است و خیال می‌کردیم که آنچه قاضی ترجمه کرده است متن کامل این اثر است و به همین جهت برای اسم او احترام زیادی قائل بودیم. بعدها قاضی نقل می‌کرد که خود او هم کم یا بیش همینطور خیال ی‌کرده است. و اگر اشتباه نکنم این را در شرح حالش-خاطرات یک مترجم-هم نوشته است این نشانۀ گویایی از سادگی و صداقت شخصیت قاضی بود. و کسانی که قاضی را از نزدیک می‌شناختند می‌دانند که او این سادگی و صداقت را همیشه داشت و هرگز از دست نداد به هر حال قاضی در فاصلۀ ترجۀ آن فیلم‌نامه تا ترجمة جزیرة پنگوئن‌ها که گمان می‌کنم بیش از ده سال.[۸]

غلام‌حسین مصاحب

نجف برای درگذشت او در روزنامۀ اطلاعات چنین می‌نویسد: غلام‌حسین مصاحب مولف دایره‌المعارف فارسی، درگذشت. مدت‌ها بود که بیم آن می‌رفت بیش از آنکه کار نشر باقیمنادۀ دایره‌المعارف به پایان رسیده باشد چراغ عمر این مرد خاموش شود. اما هفتۀ گذشته این حادثه روی داد. بیشت و چهار پنج سال پیش که قرارداد ترجمۀ دایره‌المعارف وایکینگ یک جلدی با مصاحب بسته شد. انتظار می‌رفت که این کار در ظرف یکی دو سال به پایان برسد و اگر مصاحب آدمی بود که به ترجمۀ یک دایره‌المعارف خارجی به همان صورت اصلی و بدون کم و زیاد رضایت می‌داد.و البته این انتظار بیجا نمی‌بود. ولی خیلی زود معلوم شد که مصاحب یک مترحم معمولی نیست بلکه می‌خواهد ترجمۀ دایره‌المعارف وایکینگ را بهانۀ تالیف یک اثر بزرگ قرار دهد که دایره‌المعارف فارسی باشد.[۹]

ذبیح‌الله منصوری

مرحوم منصوری درواقع مترجم نبود، نوعی نویسنده بود که از اول بنا را بر این گذاشته بود که خودش را مترجم معرفی کند. برحسب عادت اسم خودش را مترجم می‌گذاشت. شاید به این علت که خیال می‌کرد اگر بنویسد مؤلف فروشش صدمه می‌خورد. چه بسا درست هم خیال می‌کرد. منصوری درواقع تهیه‌کنندۀ مواد خواندنی آسان و روان و نازل برای قشر وسیعی از خوانندگان فارسی زبان بود. این قشر ظاهراً بیشتر از مردم مسن تشکیل می‌شد: کارمندان بازنشسته، بیوه‌زن‌های بیکار، و مانند این‌ها.[۱۰]

نیما یوشیج

نجف دریابندری در گفت‌وگویی دربارۀ نیما وی را پیرمرد خل‌وضع مازندرانی توصیف می‌کند. اما بعد‌ها می‌گوید که این عبارت داوری او از نیما نبوده و تصوری است که تا اوایل دهۀ بیست در بعضی محافل شعر کهن دربارۀ نیما وجود داشته است. نیما آدمی است که سنت هزار سالۀ فرمالیسم شعر فارسی را کنار گذاشت و از جای دیگری شروع کرد. با این کار ساده آن بت کهن را شکست. ولی کار دنیا طوری است که غالب بت‌شکن‌ها خودشان مبدل به بت می‌شوند.خطای یادکرد: برچسب تمام‌کنندهٔ </ref> برای برچسب <ref> پیدا نشد

