محمد قاضی: تفاوت میان نسخهها
طراوت بارانی (بحث | مشارکتها) بدون خلاصۀ ویرایش |
بدون خلاصۀ ویرایش |
||
خط ۳: | خط ۳: | ||
|تصویر = | |تصویر = | ||
|توضیح تصویر = | |توضیح تصویر = | ||
|نام اصلی = | |نام اصلی = محمد امامی قاضی | ||
|زمینه فعالیت = | |زمینه فعالیت = ترجمه و تالیف | ||
|ملیت = | |ملیت = ایرانی | ||
|تاریخ تولد = | |تاریخ تولد = | ||
|محل تولد = | |محل تولد = | ||
|والدین = | |والدین = | ||
|تاریخ مرگ = | |تاریخ مرگ = ۱۲مرداد۱۲۹۲ | ||
|محل مرگ = | |محل مرگ = | ||
|علت مرگ = | |علت مرگ = بیماری سرطان حنجره | ||
|آخرین محل زندگی = | |آخرین محل زندگی = | ||
|مختصات محل زندگی = | |مختصات محل زندگی = | ||
|مدفن = | |مدفن = مهاباد | ||
|تقارن زندگی با نظامهای سیاسی= | |تقارن زندگی با نظامهای سیاسی= | ||
|اتفاقات مهم = | |اتفاقات مهم = | ||
خط ۲۰: | خط ۲۰: | ||
|لقب = | |لقب = | ||
|بنیانگذار = | |بنیانگذار = | ||
|پیشه = | |پیشه = مترجم | ||
|سالهای نویسندگی = | |سالهای نویسندگی = | ||
|سبک نوشتاری = | |سبک نوشتاری = | ||
خط ۳۲: | خط ۳۲: | ||
|همسر = | |همسر = | ||
|شریک زندگی = | |شریک زندگی = | ||
|فرزندان = | |فرزندان = مریم قاضی | ||
|تحصیلات = | |تحصیلات = | ||
|دانشگاه = | |دانشگاه = | ||
خط ۵۷: | خط ۵۷: | ||
==از میان یادها== | ==از میان یادها== | ||
===[[خاطرات یک مترجم]]=== | |||
در سالهای نخستین دههٔ پنجاه در کانون پرورش فکری به کار ترجمه برای کودکان و نوجوانان مشغول بودم و گاهی از خاطرات کودکی خود برای [[سیروس طاهباز]] که مدیر انتشارات بود نقل میکردم. خوشش میآمد. یک روز به اصرار خواهش کرد که هر ماهه مقالهای در یکی دو صفحه از خاطرات خود را بنویسم تا در مجلهٔ نوجوانان کانون چاپ کند. از چند شمارهای که خاطرات من به ترتیب در آنها به چاپ رسید چنان به گرمی استقبال شد که کانون در ظرف همان یک ماه مجبور به تجدید چاپ آنها میشد و ناچار تیراژ مجله را از دو هزار به پنج شش هزار ترقی داد. کانون هر ماهه به چاپ بخش کوچکی از خاطرات من ادامه میداد و من نیز با علاقه به ادامهٔ نوشتن بقیهٔ آن مشغول بودم؛ و چون بیشتر از ماجراهایی یاد میکردم که مربوط به ترجمههایم و مواجهه با ناشران بود، اسم نوشتهام را «خاطرات یک مترجم» گذاشتم.<ref>{{پک|محمد قاضی|۱۳۷۱|ک=خاطرات یک مترجم|ص= ۱۰و۱۱}}</ref> | |||
===آرزوی پدر؛ محمد ثالث=== | |||
پدرم با دختری از نوهٔ عموهای خود ازدواج کرده بود و سخت آرزومند بود که ثمرهٔ این وصلت پسری باشد و نامش را محمد بگذارد. چنین آرزویی از کسی که امام جماعت شهر بود و چند تن از اجدادش هم محمد نام داشتهاند هیچ عجیب نبود. آمنه خانم پسری به دنیا آورد ولی چند ماهی بیشتر زنده نماند و به بیماری سرخک شاید هم آبله مرغان درگذشت. پدر آنقدر غصه خورد و عزا گرفت تا خدا دلش سوخت و پسر دیگری به این خانواده بخشید. با وجود مخالفت شدید مادر اسم این پسر را نیز محمد گذاشت. محمد ثانی نیز درگذشت.<ref>{{پک|محمد قاضی|۱۳۷۱|ک=خاطرات یک مترجم|ص= ۱۴}}</ref> | |||
بچه سوم که دختری خدیجه نام بود هم درگذشت. یکی دو سال بعد آمنه خانم برای بار چهارم حامله شد بچه پسر بود و پدر باز هم مصمم که نامش را محمد بگذارد پدر از خر شیطان پایین نمیآمد مادر هم به ناچار نام محمد را با اکراه پذیرفت. من زنده ماندم.<ref>{{پک|محمد قاضی|۱۳۷۱|ک=خاطرات یک مترجم|ص= ۱۵}}</ref> | |||
===عشق کودکی=== | |||
