محمدرضا یوسفی: تفاوت میان نسخه‌ها

از ویکی‌ادبیات
پرش به ناوبری پرش به جستجو
محمد ایذجی (بحث | مشارکت‌ها)
صفحه‌ای تازه حاوی «{{جعبه اطلاعات شاعر و نویسنده |نام = |تصویر = |توضیح تصویر...» ایجاد کرد
 
محمد ایذجی (بحث | مشارکت‌ها)
بدون خلاصۀ ویرایش
خط ۵۰: خط ۵۰:
<center>* * * * *</center>
<center>* * * * *</center>
==از میان یادها==
==از میان یادها==
===شعری بلند درباره کامران===
محمدرضا یوسفی: «کلاس سوم یا چهارم مدرسه بودم که ترانه‌های مادرم و زنان قالی‌باف را که در خانهی پدربزرگم پای دار قالی می‌نشستند و شعر می‌خواندند را می‌شنیدم. اغلب این اشعار تم فراق داشتند، همه آن‌ها خودبه‌خود در حافظه‌ام جا می‌گرفتند. زمانی که کلاس چهارم دبستان بودم برادر کوچکترم در سرمای شدید و یخبندان همدان به‌شدت سرما خورد و فوت کرد. من علاقه زیادی به او داشتم و مرگ او احساساتم را آن‌چنان تحریک کرد که برای نخستین بار شعر گفتم، یک شعر بلند درباره کامران.»(9)
===نخستین علاقه‌ها به ادبیات===
محمدرضا یوسفی: «از دوره کودکی علاقه زیادی به قصه‌های فولکلوریک داشتم. برادرم که از من بزرگتر بود کتاب‌های امیرارسلان نامدار، ملک‌بهمن و ... را شب‌های زمستان قسمت به قسمت پای کرسی برای ما می‌خواند و ما می‌خوابیدیم. مهم‌تر از این‌ها درویشی بود که در قهوه‌خانهای خارج از شهر نقالی می‌کرد. بچه‌ها را به آن باغ و قهوه‌خانه راه نمی‌دادند، اما پسر عمویم مرا با خود به آنجا می‌برد. درویش، نَقل شگفت‌انگیزی داشت و مرا به خود جذب کرده بود. این باغ در روستایی دور از شهر بود. زمانی که پسر عمویم نبود، من این مسیر طولانی را پای پیاده میرفتم و پشت دیوار باغ می‌نشستم و به نقالی او گوش می‌دادم. حتی یکبار هم پشت دیوار خوابم برد. باغ پس از گورستانی در آنسوی شهر بود. بعد از چندساعت با صدای شغال‌ها از خواب بیدار شدم، بسیار ترسیده بودم و مسیر را تا خانه با دنیایی هراس برگشتم. زندگی من به گونه‌ای با ادبیات مردم شامل فولکلور، بازی‌های نمایشی، قصه‌های بومی و ... پیوند خورده است.»(9)
===علاقه زیادی به گنجشک‌ها دارم===
محمدرضا یوسفی: «اینکه علاقه زیادی به گنجشک‌ها دارم شاید ریشه در دوران کودکی‌ام دارد که کنار مامان می‌خوابیدم و به صدای قُل‌قُل قلیان او گوش می‌دادم و با مهربانی خورشید چهره‌اش از قصّه‌های بسیار برای من سخن می‌گفت و گنجشک‌ها جیک‌جیک می‌کردند. یا وقتی که مامان به نماز می‌ایستاد. بچه‌های طایفه به او «خاله سوتی» می‌گفتند چون هنگام نماز خواندن و به وقت تلفظ بعضی واژه‌ها سوت می‌زد و من از همین صدای سوت لذت می‌بردم و با تسبیح گِلی او بازی می‌کردم.» (1)
===مادرم استاد اول و آخرم بود===
محمدرضا یوسفی: «نعمتی است کسی از کودکی، آن زمان که نمی‌تواند حتی یک واژه بنویسد، استاد قصّه و داستان و هنر داشته باشد. من چنین بودم و مامان استاد اول و آخرم بود و هست... آن روزها همهی آینده آدم‌ها به درس و درس خواندن  گره خورده بود. فردا بدون یک مدرک، تاریک و پوچ بود. برای همین من انواع قماربازی‌ها را کرده‌ام. اگر فوتبال یاد گرفتم، برای شرط‌بندی آن بود؛ وگرنه خودش در آغاز جذابیتی برایم نداشت. البته، فقط کارهای ناشایست اصلاً انجام ندادهام. چون حضور و روح مادرم همیشه مانند یک معلم و ناظر مهربان بالای سرم بود و در محیط پر از فساد و بِزه و بدبختی زمانی که می‌زیستم، حضور مامان با آن اَخمِ مهربان و صدای آرامش همیشه در برابرم بود و از او کودکانه خجالت می‌کشیدم و به سمت کارهای ناشایست نمی‌رفتم. یک بار که با دوستانم مرغ مسجد یهودی‌ها را دزدیدم و بعد هم لُو رفتیم، با سکوت مامان آن قدر خجالت کشیدم که زار زار گریه کردم و او هیچ حرفی به من نزد؛ اما من نقرهداغ شدم و دیگر به طرف این کار نرفتم. مامان از کودکی به ما آموخته بود که باید سختجان و سخت‌کوش باشیم و خودش در این راستا استادی بود که حرف نمی‌زد و در عمل همه‌چیز را نشان می‌داد.»(2)
===نوجوانی‌ام در کار و تلاش و سختی گذشت===
محمدرضا یوسفی: «نوجوانی‌ام در خطی از کار و تلاش و سختی گذشت و فرصت آن را نداشتم یا زمانه مهلت نداد تا به آرزوها، فرداها و آینده بیندیشم. شاگرد قصّاب بوده‌ام؛ زنجیرباف، شاگرد قهوه‌چی، چوپان، دوره‌گرد، شاگرد کفاش، شاگرد کتابفروش و دیگر شغل‌هایی که برای یک بچه پایین‌شهری ممکن است باشد، اغلب همه را انجام داده‌ام تا بتوانم درس بخوانم. همین‌طوری، نه قارچ‌وار، که مانند یک شاخه گُلِ شمعدانی بر جان مامان بودم و می‌روییدم و او چه دریایی بود!»(1)
===تشویق‌های دایی احمد را فراموش نمی‌کنم===
محمدرضا یوسفی: «تا زمانی که به دبیرستان رفتم همچنان میل به شعر در من بود و هر حادثه‌ای برایم پیش می‌آمد شعری درباره آن می‌سرودم، مخصوصا سن نوجوانی که سن عاشق‌پیشگی‌ هم هست. بدون آنکه آشنایی به قواعد شعر داشته باشم آن‌ها را در دفتری یادداشت می‌کردم. در آن زمان دایی‌ای‌ داشتم که از جمله افراد متشخص و فرهنگی خانواده ما بود. یک روز که به خانه ما آمده بود، برادر بزرگترم دفتر شعر من را برداشت. آن را زیر جعبه‌ای در اتاق پنهان کرده بودم. دفتر را به دایی احمد نشان داد. بسیار کم‌رو و خجالتی بودم. مدام گریه می‌کردم.خجالت می‌کشیدم از اینکه برادرم دفترم را به دست دایی داده است. دایی دفتر را باز کرد و مقداری از مطالب آن را خواند. مرا بسیار تشویق کرد. هیچ‌وقت تشویق‌های دایی احمد را فراموش نمی‌کنم. کاملا گیج شده بودم که چرا دایی اینقدر از شعرهای من خوشش آمده بود. در آن زمان خط ریز و درشت داشتیم که با قلم و دوات می‌نوشتیم. دوات‌هایی آمده بود که سه رنگ و به رنگ پرچم ایران و بسیار گران بود و من پولی برای تهیه آن نداشتم. دایی فردای آن روز برای من یک قلم ریز و یک قلم درشت و یکی از آن دوات‌ها که پر از جوهر پلیکان بود برایم کادو آورد. چیزی که امکان خریدش برایم فراهم نبود و از من خواست همه شعرهایم را در دفتری که برایم خریده بود بنویسم. این‌ها بستری شد تا میل به نوشتن در من تقویت شود.»(9)