ترجمۀ خشم و هیاهو

تمام حقیقت این است که ترجمۀ خشم و هیاهوی بهمن شعله‌ور به دست منوچهر انور، جمله به جمله با اصل مقابله و اصلاح شده بود به طوری که سهم اصلاح کننده از سهم مترجم بیشتر بود که کمتر نبود. منوچهر انور آن موقع سردبیر یا به‌اصطلاح امروز سرویراستار مؤسسۀ فرانکلین بود و مدت زیادی وقت صرف این کار کرد.[۱۱]

ترجمه به‌مثابه خلق ادبی

ترجمه به‌محض اینکه از حد کار مکانیکی یا ساختکاری بالاتر برود یعنی از حد کاری که از ماشین ساخته باشد نوعی آفرینش ادبی است و باید با ملاک‌های نقد ادبی سنجیده شود. بنابراین ملاک‌ها یا مبانی نقد ترجمه از مبانی نقد ادبی جدا نیست، گیرم اینکه بعضی ملاحظات مربوط به حدود مطابقت ترجمه با اصل اثر هم اینجا پیش می‌آید، ولی من شاید برخلاف نظر خیلی‌ها معتقد نیستم که این مطابقت تنها ملاک سنجش ترجمه است.[۱۲]

ترجمۀ آثار کهن

ما هیچ سبک و سیاق حاضر و آماده‌ای در آثار متقدمین سراغ نداریم که برای ترجمۀ فلان یا بهمان اثر خارجی به آن رجوع کنیم. در ترجمۀ هر اثری باید به زبان خاص آن برسیم. حالا البته آدم هرچه از میراث ادبیات فارسی اندوختۀ بیشتری داشته باشد، لابد مقدوراتش برای رسیدن به زبانی که دنبالش می‌گردد بیشتر خواهد بود، گرچه در این مورد هم راستش من خیلی یقین ندارم، چون همیشه این خطر هست که آد م در آن آثار غرق بشود.[۱۳]

رابطۀ مترجم و آزادی

مترجم وقتی کارش قابل اعتناست که بتواند اثری را در زبان خودش از نو بیافریند. این آفرینش ناچار محتاج آزادی است. به همین دلیل بهترین ترجمه‌ها آن‌هایی نیستند که مترجم با ترس و لرز قلم را روی کاغذ گذاشته و زبان فارسی را با فشار و با عجز و التماس توی قالب تألیف‌ کلام خارجی چپانده. من نگران این‌جور ترجمه‌ها نیستم. چون فکر می‌کنم این‌ها وارد ادبیات فارسی نمی‌شوند، این‌ها خیلی زود در ردیف کتاب‌های مرده و فراموش شده قرار می‌گیرند.[۱۴]

رمان شوهر آهوخانم

احساس من همیشه این بوده است که لای این کتاب هفت‌صد صفحه‌ای یک رمان بسیار عالی خوابیده، که اگر روزی از لای آن خاک و خل دربیاید چیز درخشانی خواهد بود.خطای یادکرد: برچسب تمام‌کنندهٔ </ref> برای برچسب <ref> پیدا نشد