در آن ایام هنوز تشکیلات دادگستری چنانکه باید در مهاباد شکل نگرفته بود و حلوفصل دعاوی حقوقی به ویژه ازدواج و طلاق و مرافعات مربوط به احوال شخصی، در محاکم شرع که مهمترین آنها محکمهٔ قاضی بزرگ بود بر طبق احکام شرع صورت میگرفت، به همین جهت محکمه بیشتر اوقات به هنگام روز از رفتوآمد ارباب رجوع و شب هنگام از تردد مهمانان شلوغ بود.<ref>{{پک|محمد قاضی|۱۳۷۱|ک=خاطرات یک مترجم|ص= ۴۰}}</ref> در این بین همیشه چند زن جوان یا میانسال از شوهر بریده و از خانه گریخته در آنجا بودند و تا تعیین تکلیف قطعی در آنجا بست می نشستند.<ref>{{پک|محمد قاضی|۱۳۷۱|ک=خاطرات یک مترجم|ص= ۴۲}}</ref> باوجود اینکه قاضی بزرگ خوشش نمیآمد محمد گهگاه به اندورن میرفت و برای زنان قصه میگفت و شیرینزبانی میکرد.<ref>{{پک|محمد قاضی|۱۳۷۱|ک=خاطرات یک مترجم|ص= ۵۲}}</ref> در همین آمد و رفتها دلباختهٔ یکی از زنان از شوهر گریخته به نام فاطمه شد، عشقی پاک و افلاطونی. اما دیری نگذشت که خورشید وصالشان غروب کرد؛ شوهر فاطمه آمد و او را با خود برد. از آن پس به مرغ آشیان گمکردهای میمانست.<ref>{{پک|محمد قاضی|۱۳۷۱|ک=خاطرات یک مترجم|ص= ۵۴تا۵۶}}</ref> | |||
===طبیب مذهبی=== | |||
یکی از بیماریهایی که در آن زمان در ولایتشان شایع بود، ورم طحال یا اسپرز بود و زنان بیش از مردان به این بیماری مبتلا میشدند. مردم به پزشک و دارو عقیده نداشتند و سحر و جادو و دعا و طلسم را ترجیح میدادند. یکی از این معالجات خرافی-مذهبی این بود که میبایست یتیمی نابالغ و محمد نام سوره یاسین را از آغاز تا انجام بر بالین بیمار بخواند و ضمن آن با پشت خنجر برهنه، آهسته بر موضع ورم طحال، روی شکم لخت بیمار بکوبد تا بیمار شفا پیدا کند. محمد یکی از آن طبیبان واجد شرایط بود.<ref>{{پک|محمد قاضی|۱۳۷۱|ک=خاطرات یک مترجم|ص= ۵۰و۵۱}}</ref> | |||
===بز اخفش=== | |||
عبدالرحمن گیو که از کردهای عراق بود حروفچینی و گراورسازی و صفاحی و عربی و عکاسی و زبان فرانسه را در عراق آموخته بود و امیدوارانه به مهاباد بازگشته بود تا کسب و کاری برای خودش دست و پا کند. تابلوی بلندبالای با پارچه سفید و نوشتههای درشت سیاد بر در خانهاش آویخت تا آموختههایش را تعلیم دهد اما دریغ از یک شاگرد! اما التماسهای معصومانهٔ محمد باعث شد تا دلش نرم شود و فرانسه را مجانی به محمد بیاموزد. کار گیو در پذیرش محمد از روی ناچاری بیشباهت به کار اخفش دانشمند علم نحو نبود.<ref>{{پک|محمد قاضی|۱۳۷۱|ک=خاطرات یک مترجم|ص= ۸۸تا۹۱}}</ref> | |||
====زبان فرانسه==== | |||
محمد استاد را از زودفهمی خود به شوق آورد هر چند که اقوام و خویشان ملامتش میکردند که چرا زبان کافران را میآموزد اما تعریف و تشویق های آقای گیو از هوش و استعداد محمد در یادگیری زبان فرانسه، این ملامتها را تا حدودی خنثی میکرد. بعد از دو ماه در حضور رئیس فرهنگ وقت و عدهای از آموزگاران که هیچ یک فرانسه نمیدانستند امتحان داد و گواهینامهای با امضای رئیس فرهنگ کسب کرد. در همین دوران کوتاه شاگردی بود که نطفهٔ عشق به ترجمه در نهادش جان گرفت.<ref>{{پک|محمد قاضی|۱۳۷۱|ک=خاطرات یک مترجم|ص= ۸۸تا۹۱}}</ref> | |||
===انتشار=== | ===انتشار=== | ||
=== عشق=== | === عشق=== | ||
خط ۸۴: | خط ۱۱۰: | ||
===سالشمار زندگی=== | ===سالشمار زندگی=== | ||
===کودکی و نوجوانی، جوانی، پیری=== | ===کودکی و نوجوانی، جوانی، پیری=== | ||
در۱۲مرداد۱۲۹۲ در مهاباد متولد شد. پدرش میرزا عبدالخالق قاضی، ملا و پیشنماز و امامجمعهٔ شهر مهاباد و مادرش آمنه سخت متعصب و مقید به سنن آباء و اجدادی بود.<ref>{{پک|محمد قاضی|۱۳۷۱|ک=خاطرات یک مترجم|ص= ۱۳}}</ref> خردسالیاش همزمان بود با جنگ جهانی اول و مهاباد و حومهٔ آن بین سربازان روسیهٔ تزاری و قوای عثمانی دست به دست میگشت. شهروندان متعصب مهاباد، به خصوص خانوادهٔ محمد، طرفدار دولت مسلمان عثمانی بودند و از این تعصب بیجا خسارات مالی و جانی فراوانی به مردم مهاباد رسید. شش یا هفت ساله بود و خواهرش حدود دو سال داشت که پدرش در یکی از کوچهای اجباری بیمار شد و چند روزی پس از آن به علت نامعلومی درگذشت.<ref>{{پک|محمد قاضی|۱۳۷۱|ک=خاطرات یک مترجم|ص=۱۷}}</ref> | |||
اندکی پس از مرگ پدر جنگ نیز پایان یافت و محمد و مادر و خواهرش به خانهٔ پدربزرگ به ده سریلآباد واقع در چند فرسخی مهاباد رفتند و فیروزه خانم، مادر پدرش که پیرزنی مهربان و فداکار بود نگهداری آنها را به عهده گرفت.<ref>{{پک|محمد قاضی|۱۳۷۱|ک=خاطرات یک مترجم|ص= ۱۷و۱۸}}</ref> | |||