===شبی یک قران می‌دادم و کتاب می‌خواندم===
محمدرضا یوسفی: «در دبیرستان علاقه زیادی به خواندن کتاب داشتم. یادم هست در محله ما کتابخانه‌ای به نام «خرد» وجود داشت که ماهی پنج ریال حق عضویت می‌گرفت. ولی من نمی‌توانستم پرداخت کنم. از مسئول کتابخانه خواستم که اجازه دهد کتاب بخوانم و حق عضویت را پایان سال پرداخت کنم ولی قبول نکرد. در آن زمان دکه‌ای در خیابان بوعلی همدان بود که شبی یک‌قران می‌گرفت و کتاب امانت می‌داد. من همیشه از آنجا کتاب امانت می‌گرفتم و یک شبه می‌خواندم و تحویل می‌دادم. دنبال این نبودم که حتما کتاب را بفهمم فقط می‌خواستم بخوانم مثلا در آن دوران «ناسخ‌التواریخ» می‌خواندم، اصلا نمی‌فهمیدم ولی دوست داشتم بخوانم، با اینکه نثر بسیار سختی داشت و بسیاری از مطالب را نمی‌فهمیدم، ولی از این سختی خوشم می‌آمد. دوست داشتم جملات را بخوانم و معنی کلماتی را که نمی‌فهمیدم از فرهنگ لغت پیدا کنم. همه مطالب کتاب درباره دختران فتحعلی‌شاه و زنان او بود. یا مثلا کتاب «بخوانید و بدانید» را می‌خواندم و علاقه زیادی به مطالعه آن داشتم.»(9)
===آشنایی با آثار صادق هدایت===
محمدرضا یوسفی: «کتاب‌هایی که از دکه امانت می‌گرفتم را شب تا صبح می‌خواندم و پس می‌دادم که پول کمتری بدهم. اما صاحب دکه بالاخره گفت، تو حداقل باید سه شب کتاب را پیش خودت نگه‌داری و بعد آن‌ها را بیاوری، من کتاب یک‌شبه به کسی امانت نمی‌دهم که می‌شد سه قران. فوتبالم خوب بود، سرگروه بودم و به بچه‌هایی که با آن‌ها فوتبال بازی می‌کردم می‌گفتم به شرطی شما را انتخاب می‌کنم که از من کتاب امانت بگیرید. آن‌ها هم مجبور می‌شدند کتاب‌ها را دو شب از من امانت بگیرند و من سه‌ قران را جمع می‌کردم و به دکه می‌دادم. البته آن‌ها کتاب را نمی‌خواندند، ولی پول من جمع می‌شد. یک شرط دیگر هم برایشان می‌گذاشتم آن هم این بود، بروید و کتاب بخرید تا به عنوانِ یار در تیمم شما را انتخاب کنم. آن‌ها هم به دستفروش‌های دور میدان شهر می‌رفتند و کتاب می‌خریدند و خودشان می‌خواندند یا نمیخواندند نمیدانم، ولی برای من می‌آوردند. آنجا بود که برای اولین بار با کتاب‌های صادق هدایت آشنا شدم. مجموعه داستان‌هایی کوتاه بود. کتاب‌های هدایت در قطع جیبی و به قیمت سه‌ریال منتشر می‌شد. خیلی آن‌ها را دوست داشتم.»(9)
===تصمیم گرفتم نظامی شوم===
محمدرضا یوسفی: «دورنمای ما بچه‌های پایین‌شهر در همدان گروهبان ‌شدن یا در بهترین حالت افسر شدن بود. در نتیجه بعد از آن‌که کلاس سوم راهنمایی‌ام تمام شد به نیروی هوایی رفتم تا استخدام شوم. ولی بعد از انجام آزمایشات به من گفتند که قدت 5 سانتیمتر کوتاه است، برو ورزش کن و بارفیکس انجام بزن و سال آینده دوباره بیا. من هم آمدم خانه بارفیکس درست کردم و هر روز ورزش می‌کردم. در این مدت کلاس دهم تمام شد و به کلاس یازدهم رفتم. به توصیه یکی از آشنایانمان قرار شد دیپلم بگیرم و با مدرک دیپلم وارد دوره افسری شوم. در همان زمان خواهرم، بهجت که حدود 10 سالی از من بزرگتر و ازدواج کرده بود و در تهران زندگی می‌کرد و نماد مدرنیته در خانواده ما بود، به همدان آمد و با من صحبت کرد. پرسید که چه برنامه‌ای برای آینده‌ات داری. به خواهرم گفتم آقاجان که به من پولی نمی‌دهد و من هنوز یک فرهنگ لغت ندارم و تصمیم گرفته‌ام به نیروی هوایی بروم. خواهرم از من خواست که درس بخوانم و به دانشگاه بروم. در آن زمان آنقدر در فوتبال غرق شده بودم که حتی نمی‌دانستم دانشگاه چیست و به هیچ چیزی فکر نمی‌کردم. خواهرم گفت که من به تو پول می‌دهم و از تو حمایت می‌کنم و تو فقط درس بخوان و به دانشگاه برو. در آن زمان بانک نبود. خواهرم هر ماه به اداره پست می‌رفت و 20 تومان برای من پست می‌کرد. به این ترتیب بود که توانستم کتاب بخرم، خرما بخرم و درس بخوانم. آن سال توانستم با معدل 15 در کلاس دوازدهم قبول شوم. کنکور هم قبول شدم و به دانشکده ادبیات دانشگاه تهران آمدم. همه به من می‌خندیدند و کسی باورش نمی‌شد که چطور من توانسته‌ام دانشگاه قبول شوم.»(9)
===[[محمود دولت‌آبادی]] و [[صمد بهرنگی]] نقش موثری در نویسندگی‌ام داشتند===
محمدرضا یوسفی: «محمود دولت‌آبادی و صمد بهرنگی نقش بسیار موثری در نویسندگی من داشتند. کارهای این دو نویسنده در ذهنم بسیار تاثیرگذار بود، مخصوصا کارهای بهرنگی در حوزه کودک و نوجوان. بعد از آن شیفته کارهای غلامحسین ساعدی، ابراهیم گلستان و احمد محمود شدم. در زمان دانشگاه بخش عمده‌ای از آثار اغلب نویسندگان را می‌خواندم مثلا آثار منصور یاقوتی و علی‌اشرف درویشیان را در حوزه کودک می‌خواندم و دوست داشتم فرهنگ روزگارم را بشناسم.» (9)
===وقتی «شازده کوچولو» را خواندم شیفته ادبیات کودک شدم===
محمدرضا یوسفی: «آثار ژول ورن را هم دوست داشتم، ولی ایده‌آلم نبود. نویسنده ایده‌آلم آنتوان دوسنت اگزوپری بود. مخصوصا وقتی «شازده کوچولو» را خواندم آنقدر روی ذهنم تأثیرگذار بود که شیفته ادبیات کودک شدم.»(9)
===زنده‌ترین لحظات ذهنم را به نوشتن اختصاص می‌دهم===
محمدرضا یوسفی: «زنده‌ترین لحظات ذهن من و زمانی که ذهنم بسیار بشاش است، معمولا صبح زود است و آن را به نوشتن اختصاص می‌دهم. اگر ذهنم خسته و عصبی باشد به هیچ عنوان نمی‌توانم بنویسم. ذهن برای نوشتن مدیریت می‌خواهد. باید همه وجود آدم برای نوشتن آماده باشد. چون واژه و تصویر فلج می‌شود. صبح‌ها، بعدازظهرها بعد از خواب و شب‌ها که آرامش زیادی برقرار است برای نوشتن بسیار خوب است. اگر مطلبی برای نوشتن نداشته باشم در این زمان‌ها کتاب‌های تئوریک که خواندن‌شان سخت‌تر است را می‌خوانم.»(9)
