منوچهر آتشی: تفاوت میان نسخهها
طراوت بارانی (بحث | مشارکتها) بدون خلاصۀ ویرایش |
|||
خط ۵۴: | خط ۵۴: | ||
==داستانک== | ==داستانک== | ||
===پیشبینی قابله=== | |||
منوچهر فرزند محبوب مادر بود. هنگامی که قابله روستایی با دست چپ مچهای پای نوزاد را گرفت، سرازیرش کرد و با دست راست آهسته به کفلش زد و ونگ او را شنید به پری خانم گفت: «با نخستین زادهات، مردی صاحبنام را به دنیا آوردهای». و پری خانم کوچکترین تردیدی نداشت.<ref>{{پک|فرّخ تمیمی|۱۳۹۶|ک=پلنگ درّهٔ دیز اشکن|ص=۸۶}}</ref> | |||
===میراث مظلوم=== | |||
پدر و پدربزرگش را از دشتستان به ارومیه تبعید کردند. خانواده مدام از صدای چکمهٔ سربازان و گلنگدن تفنگهاشان در اضطراب و دلهره به سر میبردند.<ref>{{پک|فرّخ تمیمی|۱۳۹۶|ک=پلنگ درّهٔ دیز اشکن|ص=۳۸}}</ref> از آنهمه دارایی و برو بیا، برای خانوادهاش، یک اسب سفید خسته و وامانده باقی مانده بود که مخالفین خانواده هر روز یک بلایی سرش میآوردند و چشم نداشتند حتی آن یک اسب را هم در خانوادهٔ آنها ببینند. منوچهر به این اسب دلبستگی شدیدی داشت و از دیدن زخمهای دست و پا و کفل حیوانِ بیآزار خیلی دلآزرده میشد.<ref>{{پک|فرّخ تمیمی|۱۳۹۶|ک=پلنگ درّهٔ دیز اشکن|ص=۱۴}}</ref> | |||
===غصهدار ابدی اسب=== | |||
تبار منوچهر سوار بر اسب میجنگیدند به شکار و تفریح میرفتند یا حمله و دفاع میکردند. این حسرت همیشه برای او باقی ماند. او در مرز زوال اسب، زوال سواری و تاختوتاز و یورش و فرار، چشم براسب و میدان خالی باز کرد و غصهدار ابدی اسب شد. در جوانی فقط یک بار واقعا سوارکاری کرده بود و آن هم موقعی بود که میخواست برای دیدار پدر معشوقهاش راه درازی برود و از یکی از بستگانش خواهش کرد او را با اسب روانه کند. بعد از سیزده سال برای اولین بار سوارکاری کرد ولی انگار مادرزاد سوارکار بوده.<ref>{{پک|فرّخ تمیمی|۱۳۹۶|ک=پلنگ درّهٔ دیز اشکن|ص=۶۱و۶۰}}</ref> | |||
===نصیحت مادر=== | |||
روزگاری تنها آرزویش این بود که صدای خوشی داشته باشد و آواز بخواند. آواز خواندن را بیان شفاهی عشق میدانست و فکر میکرد اگر میتوانست آواز بخواند نیاز روحیاش به شعر گفتن و نوشتن برطرف میشد. میگفت: اگر صدایم زمخت است برای این است که روحم زمخت است. شعرش را به دوست روستاییش «عباس چاهبان» میداد تا به صورت شروه بخواند و به صدای دلنشین و پرسوز عباس غبطه میخورد.<ref>{{پک|فرّخ تمیمی|۱۳۹۶|ک=پلنگ درّهٔ دیز اشکن|ص=۲۳}}</ref> مادر که با همهٔ سن و سالش هنوز صدای خوشی داشت، بارها به پسر ارشدش نصیحت کرده بود که مبادا در مجلس و محفلی به اصرار یارانش آواز بخواند که حتما دوستانش صوت داوودی او را تحمل نخواهند کرد و خواهند گفت:{{سخ}} | |||
زیبقم در گوش کن تا نشوم{{سخ}} | |||
یا که در را باز کن بیرون روم<ref>{{پک|فرّخ تمیمی|۱۳۹۶|ک=پلنگ درّهٔ دیز اشکن|ص=۳۷}}</ref> | |||
===ترک مدرسه و مشقِ بازیاری=== | |||
بعد از کلاس ششم مدرسه را ترک کرد. با هزار کلک پدرش را واداشت تا او را از مدرسه بردارد و با خانواده، یکجا به «چاهکوتاه » بروند تا زراعت و بازیاری کند و کمکخرج خانوادهاش شود. ولی خاطرهٔ ایام خوش تحصیل، ساعت انشاء و صحبتهای شیرین و دلنشین معلمش «آقای شرکایی» همیشه همراهش بود و از ذهنش محو نمیشد.<ref>{{پک|فرّخ تمیمی|۱۳۹۶|ک=پلنگ درّهٔ دیز اشکن|ص=۵}}</ref> | |||