مدتی از مستقر شدنشان در سریلآباد میگذشت که مادرش با مردی از بیگزادگان ازدواج کرد و به دنبال سرنوشت خود رفت.<ref>{{پک|محمد قاضی|۱۳۷۱|ک=خاطرات یک مترجم|ص= ۱۹}}</ref> | |||
سرگرم شدن به بازی با بچههای ده به هنگام روز و ناز و نوازش مادربزرگ به هنگام شب نگذاشت که از بیمادری رنج زیادی ببرد. ولی مرگ پدربزرگ و به فاصلهٔ چند ماه پس از آن، مرگ مادربزرگ به یکباره یتیماش کرد پس از آن اغلب به یاد مادرش میگریست.<ref>{{پک|محمد قاضی|۱۳۷۱|ک=خاطرات یک مترجم|ص= ۲۰}}</ref> | |||
بعد از مرگ پدربزرگ و مادربزرگ تکفل محمد را عمویش میرزا سعید و تکفل خواهرش را عموی ناتنیاش شیخ احمد برعهده گرفتند. سالی نگذشت که شبی، سه تن آدمکش مزدور به درون خانه ریختند و عمویش را با چند گلوله کشتند و گریختند. بعدها شایع شد که این کار به تحریک برادر ناتنیاش شیخ احمد صورت گرفته تا در تصاحب ملک سریلآباد بلامنازع باشد. دیگر ماندن در سریلآباد هم مشکل بود و هم بیمورد.<ref>{{پک|محمد قاضی|۱۳۷۱|ک=خاطرات یک مترجم|ص= ۲۱}}</ref> | |||
روزی سواری که از مهاباد بازمی گشت و از طرف مادرش مامور شده بود که سر راه سری هم به سریلآباد بزند و از حال محمد و خواهرش خبری برای او ببرد، به ده آمد. محمد به التماس از او خواست که هنگام رفتن او را به ترک خود بنشاند و به مادرش برساند.<ref>{{پک|محمد قاضی|۱۳۷۱|ک=خاطرات یک مترجم|ص= ۲۲}}</ref> | |||
دیدن محمد برای مادرش و محمودبیگ، شوهرش که مرد مهربان و نازنینی بود مایه تعجب و شادی شد. کمکم محمود بیگ به محمد علاقهمند شد چندان که بین او و دو پسر خود فرقی نمیگذاشت. محمود بیگ به فکر افتاد که محمد را به مکتب بفرستد و او را با چند بچهٔ دیگر از بیگزادگان آن دور و حوالی به مکتب مسجد چاغرلو که شیخ عزالدین ملای ده استاد آن بود فرستاد و خواندن را آغاز کردند. محمد از همان روزهای اول نشان داد که با بچههای دیگر مکتب فرق دارد و زیرکی و تیزهوشی و استعداد او همواره مورد تشویق و تمجید ملا بود. دو سال گذشت تا روزی قاصدی از مهاباد نامهای سربهمهر برای محمود بیگ آورد. مضمون نامه این بود که مردی از بازرگانان ارومیه که در آلمان به تجارت فرش مشغول است به ایران و زادگاهش ارومیه آمده تا فرزندانش را با خود به آلمان ببرد و دکتر جواد قاضی که از دوستان اوست و در آلمان زندگی میکند از او خواهش کرده تا برادرزادهاش محمد را پیدا کند و با خود به آلمان بیاورد. | |||
خوشحالی محمد از رفتن به آلمان به حدی بود که سرپا بند نمیشد.<ref>{{پک|محمد قاضی|۱۳۷۱|ک=خاطرات یک مترجم|ص= ۲۳}}</ref> | |||
علیرغم شتاب محمد برای سفر، بعد از چند روز آماده رفتن شد ولی چون دیر جنبیده بودند لطیف آقا با بچههای خودش به آلمان رفته بود. شنیدن این خبر آه از نهاد محمد برآورد و سرنوشتش به گونهای دیگر رقم خورد.<ref>{{پک|محمد قاضی|۱۳۷۱|ک=خاطرات یک مترجم|ص= ۲۴}}</ref> | |||
اکنون محمد جامانده از سفر در محکمهٔ قاضی بزرگ در مهاباد بود.<ref>{{پک|محمد قاضی|۱۳۷۱|ک=خاطرات یک مترجم|ص= ۲۵}}</ref> | |||
دیگر بازگرداندن محمد را به چاغرلو، پیش مادرش لازم ندانستند او در محمکه ماند و در دبستان سعادت مهاباد که تنها دبستان شهر بود در کلاس سوم پذیرفته شد. یک ماه بعد که اولیای مدرسه قوهٔ او را بالاتر از حد کلاس سوم تشخیص دادند او را به کلاس چهارم بردند.<ref>{{پک|محمد قاضی|۱۳۷۱|ک=خاطرات یک مترجم|ص= ۳۹}}</ref> | |||
محمد در خانهٔ قاضی بزرگ ماندنی شد.<ref>{{پک|محمد قاضی|۱۳۷۱|ک=خاطرات یک مترجم|ص= ۴۰}}</ref> | |||
مدتی سپری شد آغاز تابستان بود و محمد امتحان سال پنجم ابتدایی را با موفقیت گذرانده بود.<ref>{{پک|محمد قاضی|۱۳۷۱|ک=خاطرات یک مترجم|ص= ۵۷}}</ref> | |||
معلوم نشد که به چه علت به صورت قهر و بیخبر از خانهٔ قاضی بزرگ رفت.<ref>{{پک|محمد قاضی|۱۳۷۱|ک=خاطرات یک مترجم|ص= ۵۶}}</ref> | |||