===خاطره‌ای از «به قدرت‌رسیدن نازی‌ها»===
محمدرضا یوسفی: «در دبیرستان ما یک عده از بچه‌ها ضعیف بودند و یک عده از بچه‌ها که لات بودند آن‌ها را اذیت می‌کردند. قوم و خویش پدرم که در دبیرستان بودند بسیار قلدر بودند. آن‌ها پشتوانه من در دبیرستان بودند. از من حمایت می‌کردند. من هم از بچه‌های ضعیف به پشتوانه آن‌ها در برابر بچه‌های لات حمایت می‌کردم. بعضی از بچه‌های ضعیف به این دلیل با من ارتباط داشتند و من آن‌ها را کتابخوان کرده بودم. از آن‌ها می‌خواستم کتاب بخرند و بیاورند تا من هم بخوانم. آن‌ها هم  کتاب خریدن بلد نبودند. یادم هست یک‌بار کتاب «به قدرت‌رسیدن نازی‌ها» ترجمه کاوه دهقان را خریده و خوانده و هیچ چیزی متوجه نشده بودند. آن را برای من آوردند تا  بخوانم و برایشان توضیح بدهم. من هم خواندم و هیچ چیزی متوجه نشدم، ولی چیزهایی برای آن‌ها توضیح می‌دادم و آن‌ها هم دلخوش بودند.»(9)
==زندگی و یادگار==
==زندگی و یادگار==
===شخصیت و اندیشه===
====جهان فیلم روایت تازه‌ای از ادبیات است====
محمدرضا یوسفی معتقد است جهان فیلم روایت تازه‌ای از ادبیات است و می‌گوید: «درحال حاضر رمانفیلم تازه خلق شده است. به‌عنوان مثال رمان «ابری‌ها»ی من به باور خودم روایتی فیلمرمان پست‌مدرن است. سینما بر ذهن همه نویسنده‌ها تاثیر دارد. برخلاف دوران نوجوانی من، امروزه سینما در جهان نفوذ بسیار بیشتری دارد تا ادبیات. همچنین سینما نقش بسیاری در تیراژ کتاب‌ها دارد. البته این مساله از یک‌سو فاجعه است چون جهانی که خواندن را از دست بدهد سیر نزولی پیدا می‌کند و یکی از آسیب‌های جامعه ما این است که مطالعه در حال از بین رفتن است. البته خوبی دیگر این است که عناوین کتاب‌ها در حال افزایش است با وجود اینکه تیراژها در حال کاهش است.(9)
====قصه‌های زیبا و اندیشیده شده عمدتاً در دل شب‌ها زاده شده‌اند====
محمدرضا یوسفی: «امروزه با وجود تمام پیشرفت‌های فناوری، ما نیازمند حفظ هنر قصه‌گویی هستیم. چه هنرهای مفرح امروزی ما هم مثل گیم‌ها و... زادگاه‌شان همان هنر قصه‌گویی است. قصه‌گویی در فرهنگ فولکلوریک اتفاقی بوده است که اغلب در شب‌ها رخ می‌داد و بیشتر قصه‌گویی‌ها در میان عشایر و مردم، شبهنگام بوده است. یعنی زمانی رازآلود و پر از اُبُهت. یکی از دلایل رازآلود بودن این است که مردم و عشایر در شب‌ها به آمال و آرزوهای‌شان در قالب قصه‌ها جان می‌دادند. در همین شب‌ها بوده که مردم و عشایر با جمع شدن به دور روشنایی اجاقی، به آرزوها و امیال‌شان در قالب داستان‌ها شکل می‌دادند و با الهام‌گیری از تاریکی شب، نطفه بهترین قصه‌ها را می‌بستند. قصه‌های زیبا و اندیشیده شده عمدتاً در دل شب‌ها زاده شده‌اند. شاید همین موضوع باعث شده در اعصار گذشته، مردم تا دم‌دمای صبح به دور هم‌ جمع شوند و قصه بگویند.»(12)
====سال 99 برود و برنگردد====
محمدرضا یوسفی: «سال 99 برود و برنگردد؛ ما سال‌های دیگر هم با بحران و تورم و مشکلات دیگر روبه‌رو بودیم؛ اما سال 99 و کرونا دیگر خیلی وحشتناک بود و هنرمندان و نویسندگانی که پیش از این وضع مالی‌شان چندان خوب نبود و اغلب هم مستاجرند، الان خیلی اوضاع بدتری دارند. در این مدت هر ناشری را دیدم، عملا نگران این وضعیت بود. معلوم نیست ناشران با این هزینه‌های بالا چه‌کاری باید انجام دهند. کسی هم به فکر فرهنگ نیست. زمانی بود که دولت‌ها نقشی برای خودشان قائل بودند و کاری می‌کردند. الان دیگر این‌گونه نیست.
====اگر آموزش و پروش را از ادبیات کودک بگیرند، عملا فلج می‌شود====
محمدرضا یوسفی: «ادبیات کودک و نوجوان در ایران وابسته به نهادهای دولتی است. وقتی آموزش و پروش را از آن بگیرند، عملا فلج می‌شود. حتی «NGO»ها و نشریات این حوزه هم اغلب باید با دولت هماهنگ شوند؛ لذا وقتی نهادهای دولتی مربوطه تعطیل می‌شوند یا دچار بحران‌های درونی می‌شوند، عوارض وحشتناکی دارد و سبب شیوع بیماری‌ای می‌شود که تمام بدن جامعه را دربرمی‌گیرد.»(11) 
====ترجمه نسبت به تالیف وضعیت بهتری دارد====
محمدرضا یوسفی: «معمولا ترجمه نسبت به تالیف وضعیت بهتری دارد؛ چون چاپ کتاب‌های ترجمه با مترجم‌های غیرحرفه‌ای، هزینه کمتری دارد و برای ناشران به‌صرفه‌تر است و از سویی به‌دلیل اینکه عناوین کتاب‌های چاپ شده هم کم است آثار ترجمه از وزارت ارشاد زودتر مجوز می‌گیرند و بیشتر چاپ می‌شوند.»(11)
====کرونا تمرکزم را بر داستان‌های شاهنامه بیشتر کرد====
محمدرضا یوسفی: «شیوع ویروس کرونا در من ترسی ایجاد کرد و با خود گفتم تا عمری هست باید مجموعه رمان‌های شاهنامه برای کودکان و نوجوانان را به سرانجام برسانم و از فرصت خودقرنطینگی استفاده کردم و روی این کتاب‌ها متمرکز شدم. اصولا نوشتن رمان‌های شاهنامه مخصوصا در بخش تاریخی نیاز به مطالعات فراوانی دارد. چون مشروطه خیلی در تاریخ ما مهم است. انقلاب مشروطه نقطهعطف تاریخ ما و خاورمیانه است و اهمیت آن کمتر از آمدن آریایی‌ها به این سرزمین و هنگامه کوروش و غوغای فردوسی در شاهنامه نیست و تحولاتی که در خاورمیانه دیده می‌شود متاثر از اتفاق‌های داخل ایران است. همچنین در این مجموعه به تنهایی آدم‌ها و افرادی مانند قائم مقام، امیرکبیر، مشیرالدوله و ... که سرشان به تنشان می‌ارزد و متاثر از جهان رنسانس اروپا بوده‌اند در روزگار خودشان پرداخته‌ام.»(13)
====کتاب‌های درسی مثل دملی چرکین روی دست بچه‌ها است====