منابع

  1. نجف دریابندری، مترجم و نویسنده، در آی سی یو بستری شد بی‌بی‌سی فارسی، ۲۳ آبان ۱۳۹۳
  2. یک گفت‌وگو با نجف. ۱. کارنامه=تهران. ۱۳۸۷. شابک ۹۷۸۹۶۴۸۶۳۷۵۵۷. از پارامتر ناشناخته |نام‌خانوادگی= صرف‌نظر شد (کمک); پارامتر |first1= بدون |last1= در Authors list وارد شده‌است (کمک)
  3. پژوهشگران معاصر ایران. ۱۲. تهران: فرهنگ معاصر. ۱۳۸۷. ص. ۳۸۱. شابک ۹۷۸۹۶۴۸۶۳۷۵۵۷. از پارامتر ناشناخته |نام‌خانوادگی= صرف‌نظر شد (کمک); پارامتر |first1= بدون |last1= در Authors list وارد شده‌است (کمک); تاریخ وارد شده در |تاریخ بازبینی= را بررسی کنید (کمک); پارامتر |تاریخ بازیابی= نیاز به وارد کردن |پیوند= دارد (کمک)
  4. با آقای مترجم: نگاهی به زندگی نجف دریابندری،
  5. سال‌های جوانی و سیاست ایران. ۱۲. تهران: فرهنگ معاصر. ۱۳۸۷. شابک ۹۷۸۹۶۴۸۶۳۷۵۵۷. از پارامتر ناشناخته |نام‌خانوادگی= صرف‌نظر شد (کمک); پارامتر |first1= بدون |last1= در Authors list وارد شده‌است (کمک)
  6. یک گفت‌وگو با نجف. ۱. کارنامه=تهران. ۱۳۸۷. شابک ۹۷۸۹۶۴۸۶۳۷۵۵۷. از پارامتر ناشناخته |نام‌خانوادگی= صرف‌نظر شد (کمک); پارامتر |first1= بدون |last1= در Authors list وارد شده‌است (کمک)
  7. پژوهشگران معاصر ایران. ۱۲. تهران: فرهنگ معاصر. ۱۳۸۷. شابک ۹۷۸۹۶۴۸۶۳۷۵۵۷. از پارامتر ناشناخته |نام‌خانوادگی= صرف‌نظر شد (کمک); پارامتر |first1= بدون |last1= در Authors list وارد شده‌است (کمک)
  8. یک گفت‌وگو با نجف. ۱. کارنامه=تهران. ۱۳۸۷. شابک ۹۷۸۹۶۴۸۶۳۷۵۵۷. از پارامتر ناشناخته |نام‌خانوادگی= صرف‌نظر شد (کمک); پارامتر |first1= بدون |last1= در Authors list وارد شده‌است (کمک)
  9. پژوهشگران معاصر ایران. ۱۲. تهران: فرهنگ معاصر. ۱۳۸۷. شابک ۹۷۸۹۶۴۸۶۳۷۵۵۷. از پارامتر ناشناخته |نام‌خانوادگی= صرف‌نظر شد (کمک); پارامتر |first1= بدون |last1= در Authors list وارد شده‌است (کمک)
  10. یک گفت‌وگو با نجف. ۱. کارنامه=تهران. ۱۳۸۷. شابک ۹۷۸۹۶۴۸۶۳۷۵۵۷. از پارامتر ناشناخته |نام‌خانوادگی= صرف‌نظر شد (کمک); پارامتر |first1= بدون |last1= در Authors list وارد شده‌است (کمک)
  11. یک گفت‌وگو با نجف. ۱. کارنامه=تهران. ۱۳۸۷. شابک ۹۷۸۹۶۴۸۶۳۷۵۵۷. از پارامتر ناشناخته |نام‌خانوادگی= صرف‌نظر شد (کمک); پارامتر |first1= بدون |last1= در Authors list وارد شده‌است (کمک)
  12. یک گفت‌وگو با نجف. ۱. کارنامه=تهران. ۱۳۸۷. شابک ۹۷۸۹۶۴۸۶۳۷۵۵۷. از پارامتر ناشناخته |نام‌خانوادگی= صرف‌نظر شد (کمک); پارامتر |first1= بدون |last1= در Authors list وارد شده‌است (کمک)
  13. یک گفت‌وگو با نجف. ۱. کارنامه=تهران. ۱۳۸۷. شابک ۹۷۸۹۶۴۸۶۳۷۵۵۷. از پارامتر ناشناخته |نام‌خانوادگی= صرف‌نظر شد (کمک); پارامتر |first1= بدون |last1= در Authors list وارد شده‌است (کمک)
  14. یک گفت‌وگو با نجف. ۱. کارنامه=تهران. ۱۳۸۷. شابک ۹۷۸۹۶۴۸۶۳۷۵۵۷. از پارامتر ناشناخته |نام‌خانوادگی= صرف‌نظر شد (کمک); پارامتر |first1= بدون |last1= در Authors list وارد شده‌است (کمک)

پیوند به بیرون