شاید بخاطر خلآیی که پس از رفتن فاطمه در زندگیاش پیدا شده بود یا شاید بخاطر اذیتهای لوس و خنک احمد کُل آبدارباشی برای اینکه پولی نداشت که مثل دیگران به او انعام بدهد شاید هم خاطرهٔ آزادیها و ول گشتنها با همبازیهای دهاتی بود که باعث شد سر به صحرا بگذارد. و راه سریلآباد را در پیش گیرد.<ref>{{پک|محمد قاضی|۱۳۷۱|ک=خاطرات یک مترجم|ص= ۵۷}}</ref> | |||
در آنجا با استقبال گرم تنها خواهرش و خوشحالی نسبی زنعموها و اقوام مواجه شد ولی عموی ناتنیاش اعتنایی به بازگشت محمد نکرد. مدتی را در ده سپری کرد تا روزی حوادثی پیش آمد و محمد نزد شیخ زاده بانو، مادربزرگ ناتنیاش که در اوان پیری دعوی ارشاد و روحانیت هم میکرد حاضر شد و او به خیال اینکه محمد به هوای زنده کردن حق و طلب ارث به سریلآباد برگشته، به باد سرزنش و توهین گرفت. محمد بسیار رنجید و بغض کرد و خواست بیاجازه از حضور او مرخص شود ولی نگذاشتند و مجبورش کردند شب را در آنجا سپری کند. آن شب قرار بود محمد توسط شیر زهرآلودی که یکی از خدمتگاران شیخ زاده بانو برای محمد میبرد کشته شود ولی ترحم و ترس از گناه خدمتگار مانع شد و افرادی دست به دست دادند تا محمد از مهلکه جان به در برد. او را به پیرولیباغ بردند و به پسرعموی پدرش که برادر قاضی بزرگ هم بود سپردند تا با کاروانی به مهاباد بفرستند. این اقامت اجباری سه ماه طول کشید و از خوشترین ایام کودکی محمد بود.<ref>{{پک|محمد قاضی|۱۳۷۱|ک=خاطرات یک مترجم|ص= ۶۳تا۷۴}}</ref> | |||
محمد باز به محکمهٔ قاضی بزرگ بازگشته بود بدون اینکه ملامتی از طرف قاضی و خانواده اش ببیند. همه چیز مثل سابق بود با این تفاوت که این بار با علاقه و شور بیشتری درس میخواند. خرداد ۱۳۰۷ بود که امتحان نهایی ششم ابتدایی را با معدلی نزدیک به بیست گذراند البته در بین تنها چهار نفر. مهاباد در آن زمان دبیرستان نداشت و ادامهٔ تحصیل در آن شهر برایش میسر نبود. در همین اوان بود که خبردار شد عموی تنیاش، دکتر جواد قاضی از آلمان به تهران منتقل شده و خانه و زندگی تازهای برای خود ترتیب داده است.<ref>{{پک|محمد قاضی|۱۳۷۱|ک=خاطرات یک مترجم|ص= ۸۵}}</ref> | |||
دکتر قاضی فرزندی نداشت و به پدر مرحوم محمد هم بسیار علاقهمند بود. محمد با استفاده از این موضوع نامهای پرسوزوگداز برای عمویش نوشت و وضع خود را شرح داد. این نامه و نامههای دوم و سوم بیجواب ماند. نامهٔ چهارم را هم نوشت.<ref>{{پک|محمد قاضی|۱۳۷۱|ک=خاطرات یک مترجم|ص= ۸۶}}</ref> | |||
در همین زمان به او پیشنهاد شد که در قبال ماهی پانزده تومان و مزایا و اضافه حقوق آموزگار دبستان نوبنیاد شود؛ پانزده تومان در آن زمان پول سرشاری بود و در قیاس با بیکاری و بلاتکلیفی، موقعیت ممتازی به شمار میرفت. ولی محمد آموزگاری را کمال مطلوب نمیدانست. او هنوز از عمویش قطع امید نکرده بود حتی حاضر بود به نحوی هزینهٔ سفر را فراهم کند و به تهران بیاید.<ref>{{پک|محمد قاضی|۱۳۷۱|ک=خاطرات یک مترجم|ص= ۸۷}}</ref> | |||
شاید این بلندپروازی بخاطر آموختههای اطرافیانش بود که معتقد بودند از هیچ راهی جز درس خواندن نمیتوان «آدم» شد مخصوصا که محمد جزء افراد فقیر و بیآتیهٔ خانواده قاضی بود نه دستمایهای داشت که به کاری جز تحصیل بپردازد نه ملکی که به اربابی و دهداری دل خوش کند. اما در مهاباد نه ادامه تحصیل در دبیرستان برایش میسر بود نه ادامه دادن زبان فرانسه.<ref>{{پک|محمد قاضی|۱۳۷۱|ک=خاطرات یک مترجم|ص= ۸۷و۸۸}}</ref> | |||
====نامهٔ گستاخانه==== | |||
علاقه به تحصیل زبان فرانسه موجب شد تا محمد نامهٔ پنجم دیگر به عمویش بنویسد اما اینبار با لحنی تند و گستاخانه. یک کاغذ و پاکت سفید با شش شاهی تمبر پست نیز همراه نامه فرستاد و نوشت: «عموجان، اگر کاغذ و پاکت برای نوشتن جواب نامهٔ من و پول برای پست کردن آن نداری این هر دو را ضمیمه کردم ...» . این نامه چون خاری به دل عمویش خلیده و خشمگینش کرده بود.<ref>{{پک|محمد قاضی|۱۳۷۱|ک=خاطرات یک مترجم|ص= ۹۱و۹۲}}</ref> | |||