محمدرضا یوسفی: «کتاب‌های درسی‌ای که برای کودکان و نوجوانان تولید می‌شود، در یک فرآیند رقابتی تولید نمی‌شود، یعنی فرضا آموزش و پرورش بین تیم‌های فرهنگی گوناگون مزایده نمی‌گذارد. وقتی مزایده بین یک تیم است، آن یک تیم هم برنده است. این بحران عمیق وجود دارد. برای همین بچه‌ها برخلاف دوره ما وقتی امتحان‌شان را می‌دهند، کتاب‌های درسی را پاره‌پاره می‌کنند و آن را در جوی آب می‌ریزند، چون  برای بچه‌ها عذاب هستند، در حالی که اگر بچه در کتاب درسی  داستان و شعر خوبی بخواند، آن را در خانه حفظ می‌کند. می‌بینیم که این کتاب‌های درسی مثل یک دمل چرکین روی دست بچه‌ها هستند و به محض این‌که امتحان تمام می‌شود، دمل را پرت می‌کنند. این فاجعه است.»(14)
====علت این که بچه‌ها جذب ادبیات وحشت می‌شوند نهاد انسان است====
محمدرضا یوسفی معتقد است علت این که بچه‌ها جذب ادبیات وحشت می‌شوند نهاد انسان است، نهادی که فروید از آن حرف می‌زند و بخش آنارشیسم، هرج‌ومرج‌طلب و ناخودآگاه پنهان شورش‌گر ما و همهی انسان‌هاست که دیگر شرقی، غربی و غیره ندارد و ما را به سمت جذب آن آنارشیسم می‌کشاند. یوسفی  می‌گوید: «غول و دیوِ داستان‌های ژانر وحشت هم نماد نهاد انسان هستند. همان‌طور که در متون کهن ادبیات ما، رفتن و برگشتن به جهنم به عنوان مکانی سرشار از وحشت و آنارشیسمی که خوف‌انگیز است وجود دارد، در این‌جا به شکل دیگری است و اساسا اینگونه داستانها به نهاد پنهان مخاطب پاسخ می‌دهند. بچه با خواندن یک رمان وحشت درست است که دچار خوف می‌شود اما حس مشترکی با آن پیدا می‌کند ولی در داستان فولکلوریک سمت و سوی اقناع کودک را دارد. البته در داستان وحشت کلاسیک هم همان هراس را ایجاد می‌کند اما تفاوتش در این‌جاست که در داستان فولکلوریک یک رابطه عِلّی برقرار است. اما در ادبیات کلاسیکِ وحشت این رابطه عِلّی - به لحاظ نهاد ذهن – کمتر وجود دارد، چون مبنا ایجاد هراس و ترس بهتنهاییست.»(15)
====حقوق کودکان و دوران کودکی در کشور ما به رسمیت شناخته نمی‌شوند====
محمدرضا یوسفی: «اگرچه ایران کنوانسیون حقوق کودکان را پذیرفته و مدت‌هاست در عضویت این کنوانسیون قرار دارد، اما در عمل آمار رسمی کودکان کار و خیابان گویای بی‌توجهی نسبت به این کودکان است و هرچه از مناطق مرکزی شهرها به مناطق حاشیه‌یی و از شمال ایران به جنوب آن سیر می‌کنیم، وضعیت این کودکان اسف‌بارتر می‌شود. آن‌چه باعث تأسف بیش‌تر است، آن است که این کودکان به لحاظ حقوق اجتماعی با دیگر کودکان از وضعیت برابری برخوردار نیستند. بچه‌های طلاق که برخی به بچه‌های خیابانی بدل می‌شوند، از لحاظ حقوقی با بچه‌های دیگر برابر نیستند. اینها مشکلات هویتی و شناسنامه‌ایی دارند و چون جامعه حقوق اجتماعی برای آنها متصور نشده‌، به راحتی و البته به ناچار جذب کارها و شرایطی می‌شوند که با ماهیت و ذات کودکی آنها در تضاد است... آن‌چه مسلم است، در کشور ما نه حقوق کودکان و نه دوران کودکی هیچ کدام به رسمیت شناخته نمی‌شود و قوانین حمایتی در این حوزه همچنان بسیار ضعیف است.»(16)
====ناشران از چاپ آثار ادبی در زمینه‌ کودکان کار و خیابان استقبال نمی‌کنند====
محمدرضا یوسفی: «من آثار ادبی زیادی در زمینه‌ کودکان کار و خیابان تدوین کرده‌ام، ولی متأسفانه ناشران بخش دولتی نسبت به چاپ آن‌ها استقبال نشان نداده‌اند، اگرچه کتاب‌های این‌چنینی با اقبال عموم در جامعه مواجه است. من برای چاپ این کتاب‌ها اغلب متوسل به ناشران خرده‌پا می‌شوم، چرا که در جامعه‌ ما نه حقوق کودکان و نه مشکلات آنان و نه حقوق نویسندگان این گروه سنی به رسمیت شناخته نمی‌شود. برای انتشار کتابی در این زمینه پنج سال ‌در کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان منتظر تصویب نهایی آن بودم؛ از سویی ناشران بخش خصوصی به سبب ویژگی‌ کارهای خود عمدتا نسبت به چاپ زندگی بچه‌های کار و خیابان واکنش مثبت ندارند و زندگی آنان را به سبب آن‌که مالامال از سختی است، انعکاس نمی‌دهند.»(16)
====ادبیات کودک ما حرف‌های زیادی برای گفتن در سطح جهان دارد====
محمدرضا یوسفی معتقد است به دلیل عدم شناخت کافی مسئولان نسبت به کودکان‌ و نشر کودک،‌ بچه‌ها همیشه آخرین اولویت هستند‌ و می‌گوید: «ما هیچ گاه در کشور، برنامه‌ خاصی در حوزه کتاب‌های کودک نداریم‌ در حالی‌که سال‌های گذشته جشنواره‌‌های بین‌المللی تصویر‌گری و سمینار‌های بسیار خوبی در حوزه ادبیات کودک برگزار می‌شد‌ که متاسفانه از بین‌ رفت و اگر ادامه پیدا می‌کرد‌، توسعه و رشد فراوانی در ادبیات کودک ایجاد می‌شد. ادبیات کودک ما حرف‌های بسیار زیادی برای گفتن در سطح جهان دارد اما متاسفانه به دلیل بی‌توجهی به این حوزه امکان بروز و ظهور را از دست داده‌ است.»(27)
====ایران را از فردوسی داریم====
محمدرضا یوسفی فردوسی را یک نابغه می‌داند و می‌گوید: «فردوسی فردی است که جلوتر از زمانه عمل می‌کند. هم بُعد درزمانی دارد هم هرزمانی. فردوسی چنین پدیده‌ای است و وقتی شاهنامه را می‌خوانیم متوجه می‌شویم او ادبیات داستانی، اسطوره، جامعه‌شناسی، روان‌شناسی و مردم‌شناسی را به شکل بسیار حرفه‌ای می‌شناسد. اگر به این ابزار مسلط نبود نوشتن شاهنامه هم امکان نداشت. فردوسی شناخت بسیار عمیقی داشته و شخص شگفت‌انگیزی است. در شگفتم چه منابعی در اختیار او بوده که چنین شاهکاری خلق کرده و متاسفانه آن منابع دیگر در دسترس ما نیست. تاریخ مملکت‌مان مدیون فردوسی است و ایران را از فردوسی داریم، شاهنامه و فردوسی جایگاه متمایزی دارند و به یک ملت هویت می‌بخشند. این هویت ملی و شخصیت ملی که جهان ما را می‌شناسد را عمیقا مدیون فردوسی هستیم.»(28)
==آثار و کتاب‌شناسی==
==آثار و کتاب‌شناسی==
==منبع‌شناسی==
==منبع‌شناسی==
==پانویس==
==پانویس==