===شخصیت و اندیشه=== | ===شخصیت و اندیشه=== | ||
===زمینهٔ فعالیت=== | ===زمینهٔ فعالیت=== |
نسخهٔ ۱۷ اسفند ۱۳۹۹، ساعت ۰۸:۰۶
محمد قاضی | |
---|---|
نام اصلی | محمد امامی قاضی |
زمینهٔ کاری | ترجمه و تالیف |
مرگ | ۱۲مرداد۱۲۹۲ |
ملیت | ایرانی |
علت مرگ | بیماری سرطان حنجره |
جایگاه خاکسپاری | مهاباد |
پیشه | مترجم |
فرزندان | مریم قاضی |
از میان یادها
خاطرات یک مترجم
در سالهای نخستین دههٔ پنجاه در کانون پرورش فکری به کار ترجمه برای کودکان و نوجوانان مشغول بودم و گاهی از خاطرات کودکی خود برای سیروس طاهباز که مدیر انتشارات بود نقل میکردم. خوشش میآمد. یک روز به اصرار خواهش کرد که هر ماهه مقالهای در یکی دو صفحه از خاطرات خود را بنویسم تا در مجلهٔ نوجوانان کانون چاپ کند. از چند شمارهای که خاطرات من به ترتیب در آنها به چاپ رسید چنان به گرمی استقبال شد که کانون در ظرف همان یک ماه مجبور به تجدید چاپ آنها میشد و ناچار تیراژ مجله را از دو هزار به پنج شش هزار ترقی داد. کانون هر ماهه به چاپ بخش کوچکی از خاطرات من ادامه میداد و من نیز با علاقه به ادامهٔ نوشتن بقیهٔ آن مشغول بودم؛ و چون بیشتر از ماجراهایی یاد میکردم که مربوط به ترجمههایم و مواجهه با ناشران بود، اسم نوشتهام را «خاطرات یک مترجم» گذاشتم.[۱]
آرزوی پدر؛ محمد ثالث
پدرم با دختری از نوهٔ عموهای خود ازدواج کرده بود و سخت آرزومند بود که ثمرهٔ این وصلت پسری باشد و نامش را محمد بگذارد. چنین آرزویی از کسی که امام جماعت شهر بود و چند تن از اجدادش هم محمد نام داشتهاند هیچ عجیب نبود. آمنه خانم پسری به دنیا آورد ولی چند ماهی بیشتر زنده نماند و به بیماری سرخک شاید هم آبله مرغان درگذشت. پدر آنقدر غصه خورد و عزا گرفت تا خدا دلش سوخت و پسر دیگری به این خانواده بخشید. با وجود مخالفت شدید مادر اسم این پسر را نیز محمد گذاشت. محمد ثانی نیز درگذشت.[۲] بچه سوم که دختری خدیجه نام بود هم درگذشت. یکی دو سال بعد آمنه خانم برای بار چهارم حامله شد بچه پسر بود و پدر باز هم مصمم که نامش را محمد بگذارد پدر از خر شیطان پایین نمیآمد مادر هم به ناچار نام محمد را با اکراه پذیرفت. من زنده ماندم.[۳]
عشق کودکی
در آن ایام هنوز تشکیلات دادگستری چنانکه باید در مهاباد شکل نگرفته بود و حلوفصل دعاوی حقوقی به ویژه ازدواج و طلاق و مرافعات مربوط به احوال شخصی، در محاکم شرع که مهمترین آنها محکمهٔ قاضی بزرگ بود بر طبق احکام شرع صورت میگرفت، به همین جهت محکمه بیشتر اوقات به هنگام روز از رفتوآمد ارباب رجوع و شب هنگام از تردد مهمانان شلوغ بود.[۴] در این بین همیشه چند زن جوان یا میانسال از شوهر بریده و از خانه گریخته در آنجا بودند و تا تعیین تکلیف قطعی در آنجا بست می نشستند.[۵] باوجود اینکه قاضی بزرگ خوشش نمیآمد محمد گهگاه به اندورن میرفت و برای زنان قصه میگفت و شیرینزبانی میکرد.[۶] در همین آمد و رفتها دلباختهٔ یکی از زنان از شوهر گریخته به نام فاطمه شد، عشقی پاک و افلاطونی. اما دیری نگذشت که خورشید وصالشان غروب کرد؛ شوهر فاطمه آمد و او را با خود برد. از آن پس به مرغ آشیان گمکردهای میمانست.[۷]
طبیب مذهبی
یکی از بیماریهایی که در آن زمان در ولایتشان شایع بود، ورم طحال یا اسپرز بود و زنان بیش از مردان به این بیماری مبتلا میشدند. مردم به پزشک و دارو عقیده نداشتند و سحر و جادو و دعا و طلسم را ترجیح میدادند. یکی از این معالجات خرافی-مذهبی این بود که میبایست یتیمی نابالغ و محمد نام سوره یاسین را از آغاز تا انجام بر بالین بیمار بخواند و ضمن آن با پشت خنجر برهنه، آهسته بر موضع ورم طحال، روی شکم لخت بیمار بکوبد تا بیمار شفا پیدا کند. محمد یکی از آن طبیبان واجد شرایط بود.[۸]
بز اخفش