نسخهٔ ‏۱۳ شهریور ۱۴۰۰، ساعت ۲۲:۱۹

پیشه نویسنده
* * * * *

از میان یادها

شعری بلند درباره کامران

محمدرضا یوسفی: «کلاس سوم یا چهارم مدرسه بودم که ترانه‌های مادرم و زنان قالی‌باف را که در خانهی پدربزرگم پای دار قالی می‌نشستند و شعر می‌خواندند را می‌شنیدم. اغلب این اشعار تم فراق داشتند، همه آن‌ها خودبه‌خود در حافظه‌ام جا می‌گرفتند. زمانی که کلاس چهارم دبستان بودم برادر کوچکترم در سرمای شدید و یخبندان همدان به‌شدت سرما خورد و فوت کرد. من علاقه زیادی به او داشتم و مرگ او احساساتم را آن‌چنان تحریک کرد که برای نخستین بار شعر گفتم، یک شعر بلند درباره کامران.»(9)

نخستین علاقه‌ها به ادبیات

محمدرضا یوسفی: «از دوره کودکی علاقه زیادی به قصه‌های فولکلوریک داشتم. برادرم که از من بزرگتر بود کتاب‌های امیرارسلان نامدار، ملک‌بهمن و ... را شب‌های زمستان قسمت به قسمت پای کرسی برای ما می‌خواند و ما می‌خوابیدیم. مهم‌تر از این‌ها درویشی بود که در قهوه‌خانهای خارج از شهر نقالی می‌کرد. بچه‌ها را به آن باغ و قهوه‌خانه راه نمی‌دادند، اما پسر عمویم مرا با خود به آنجا می‌برد. درویش، نَقل شگفت‌انگیزی داشت و مرا به خود جذب کرده بود. این باغ در روستایی دور از شهر بود. زمانی که پسر عمویم نبود، من این مسیر طولانی را پای پیاده میرفتم و پشت دیوار باغ می‌نشستم و به نقالی او گوش می‌دادم. حتی یکبار هم پشت دیوار خوابم برد. باغ پس از گورستانی در آنسوی شهر بود. بعد از چندساعت با صدای شغال‌ها از خواب بیدار شدم، بسیار ترسیده بودم و مسیر را تا خانه با دنیایی هراس برگشتم. زندگی من به گونه‌ای با ادبیات مردم شامل فولکلور، بازی‌های نمایشی، قصه‌های بومی و ... پیوند خورده است.»(9)

علاقه زیادی به گنجشک‌ها دارم

محمدرضا یوسفی: «اینکه علاقه زیادی به گنجشک‌ها دارم شاید ریشه در دوران کودکی‌ام دارد که کنار مامان می‌خوابیدم و به صدای قُل‌قُل قلیان او گوش می‌دادم و با مهربانی خورشید چهره‌اش از قصّه‌های بسیار برای من سخن می‌گفت و گنجشک‌ها جیک‌جیک می‌کردند. یا وقتی که مامان به نماز می‌ایستاد. بچه‌های طایفه به او «خاله سوتی» می‌گفتند چون هنگام نماز خواندن و به وقت تلفظ بعضی واژه‌ها سوت می‌زد و من از همین صدای سوت لذت می‌بردم و با تسبیح گِلی او بازی می‌کردم.» (1)

مادرم استاد اول و آخرم بود

محمدرضا یوسفی: «نعمتی است کسی از کودکی، آن زمان که نمی‌تواند حتی یک واژه بنویسد، استاد قصّه و داستان و هنر داشته باشد. من چنین بودم و مامان استاد اول و آخرم بود و هست... آن روزها همهی آینده آدم‌ها به درس و درس خواندن گره خورده بود. فردا بدون یک مدرک، تاریک و پوچ بود. برای همین من انواع قماربازی‌ها را کرده‌ام. اگر فوتبال یاد گرفتم، برای شرط‌بندی آن بود؛ وگرنه خودش در آغاز جذابیتی برایم نداشت. البته، فقط کارهای ناشایست اصلاً انجام ندادهام. چون حضور و روح مادرم همیشه مانند یک معلم و ناظر مهربان بالای سرم بود و در محیط پر از فساد و بِزه و بدبختی زمانی که می‌زیستم، حضور مامان با آن اَخمِ مهربان و صدای آرامش همیشه در برابرم بود و از او کودکانه خجالت می‌کشیدم و به سمت کارهای ناشایست نمی‌رفتم. یک بار که با دوستانم مرغ مسجد یهودی‌ها را دزدیدم و بعد هم لُو رفتیم، با سکوت مامان آن قدر خجالت کشیدم که زار زار گریه کردم و او هیچ حرفی به من نزد؛ اما من نقرهداغ شدم و دیگر به طرف این کار نرفتم. مامان از کودکی به ما آموخته بود که باید سختجان و سخت‌کوش باشیم و خودش در این راستا استادی بود که حرف نمی‌زد و در عمل همه‌چیز را نشان می‌داد.»(2)

نوجوانی‌ام در کار و تلاش و سختی گذشت

محمدرضا یوسفی: «نوجوانی‌ام در خطی از کار و تلاش و سختی گذشت و فرصت آن را نداشتم یا زمانه مهلت نداد تا به آرزوها، فرداها و آینده بیندیشم. شاگرد قصّاب بوده‌ام؛ زنجیرباف، شاگرد قهوه‌چی، چوپان، دوره‌گرد، شاگرد کفاش، شاگرد کتابفروش و دیگر شغل‌هایی که برای یک بچه پایین‌شهری ممکن است باشد، اغلب همه را انجام داده‌ام تا بتوانم درس بخوانم. همین‌طوری، نه قارچ‌وار، که مانند یک شاخه گُلِ شمعدانی بر جان مامان بودم و می‌روییدم و او چه دریایی بود!»(1)

تشویق‌های دایی احمد را فراموش نمی‌کنم

محمدرضا یوسفی: «تا زمانی که به دبیرستان رفتم همچنان میل به شعر در من بود و هر حادثه‌ای برایم پیش می‌آمد شعری درباره آن می‌سرودم، مخصوصا سن نوجوانی که سن عاشق‌پیشگی‌ هم هست. بدون آنکه آشنایی به قواعد شعر داشته باشم آن‌ها را در دفتری یادداشت می‌کردم. در آن زمان دایی‌ای‌ داشتم که از جمله افراد متشخص و فرهنگی خانواده ما بود. یک روز که به خانه ما آمده بود، برادر بزرگترم دفتر شعر من را برداشت. آن را زیر جعبه‌ای در اتاق پنهان کرده بودم. دفتر را به دایی احمد نشان داد. بسیار کم‌رو و خجالتی بودم. مدام گریه می‌کردم.خجالت می‌کشیدم از اینکه برادرم دفترم را به دست دایی داده است. دایی دفتر را باز کرد و مقداری از مطالب آن را خواند. مرا بسیار تشویق کرد. هیچ‌وقت تشویق‌های دایی احمد را فراموش نمی‌کنم. کاملا گیج شده بودم که چرا دایی اینقدر از شعرهای من خوشش آمده بود. در آن زمان خط ریز و درشت داشتیم که با قلم و دوات می‌نوشتیم. دوات‌هایی آمده بود که سه رنگ و به رنگ پرچم ایران و بسیار گران بود و من پولی برای تهیه آن نداشتم. دایی فردای آن روز برای من یک قلم ریز و یک قلم درشت و یکی از آن دوات‌ها که پر از جوهر پلیکان بود برایم کادو آورد. چیزی که امکان خریدش برایم فراهم نبود و از من خواست همه شعرهایم را در دفتری که برایم خریده بود بنویسم. این‌ها بستری شد تا میل به نوشتن در من تقویت شود.»(9)