عبدالرحمن گیو که از کردهای عراق بود حروفچینی و گراورسازی و صفاحی و عربی و عکاسی و زبان فرانسه را در عراق آموخته بود و امیدوارانه به مهاباد بازگشته بود تا کسب و کاری برای خودش دست و پا کند. تابلوی بلندبالای با پارچه سفید و نوشتههای درشت سیاد بر در خانهاش آویخت تا آموختههایش را تعلیم دهد اما دریغ از یک شاگرد! اما التماسهای معصومانهٔ محمد باعث شد تا دلش نرم شود و فرانسه را مجانی به محمد بیاموزد. کار گیو در پذیرش محمد از روی ناچاری بیشباهت به کار اخفش دانشمند علم نحو نبود.[۹]
زبان فرانسه
محمد استاد را از زودفهمی خود به شوق آورد هر چند که اقوام و خویشان ملامتش میکردند که چرا زبان کافران را میآموزد اما تعریف و تشویق های آقای گیو از هوش و استعداد محمد در یادگیری زبان فرانسه، این ملامتها را تا حدودی خنثی میکرد. بعد از دو ماه در حضور رئیس فرهنگ وقت و عدهای از آموزگاران که هیچ یک فرانسه نمیدانستند امتحان داد و گواهینامهای با امضای رئیس فرهنگ کسب کرد. در همین دوران کوتاه شاگردی بود که نطفهٔ عشق به ترجمه در نهادش جان گرفت.[۱۰]
انتشار
عشق
استاد
شاگرد
مردم
ده تا بیست مطلب از مجلات دورهٔ خود
دشمنی
دوستی
قهر
آشتیها
نگرفتن جوایز
حرفی که هنگام گرفتن جایزه زده است
مذهب و ارتباط با خدا
عصبانیت، ترک مجلس، مهمانیها، برنامهها، استعفا و مشابه آن
نحوهٔ مرگ، بازتاب خبر مرگ در روزنامهها و مجلات و نمونههایی از آن
دارایی
زندگی شخصی
برخی خالهزنکیهای شیرین (اشکها و لبخندها)
شکایتهایی از دیگران کرده به محاکم و شکایتهایی که از او شده
مشهور ممیزی
مربوط به مصاحبهها، سخنرانیها و حضور رادیو یا تلویزیون یا فضای مجازی همراه ارايه نمونههایی از آن برای بخش شنیداری و تصویری
عکس سنگقبر و تشییع جنازه و جزيیات آن
خاطرههای مرتبط و نکتهدار دیگر
زندگی و یادگار
سالشمار زندگی
کودکی و نوجوانی، جوانی، پیری
در۱۲مرداد۱۲۹۲ در مهاباد متولد شد. پدرش میرزا عبدالخالق قاضی، ملا و پیشنماز و امامجمعهٔ شهر مهاباد و مادرش آمنه سخت متعصب و مقید به سنن آباء و اجدادی بود.[۱۱] خردسالیاش همزمان بود با جنگ جهانی اول و مهاباد و حومهٔ آن بین سربازان روسیهٔ تزاری و قوای عثمانی دست به دست میگشت. شهروندان متعصب مهاباد، به خصوص خانوادهٔ محمد، طرفدار دولت مسلمان عثمانی بودند و از این تعصب بیجا خسارات مالی و جانی فراوانی به مردم مهاباد رسید. شش یا هفت ساله بود و خواهرش حدود دو سال داشت که پدرش در یکی از کوچهای اجباری بیمار شد و چند روزی پس از آن به علت نامعلومی درگذشت.[۱۲] اندکی پس از مرگ پدر جنگ نیز پایان یافت و محمد و مادر و خواهرش به خانهٔ پدربزرگ به ده سریلآباد واقع در چند فرسخی مهاباد رفتند و فیروزه خانم، مادر پدرش که پیرزنی مهربان و فداکار بود نگهداری آنها را به عهده گرفت.[۱۳] مدتی از مستقر شدنشان در سریلآباد میگذشت که مادرش با مردی از بیگزادگان ازدواج کرد و به دنبال سرنوشت خود رفت.[۱۴] سرگرم شدن به بازی با بچههای ده به هنگام روز و ناز و نوازش مادربزرگ به هنگام شب نگذاشت که از بیمادری رنج زیادی ببرد. ولی مرگ پدربزرگ و به فاصلهٔ چند ماه پس از آن، مرگ مادربزرگ به یکباره یتیماش کرد پس از آن اغلب به یاد مادرش میگریست.[۱۵] بعد از مرگ پدربزرگ و مادربزرگ تکفل محمد را عمویش میرزا سعید و تکفل خواهرش را عموی ناتنیاش شیخ احمد برعهده گرفتند. سالی نگذشت که شبی، سه تن آدمکش مزدور به درون خانه ریختند و عمویش را با چند گلوله کشتند و گریختند. بعدها شایع شد که این کار به تحریک برادر ناتنیاش شیخ احمد صورت گرفته تا در تصاحب ملک سریلآباد بلامنازع باشد. دیگر ماندن در سریلآباد هم مشکل بود و هم بیمورد.[۱۶] روزی سواری که از مهاباد بازمی گشت و از طرف مادرش مامور شده بود که سر راه سری هم به سریلآباد بزند و از حال محمد و خواهرش خبری برای او ببرد، به ده آمد. محمد به التماس از او خواست که هنگام رفتن او را به ترک خود بنشاند و به مادرش برساند.