شبی یک قران می‌دادم و کتاب می‌خواندم

محمدرضا یوسفی: «در دبیرستان علاقه زیادی به خواندن کتاب داشتم. یادم هست در محله ما کتابخانه‌ای به نام «خرد» وجود داشت که ماهی پنج ریال حق عضویت می‌گرفت. ولی من نمی‌توانستم پرداخت کنم. از مسئول کتابخانه خواستم که اجازه دهد کتاب بخوانم و حق عضویت را پایان سال پرداخت کنم ولی قبول نکرد. در آن زمان دکه‌ای در خیابان بوعلی همدان بود که شبی یک‌قران می‌گرفت و کتاب امانت می‌داد. من همیشه از آنجا کتاب امانت می‌گرفتم و یک شبه می‌خواندم و تحویل می‌دادم. دنبال این نبودم که حتما کتاب را بفهمم فقط می‌خواستم بخوانم مثلا در آن دوران «ناسخ‌التواریخ» می‌خواندم، اصلا نمی‌فهمیدم ولی دوست داشتم بخوانم، با اینکه نثر بسیار سختی داشت و بسیاری از مطالب را نمی‌فهمیدم، ولی از این سختی خوشم می‌آمد. دوست داشتم جملات را بخوانم و معنی کلماتی را که نمی‌فهمیدم از فرهنگ لغت پیدا کنم. همه مطالب کتاب درباره دختران فتحعلی‌شاه و زنان او بود. یا مثلا کتاب «بخوانید و بدانید» را می‌خواندم و علاقه زیادی به مطالعه آن داشتم.»(9)

آشنایی با آثار صادق هدایت

محمدرضا یوسفی: «کتاب‌هایی که از دکه امانت می‌گرفتم را شب تا صبح می‌خواندم و پس می‌دادم که پول کمتری بدهم. اما صاحب دکه بالاخره گفت، تو حداقل باید سه شب کتاب را پیش خودت نگه‌داری و بعد آن‌ها را بیاوری، من کتاب یک‌شبه به کسی امانت نمی‌دهم که می‌شد سه قران. فوتبالم خوب بود، سرگروه بودم و به بچه‌هایی که با آن‌ها فوتبال بازی می‌کردم می‌گفتم به شرطی شما را انتخاب می‌کنم که از من کتاب امانت بگیرید. آن‌ها هم مجبور می‌شدند کتاب‌ها را دو شب از من امانت بگیرند و من سه‌ قران را جمع می‌کردم و به دکه می‌دادم. البته آن‌ها کتاب را نمی‌خواندند، ولی پول من جمع می‌شد. یک شرط دیگر هم برایشان می‌گذاشتم آن هم این بود، بروید و کتاب بخرید تا به عنوانِ یار در تیمم شما را انتخاب کنم. آن‌ها هم به دستفروش‌های دور میدان شهر می‌رفتند و کتاب می‌خریدند و خودشان می‌خواندند یا نمیخواندند نمیدانم، ولی برای من می‌آوردند. آنجا بود که برای اولین بار با کتاب‌های صادق هدایت آشنا شدم. مجموعه داستان‌هایی کوتاه بود. کتاب‌های هدایت در قطع جیبی و به قیمت سه‌ریال منتشر می‌شد. خیلی آن‌ها را دوست داشتم.»(9)

تصمیم گرفتم نظامی شوم

محمدرضا یوسفی: «دورنمای ما بچه‌های پایین‌شهر در همدان گروهبان ‌شدن یا در بهترین حالت افسر شدن بود. در نتیجه بعد از آن‌که کلاس سوم راهنمایی‌ام تمام شد به نیروی هوایی رفتم تا استخدام شوم. ولی بعد از انجام آزمایشات به من گفتند که قدت 5 سانتیمتر کوتاه است، برو ورزش کن و بارفیکس انجام بزن و سال آینده دوباره بیا. من هم آمدم خانه بارفیکس درست کردم و هر روز ورزش می‌کردم. در این مدت کلاس دهم تمام شد و به کلاس یازدهم رفتم. به توصیه یکی از آشنایانمان قرار شد دیپلم بگیرم و با مدرک دیپلم وارد دوره افسری شوم. در همان زمان خواهرم، بهجت که حدود 10 سالی از من بزرگتر و ازدواج کرده بود و در تهران زندگی می‌کرد و نماد مدرنیته در خانواده ما بود، به همدان آمد و با من صحبت کرد. پرسید که چه برنامه‌ای برای آینده‌ات داری. به خواهرم گفتم آقاجان که به من پولی نمی‌دهد و من هنوز یک فرهنگ لغت ندارم و تصمیم گرفته‌ام به نیروی هوایی بروم. خواهرم از من خواست که درس بخوانم و به دانشگاه بروم. در آن زمان آنقدر در فوتبال غرق شده بودم که حتی نمی‌دانستم دانشگاه چیست و به هیچ چیزی فکر نمی‌کردم. خواهرم گفت که من به تو پول می‌دهم و از تو حمایت می‌کنم و تو فقط درس بخوان و به دانشگاه برو. در آن زمان بانک نبود. خواهرم هر ماه به اداره پست می‌رفت و 20 تومان برای من پست می‌کرد. به این ترتیب بود که توانستم کتاب بخرم، خرما بخرم و درس بخوانم. آن سال توانستم با معدل 15 در کلاس دوازدهم قبول شوم. کنکور هم قبول شدم و به دانشکده ادبیات دانشگاه تهران آمدم. همه به من می‌خندیدند و کسی باورش نمی‌شد که چطور من توانسته‌ام دانشگاه قبول شوم.»(9)

محمود دولت‌آبادی و صمد بهرنگی نقش موثری در نویسندگی‌ام داشتند

محمدرضا یوسفی: «محمود دولت‌آبادی و صمد بهرنگی نقش بسیار موثری در نویسندگی من داشتند. کارهای این دو نویسنده در ذهنم بسیار تاثیرگذار بود، مخصوصا کارهای بهرنگی در حوزه کودک و نوجوان. بعد از آن شیفته کارهای غلامحسین ساعدی، ابراهیم گلستان و احمد محمود شدم. در زمان دانشگاه بخش عمده‌ای از آثار اغلب نویسندگان را می‌خواندم مثلا آثار منصور یاقوتی و علی‌اشرف درویشیان را در حوزه کودک می‌خواندم و دوست داشتم فرهنگ روزگارم را بشناسم.» (9)

وقتی «شازده کوچولو» را خواندم شیفته ادبیات کودک شدم

محمدرضا یوسفی: «آثار ژول ورن را هم دوست داشتم، ولی ایده‌آلم نبود. نویسنده ایده‌آلم آنتوان دوسنت اگزوپری بود. مخصوصا وقتی «شازده کوچولو» را خواندم آنقدر روی ذهنم تأثیرگذار بود که شیفته ادبیات کودک شدم.»(9)

زنده‌ترین لحظات ذهنم را به نوشتن اختصاص می‌دهم

محمدرضا یوسفی: «زنده‌ترین لحظات ذهن من و زمانی که ذهنم بسیار بشاش است، معمولا صبح زود است و آن را به نوشتن اختصاص می‌دهم. اگر ذهنم خسته و عصبی باشد به هیچ عنوان نمی‌توانم بنویسم. ذهن برای نوشتن مدیریت می‌خواهد. باید همه وجود آدم برای نوشتن آماده باشد. چون واژه و تصویر فلج می‌شود. صبح‌ها، بعدازظهرها بعد از خواب و شب‌ها که آرامش زیادی برقرار است برای نوشتن بسیار خوب است. اگر مطلبی برای نوشتن نداشته باشم در این زمان‌ها کتاب‌های تئوریک که خواندن‌شان سخت‌تر است را می‌خوانم.»(9)