[۱۷] دیدن محمد برای مادرش و محمودبیگ، شوهرش که مرد مهربان و نازنینی بود مایه تعجب و شادی شد. کمکم محمود بیگ به محمد علاقهمند شد چندان که بین او و دو پسر خود فرقی نمیگذاشت. محمود بیگ به فکر افتاد که محمد را به مکتب بفرستد و او را با چند بچهٔ دیگر از بیگزادگان آن دور و حوالی به مکتب مسجد چاغرلو که شیخ عزالدین ملای ده استاد آن بود فرستاد و خواندن را آغاز کردند. محمد از همان روزهای اول نشان داد که با بچههای دیگر مکتب فرق دارد و زیرکی و تیزهوشی و استعداد او همواره مورد تشویق و تمجید ملا بود. دو سال گذشت تا روزی قاصدی از مهاباد نامهای سربهمهر برای محمود بیگ آورد. مضمون نامه این بود که مردی از بازرگانان ارومیه که در آلمان به تجارت فرش مشغول است به ایران و زادگاهش ارومیه آمده تا فرزندانش را با خود به آلمان ببرد و دکتر جواد قاضی که از دوستان اوست و در آلمان زندگی میکند از او خواهش کرده تا برادرزادهاش محمد را پیدا کند و با خود به آلمان بیاورد. خوشحالی محمد از رفتن به آلمان به حدی بود که سرپا بند نمیشد.[۱۸] علیرغم شتاب محمد برای سفر، بعد از چند روز آماده رفتن شد ولی چون دیر جنبیده بودند لطیف آقا با بچههای خودش به آلمان رفته بود. شنیدن این خبر آه از نهاد محمد برآورد و سرنوشتش به گونهای دیگر رقم خورد.[۱۹] اکنون محمد جامانده از سفر در محکمهٔ قاضی بزرگ در مهاباد بود.[۲۰] دیگر بازگرداندن محمد را به چاغرلو، پیش مادرش لازم ندانستند او در محمکه ماند و در دبستان سعادت مهاباد که تنها دبستان شهر بود در کلاس سوم پذیرفته شد. یک ماه بعد که اولیای مدرسه قوهٔ او را بالاتر از حد کلاس سوم تشخیص دادند او را به کلاس چهارم بردند.[۲۱] محمد در خانهٔ قاضی بزرگ ماندنی شد.[۲۲] مدتی سپری شد آغاز تابستان بود و محمد امتحان سال پنجم ابتدایی را با موفقیت گذرانده بود.[۲۳] معلوم نشد که به چه علت به صورت قهر و بیخبر از خانهٔ قاضی بزرگ رفت.[۲۴] شاید بخاطر خلآیی که پس از رفتن فاطمه در زندگیاش پیدا شده بود یا شاید بخاطر اذیتهای لوس و خنک احمد کُل آبدارباشی برای اینکه پولی نداشت که مثل دیگران به او انعام بدهد شاید هم خاطرهٔ آزادیها و ول گشتنها با همبازیهای دهاتی بود که باعث شد سر به صحرا بگذارد. و راه سریلآباد را در پیش گیرد.[۲۵] در آنجا با استقبال گرم تنها خواهرش و خوشحالی نسبی زنعموها و اقوام مواجه شد ولی عموی ناتنیاش اعتنایی به بازگشت محمد نکرد. مدتی را در ده سپری کرد تا روزی حوادثی پیش آمد و محمد نزد شیخ زاده بانو، مادربزرگ ناتنیاش که در اوان پیری دعوی ارشاد و روحانیت هم میکرد حاضر شد و او به خیال اینکه محمد به هوای زنده کردن حق و طلب ارث به سریلآباد برگشته، به باد سرزنش و توهین گرفت. محمد بسیار رنجید و بغض کرد و خواست بیاجازه از حضور او مرخص شود ولی نگذاشتند و مجبورش کردند شب را در آنجا سپری کند. آن شب قرار بود محمد توسط شیر زهرآلودی که یکی از خدمتگاران شیخ زاده بانو برای محمد میبرد کشته شود ولی ترحم و ترس از گناه خدمتگار مانع شد و افرادی دست به دست دادند تا محمد از مهلکه جان به در برد. او را به پیرولیباغ بردند و به پسرعموی پدرش که برادر قاضی بزرگ هم بود سپردند تا با کاروانی به مهاباد بفرستند. این اقامت اجباری سه ماه طول کشید و از خوشترین ایام کودکی محمد بود.[۲۶] محمد باز به محکمهٔ قاضی بزرگ بازگشته بود بدون اینکه ملامتی از طرف قاضی و خانواده اش ببیند. همه چیز مثل سابق بود با این تفاوت که این بار با علاقه و شور بیشتری درس میخواند. خرداد ۱۳۰۷ بود که امتحان نهایی ششم ابتدایی را با معدلی نزدیک به بیست گذراند البته در بین تنها چهار نفر. مهاباد در آن زمان دبیرستان نداشت و ادامهٔ تحصیل در آن شهر برایش میسر نبود. در همین اوان بود که خبردار شد عموی تنیاش، دکتر جواد قاضی از آلمان به تهران منتقل شده و خانه و زندگی تازهای برای خود ترتیب داده است.[۲۷] دکتر قاضی فرزندی نداشت و به پدر مرحوم محمد هم بسیار علاقهمند بود. محمد با استفاده از این موضوع نامهای پرسوزوگداز برای عمویش نوشت و وضع خود را شرح داد. این نامه و نامههای دوم و سوم بیجواب ماند. نامهٔ چهارم را هم نوشت.[۲۸] در همین زمان به او پیشنهاد شد که در قبال ماهی پانزده تومان و مزایا و اضافه حقوق آموزگار دبستان نوبنیاد شود؛ پانزده تومان در آن زمان پول سرشاری بود و در قیاس با بیکاری و بلاتکلیفی، موقعیت ممتازی به شمار میرفت. ولی محمد آموزگاری را کمال مطلوب نمیدانست. او هنوز از عمویش قطع امید نکرده بود حتی حاضر بود به نحوی هزینهٔ سفر را فراهم کند و به تهران بیاید.[۲۹] شاید این بلندپروازی بخاطر آموختههای اطرافیانش بود که معتقد بودند از هیچ راهی جز درس خواندن نمیتوان «آدم» شد مخصوصا که محمد جزء افراد فقیر و بیآتیهٔ خانواده قاضی بود نه دستمایهای داشت که به کاری جز تحصیل بپردازد نه ملکی که به اربابی و دهداری دل خوش کند. اما در مهاباد نه ادامه تحصیل در دبیرستان برایش میسر بود نه ادامه دادن زبان فرانسه.[۳۰]
نامهٔ گستاخانه
علاقه به تحصیل زبان فرانسه موجب شد تا محمد نامهٔ پنجم دیگر به عمویش بنویسد اما اینبار با لحنی تند و گستاخانه. یک کاغذ و پاکت سفید با شش شاهی تمبر پست نیز همراه نامه فرستاد و نوشت: «عموجان، اگر کاغذ و پاکت برای نوشتن جواب نامهٔ من و پول برای پست کردن آن نداری این هر دو را ضمیمه کردم ...» . این نامه چون خاری به دل عمویش خلیده و خشمگینش کرده بود.[۳۱]
شخصیت و اندیشه
زمینهٔ فعالیت
یادمان و بزرگداشتها
از نگاه دیگران (چند دیدگاه مثبت و منفی)
نظرات فرد دربارهٔ خودش و آثارش
تفسیر خود از آثارش
موضعگیریهای او دربارهٔ دیگران
همراهیهای سیاسی
مخالفتهای سیاسی
نامههای سرگشاده
نامهای دستهجمعی
بیانیهها
جملهٔ موردعلاقه در کتابهایش
جملهای از ایشان
نحوهٔ پوشش
تکیهکلامها
خلقیات
منزلی که در آن زندگی میکرد (باغ و ویلا)
گزارش جامعی از سفرها(نقشه همراه مکانهایی که به آن مسافرت کرده است)
برنامههای ادبی که در دیگر کشورها اجرا کرده است
ناشرانی که با او کار کردهاند
بنیانگذاری
تأثیرپذیریها
استادان و شاگردان
علت شهرت
فیلم ساخته شده براساس
حضور در فیلمهای مستند دربارهٔ خود
اتفاقات بعد از انتشار آثار
نام جاهایی که به اسم این فرد است
کاریکاتورهایی که دربارهاش کشیدهاند
مجسمه و نگارههایی که از او کشیدهاند
ده تا بیست مطلب نقلشده از نمونههای فوق از مجلات آن دوره
برگههایی از مصاحبههای فرد
آثار و کتابشناسی
سبک و لحن و ویژگی آثار
کارنامه و فهرست آثار
جوایز و افتخارات
بررسی چند اثر
ناشرانی که با او کار کردهاند
تعداد چاپها و تجدیدچاپهای کتابها
منبعشناسی
نوا، نما، نگاه
جستارهای وابسته
پانویس
- ↑ محمد قاضی، خاطرات یک مترجم، ۱۰و۱۱.
- ↑ محمد قاضی، خاطرات یک مترجم، ۱۴.
- ↑ محمد قاضی، خاطرات یک مترجم، ۱۵.
- ↑ محمد قاضی، خاطرات یک مترجم، ۴۰.
- ↑ محمد قاضی، خاطرات یک مترجم، ۴۲.
- ↑ محمد قاضی، خاطرات یک مترجم، ۵۲.
- ↑ محمد قاضی، خاطرات یک مترجم، ۵۴تا۵۶.
- ↑ محمد قاضی، خاطرات یک مترجم، ۵۰و۵۱.
- ↑ محمد قاضی، خاطرات یک مترجم، ۸۸تا۹۱.
- ↑ محمد قاضی، خاطرات یک مترجم، ۸۸تا۹۱.
- ↑ محمد قاضی، خاطرات یک مترجم، ۱۳.
- ↑ محمد قاضی، خاطرات یک مترجم، ۱۷.
- ↑ محمد قاضی، خاطرات یک مترجم، ۱۷و۱۸.
- ↑ محمد قاضی، خاطرات یک مترجم، ۱۹.
- ↑ محمد قاضی، خاطرات یک مترجم، ۲۰.
- ↑ محمد قاضی، خاطرات یک مترجم، ۲۱.
- ↑ محمد قاضی، خاطرات یک مترجم، ۲۲.
- ↑ محمد قاضی، خاطرات یک مترجم، ۲۳.
- ↑ محمد قاضی، خاطرات یک مترجم، ۲۴.
- ↑ محمد قاضی، خاطرات یک مترجم، ۲۵.
- ↑ محمد قاضی، خاطرات یک مترجم، ۳۹.
- ↑ محمد قاضی، خاطرات یک مترجم، ۴۰.
- ↑ محمد قاضی، خاطرات یک مترجم، ۵۷.
- ↑ محمد قاضی، خاطرات یک مترجم، ۵۶.
- ↑ محمد قاضی، خاطرات یک مترجم، ۵۷.
- ↑ محمد قاضی، خاطرات یک مترجم، ۶۳تا۷۴.
- ↑ محمد قاضی، خاطرات یک مترجم، ۸۵.
- ↑ محمد قاضی، خاطرات یک مترجم، ۸۶.
- ↑ محمد قاضی، خاطرات یک مترجم، ۸۷.
- ↑ محمد قاضی، خاطرات یک مترجم، ۸۷و۸۸.
- ↑ محمد قاضی، خاطرات یک مترجم، ۹۱و۹۲.