خاطره‌ای از «به قدرت‌رسیدن نازی‌ها»

محمدرضا یوسفی: «در دبیرستان ما یک عده از بچه‌ها ضعیف بودند و یک عده از بچه‌ها که لات بودند آن‌ها را اذیت می‌کردند. قوم و خویش پدرم که در دبیرستان بودند بسیار قلدر بودند. آن‌ها پشتوانه من در دبیرستان بودند. از من حمایت می‌کردند. من هم از بچه‌های ضعیف به پشتوانه آن‌ها در برابر بچه‌های لات حمایت می‌کردم. بعضی از بچه‌های ضعیف به این دلیل با من ارتباط داشتند و من آن‌ها را کتابخوان کرده بودم. از آن‌ها می‌خواستم کتاب بخرند و بیاورند تا من هم بخوانم. آن‌ها هم کتاب خریدن بلد نبودند. یادم هست یک‌بار کتاب «به قدرت‌رسیدن نازی‌ها» ترجمه کاوه دهقان را خریده و خوانده و هیچ چیزی متوجه نشده بودند. آن را برای من آوردند تا بخوانم و برایشان توضیح بدهم. من هم خواندم و هیچ چیزی متوجه نشدم، ولی چیزهایی برای آن‌ها توضیح می‌دادم و آن‌ها هم دلخوش بودند.»(9)


زندگی و یادگار

شخصیت و اندیشه

جهان فیلم روایت تازه‌ای از ادبیات است

محمدرضا یوسفی معتقد است جهان فیلم روایت تازه‌ای از ادبیات است و می‌گوید: «درحال حاضر رمانفیلم تازه خلق شده است. به‌عنوان مثال رمان «ابری‌ها»ی من به باور خودم روایتی فیلمرمان پست‌مدرن است. سینما بر ذهن همه نویسنده‌ها تاثیر دارد. برخلاف دوران نوجوانی من، امروزه سینما در جهان نفوذ بسیار بیشتری دارد تا ادبیات. همچنین سینما نقش بسیاری در تیراژ کتاب‌ها دارد. البته این مساله از یک‌سو فاجعه است چون جهانی که خواندن را از دست بدهد سیر نزولی پیدا می‌کند و یکی از آسیب‌های جامعه ما این است که مطالعه در حال از بین رفتن است. البته خوبی دیگر این است که عناوین کتاب‌ها در حال افزایش است با وجود اینکه تیراژها در حال کاهش است.(9)

قصه‌های زیبا و اندیشیده شده عمدتاً در دل شب‌ها زاده شده‌اند

محمدرضا یوسفی: «امروزه با وجود تمام پیشرفت‌های فناوری، ما نیازمند حفظ هنر قصه‌گویی هستیم. چه هنرهای مفرح امروزی ما هم مثل گیم‌ها و... زادگاه‌شان همان هنر قصه‌گویی است. قصه‌گویی در فرهنگ فولکلوریک اتفاقی بوده است که اغلب در شب‌ها رخ می‌داد و بیشتر قصه‌گویی‌ها در میان عشایر و مردم، شبهنگام بوده است. یعنی زمانی رازآلود و پر از اُبُهت. یکی از دلایل رازآلود بودن این است که مردم و عشایر در شب‌ها به آمال و آرزوهای‌شان در قالب قصه‌ها جان می‌دادند. در همین شب‌ها بوده که مردم و عشایر با جمع شدن به دور روشنایی اجاقی، به آرزوها و امیال‌شان در قالب داستان‌ها شکل می‌دادند و با الهام‌گیری از تاریکی شب، نطفه بهترین قصه‌ها را می‌بستند. قصه‌های زیبا و اندیشیده شده عمدتاً در دل شب‌ها زاده شده‌اند. شاید همین موضوع باعث شده در اعصار گذشته، مردم تا دم‌دمای صبح به دور هم‌ جمع شوند و قصه بگویند.»(12)

سال 99 برود و برنگردد

محمدرضا یوسفی: «سال 99 برود و برنگردد؛ ما سال‌های دیگر هم با بحران و تورم و مشکلات دیگر روبه‌رو بودیم؛ اما سال 99 و کرونا دیگر خیلی وحشتناک بود و هنرمندان و نویسندگانی که پیش از این وضع مالی‌شان چندان خوب نبود و اغلب هم مستاجرند، الان خیلی اوضاع بدتری دارند. در این مدت هر ناشری را دیدم، عملا نگران این وضعیت بود. معلوم نیست ناشران با این هزینه‌های بالا چه‌کاری باید انجام دهند. کسی هم به فکر فرهنگ نیست. زمانی بود که دولت‌ها نقشی برای خودشان قائل بودند و کاری می‌کردند. الان دیگر این‌گونه نیست.

اگر آموزش و پروش را از ادبیات کودک بگیرند، عملا فلج می‌شود

محمدرضا یوسفی: «ادبیات کودک و نوجوان در ایران وابسته به نهادهای دولتی است. وقتی آموزش و پروش را از آن بگیرند، عملا فلج می‌شود. حتی «NGO»ها و نشریات این حوزه هم اغلب باید با دولت هماهنگ شوند؛ لذا وقتی نهادهای دولتی مربوطه تعطیل می‌شوند یا دچار بحران‌های درونی می‌شوند، عوارض وحشتناکی دارد و سبب شیوع بیماری‌ای می‌شود که تمام بدن جامعه را دربرمی‌گیرد.»(11)

ترجمه نسبت به تالیف وضعیت بهتری دارد

محمدرضا یوسفی: «معمولا ترجمه نسبت به تالیف وضعیت بهتری دارد؛ چون چاپ کتاب‌های ترجمه با مترجم‌های غیرحرفه‌ای، هزینه کمتری دارد و برای ناشران به‌صرفه‌تر است و از سویی به‌دلیل اینکه عناوین کتاب‌های چاپ شده هم کم است آثار ترجمه از وزارت ارشاد زودتر مجوز می‌گیرند و بیشتر چاپ می‌شوند.»(11)

کرونا تمرکزم را بر داستان‌های شاهنامه بیشتر کرد

محمدرضا یوسفی: «شیوع ویروس کرونا در من ترسی ایجاد کرد و با خود گفتم تا عمری هست باید مجموعه رمان‌های شاهنامه برای کودکان و نوجوانان را به سرانجام برسانم و از فرصت خودقرنطینگی استفاده کردم و روی این کتاب‌ها متمرکز شدم. اصولا نوشتن رمان‌های شاهنامه مخصوصا در بخش تاریخی نیاز به مطالعات فراوانی دارد. چون مشروطه خیلی در تاریخ ما مهم است. انقلاب مشروطه نقطهعطف تاریخ ما و خاورمیانه است و اهمیت آن کمتر از آمدن آریایی‌ها به این سرزمین و هنگامه کوروش و غوغای فردوسی در شاهنامه نیست و تحولاتی که در خاورمیانه دیده می‌شود متاثر از اتفاق‌های داخل ایران است. همچنین در این مجموعه به تنهایی آدم‌ها و افرادی مانند قائم مقام، امیرکبیر، مشیرالدوله و ... که سرشان به تنشان می‌ارزد و متاثر از جهان رنسانس اروپا بوده‌اند در روزگار خودشان پرداخته‌ام.»(13)

کتاب‌های درسی مثل دملی چرکین روی دست بچه‌ها است

محمدرضا یوسفی: «کتاب‌های درسی‌ای که برای کودکان و نوجوانان تولید می‌شود، در یک فرآیند رقابتی تولید نمی‌شود، یعنی فرضا آموزش و پرورش بین تیم‌های فرهنگی گوناگون مزایده نمی‌گذارد. وقتی مزایده بین یک تیم است، آن یک تیم هم برنده است. این بحران عمیق وجود دارد. برای همین بچه‌ها برخلاف دوره ما وقتی امتحان‌شان را می‌دهند، کتاب‌های درسی را پاره‌پاره می‌کنند و آن را در جوی آب می‌ریزند، چون برای بچه‌ها عذاب هستند، در حالی که اگر بچه در کتاب درسی داستان و شعر خوبی بخواند، آن را در خانه حفظ می‌کند. می‌بینیم که این کتاب‌های درسی مثل یک دمل چرکین روی دست بچه‌ها هستند و به محض این‌که امتحان تمام می‌شود، دمل را پرت می‌کنند. این فاجعه است.»(14)

علت این که بچه‌ها جذب ادبیات وحشت می‌شوند نهاد انسان است

محمدرضا یوسفی معتقد است علت این که بچه‌ها جذب ادبیات وحشت می‌شوند نهاد انسان است، نهادی که فروید از آن حرف می‌زند و بخش آنارشیسم، هرج‌ومرج‌طلب و ناخودآگاه پنهان شورش‌گر ما و همهی انسان‌هاست که دیگر شرقی، غربی و غیره ندارد و ما را به سمت جذب آن آنارشیسم می‌کشاند. یوسفی می‌گوید: «غول و دیوِ داستان‌های ژانر وحشت هم نماد نهاد انسان هستند. همان‌طور که در متون کهن ادبیات ما، رفتن و برگشتن به جهنم به عنوان مکانی سرشار از وحشت و آنارشیسمی که خوف‌انگیز است وجود دارد، در این‌جا به شکل دیگری است و اساسا اینگونه داستانها به نهاد پنهان مخاطب پاسخ می‌دهند. بچه با خواندن یک رمان وحشت درست است که دچار خوف می‌شود اما حس مشترکی با آن پیدا می‌کند ولی در داستان فولکلوریک سمت و سوی اقناع کودک را دارد. البته در داستان وحشت کلاسیک هم همان هراس را ایجاد می‌کند اما تفاوتش در این‌جاست که در داستان فولکلوریک یک رابطه عِلّی برقرار است. اما در ادبیات کلاسیکِ وحشت این رابطه عِلّی - به لحاظ نهاد ذهن – کمتر وجود دارد، چون مبنا ایجاد هراس و ترس بهتنهاییست.»(15)

حقوق کودکان و دوران کودکی در کشور ما به رسمیت شناخته نمی‌شوند

محمدرضا یوسفی: «اگرچه ایران کنوانسیون حقوق کودکان را پذیرفته و مدت‌هاست در عضویت این کنوانسیون قرار دارد، اما در عمل آمار رسمی کودکان کار و خیابان گویای بی‌توجهی نسبت به این کودکان است و هرچه از مناطق مرکزی شهرها به مناطق حاشیه‌یی و از شمال ایران به جنوب آن سیر می‌کنیم، وضعیت این کودکان اسف‌بارتر می‌شود. آن‌چه باعث تأسف بیش‌تر است، آن است که این کودکان به لحاظ حقوق اجتماعی با دیگر کودکان از وضعیت برابری برخوردار نیستند. بچه‌های طلاق که برخی به بچه‌های خیابانی بدل می‌شوند، از لحاظ حقوقی با بچه‌های دیگر برابر نیستند. اینها مشکلات هویتی و شناسنامه‌ایی دارند و چون جامعه حقوق اجتماعی برای آنها متصور نشده‌، به راحتی و البته به ناچار جذب کارها و شرایطی می‌شوند که با ماهیت و ذات کودکی آنها در تضاد است... آن‌چه مسلم است، در کشور ما نه حقوق کودکان و نه دوران کودکی هیچ کدام به رسمیت شناخته نمی‌شود و قوانین حمایتی در این حوزه همچنان بسیار ضعیف است.»(16)

ناشران از چاپ آثار ادبی در زمینه‌ کودکان کار و خیابان استقبال نمی‌کنند

محمدرضا یوسفی: «من آثار ادبی زیادی در زمینه‌ کودکان کار و خیابان تدوین کرده‌ام، ولی متأسفانه ناشران بخش دولتی نسبت به چاپ آن‌ها استقبال نشان نداده‌اند، اگرچه کتاب‌های این‌چنینی با اقبال عموم در جامعه مواجه است. من برای چاپ این کتاب‌ها اغلب متوسل به ناشران خرده‌پا می‌شوم، چرا که در جامعه‌ ما نه حقوق کودکان و نه مشکلات آنان و نه حقوق نویسندگان این گروه سنی به رسمیت شناخته نمی‌شود. برای انتشار کتابی در این زمینه پنج سال ‌در کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان منتظر تصویب نهایی آن بودم؛ از سویی ناشران بخش خصوصی به سبب ویژگی‌ کارهای خود عمدتا نسبت به چاپ زندگی بچه‌های کار و خیابان واکنش مثبت ندارند و زندگی آنان را به سبب آن‌که مالامال از سختی است، انعکاس نمی‌دهند.»(16)

ادبیات کودک ما حرف‌های زیادی برای گفتن در سطح جهان دارد

محمدرضا یوسفی معتقد است به دلیل عدم شناخت کافی مسئولان نسبت به کودکان‌ و نشر کودک،‌ بچه‌ها همیشه آخرین اولویت هستند‌ و می‌گوید: «ما هیچ گاه در کشور، برنامه‌ خاصی در حوزه کتاب‌های کودک نداریم‌ در حالی‌که سال‌های گذشته جشنواره‌‌های بین‌المللی تصویر‌گری و سمینار‌های بسیار خوبی در حوزه ادبیات کودک برگزار می‌شد‌ که متاسفانه از بین‌ رفت و اگر ادامه پیدا می‌کرد‌، توسعه و رشد فراوانی در ادبیات کودک ایجاد می‌شد. ادبیات کودک ما حرف‌های بسیار زیادی برای گفتن در سطح جهان دارد اما متاسفانه به دلیل بی‌توجهی به این حوزه امکان بروز و ظهور را از دست داده‌ است.»(27)

ایران را از فردوسی داریم

محمدرضا یوسفی فردوسی را یک نابغه می‌داند و می‌گوید: «فردوسی فردی است که جلوتر از زمانه عمل می‌کند. هم بُعد درزمانی دارد هم هرزمانی. فردوسی چنین پدیده‌ای است و وقتی شاهنامه را می‌خوانیم متوجه می‌شویم او ادبیات داستانی، اسطوره، جامعه‌شناسی، روان‌شناسی و مردم‌شناسی را به شکل بسیار حرفه‌ای می‌شناسد. اگر به این ابزار مسلط نبود نوشتن شاهنامه هم امکان نداشت. فردوسی شناخت بسیار عمیقی داشته و شخص شگفت‌انگیزی است. در شگفتم چه منابعی در اختیار او بوده که چنین شاهکاری خلق کرده و متاسفانه آن منابع دیگر در دسترس ما نیست. تاریخ مملکت‌مان مدیون فردوسی است و ایران را از فردوسی داریم، شاهنامه و فردوسی جایگاه متمایزی دارند و به یک ملت هویت می‌بخشند. این هویت ملی و شخصیت ملی که جهان ما را می‌شناسد را عمیقا مدیون فردوسی هستیم.»(28)

آثار و کتاب‌شناسی

منبع‌شناسی

پانویس