===چوپان کوچک دهرود و پریزدگی=== | |||
کودک بود که پدرش تبعید شد. منوچهر در غیاب مردانِ خانه و پریشانی خانواده، برّهها و بزغالههای خودشان و عموها را به صحرا می برد. در این سنین، عصرها که گله را به آغل میبرده، دوبار «پریان» را دیده بود. آن موقع تصور او از پری، دختری برهنهمو بود، که طبعاً در دشتستانِ آن روزگار نمیتوانست دیده شود و او هم قبلا ندیده بود. اما دوبار در شامگاه آنها را دیده است. دسته ای از دختران موبرهنه را دیده که دستبهدست هم داده بودند و پیشاپیش او و همگنانش میرقصیدند. او هرچه به بچهها سیخونک زده میزده که نگاه کنند و ببینند، آنها مسخرهاش میکردند یا میترسیدند ولی چیزی نمیدیدند. باری، او در پنج-شش سالگی که «چوپان خردسال دهرود» لقب گرفته بود، «پری» دیده و هیچگاه هم حاضر نشد بپذیرد که خواب و خیال بوده است.<ref>{{پک|فرّخ تمیمی|۱۳۹۶|ک=پلنگ درّهٔ دیز اشکن|ص=۴۱-۳۹}}</ref> | |||
===نصیحت پدرانه=== | |||
معلم انشایش «آقای شرکایی» بارها با لحنی پدرانه و شفقتآمیز گفته بود که: تو که تمام پنج سال گذشته شاگرد اول بودی مبادا مثل فلانی قید درس و مشق را بزنی و به امید تصدیق ششم ترک تحصیل کنی تو که پدرت مال و منالی ندارد باید دنبالهٔ تحصیل را بگیری و دورهٔ یک دانشسرایی را به پایان برسانی. گذشت آن زمانی که تصدیق ششم را قاب میگرفتند و سر تاقچه میگذاشتند. «منوچهر» شاگرد حرفگوشکنی نبود!<ref>{{پک|فرّخ تمیمی|۱۳۹۶|ک=پلنگ درّهٔ دیز اشکن|ص=۶}}</ref> | |||
===بازگشت به مدرسه=== | |||
در طول دو سالی که از مدرسه دور بود از کاشت و داشت و برداشت چندان نیاموخت که پایبند زراعت و آب و خاک و به قولی مرد معاش خانواده شود. سرانجام تصمیم نهایی را گرفت و در دبیرستان «سعادت» نام نوشت. نان خانواده، نه در خاک بود نه در آب، یا اگر بود به دست این جوان نازک دل نبود.<ref>{{پک|فرّخ تمیمی|۱۳۹۶|ک=پلنگ درّهٔ دیز اشکن|ص=۱۹}}</ref> | |||
===عشقِ اول=== | |||
در خانهٔ آنها دو کتاب جنبهٔ قدسی و معنوی داشت. اول دیوان حافظ، و دیگری، دفترچهای که پدر اشعار واقعی و اصیلِ «فایز دشتی» را به خطی خوش در آن نوشته بود.<ref>{{پک|فرّخ تمیمی|۱۳۹۶|ک=پلنگ درّهٔ دیز اشکن|ص=۴۲}}</ref> کودکی و نوجوانیاش با اشعار عاشقانهٔ «فایز دشتی» و «حافظِ» عاشق گذشت. روزی در ایام نوجوانی قلبش به تپش افتاد، سرخ شد و زبانش بند آمد و مثل فایز بیخوابی و بیقراری کشید. نمیدانست شعر آدم را به وادی عشق میبرد یا عشق انگیزهای میشود برای سرودن! هرچه بود اولین شعرش را زمزمه کرد به امید اینکه باد صبا به گوش دلبر متوسط قدِ چهارده سالهٔ گیسوکمندِ گندمگون که چشمهای میشی رنگ دارد و موهای بلوطی رنگش را می بافد و بر دوش میریزد، برساند.<ref>{{پک|فرّخ تمیمی|۱۳۹۶|ک=پلنگ درّهٔ دیز اشکن|ص=۲۲}}</ref> خانهٔ او زیاد دور نبود، هممحلی بودند.{{سخ}} | |||
ترا دیدم سخن بر لب شکستم{{سخ}} | |||
پری دیدم کتاب عقل بستم{{سخ}} | |||
بیا بردامنم چون ژاله بنشین{{سخ}} | |||
که من چون لاله در راهت نشستم{{سخ}} | |||
لبت را گر زدم دندان ببخشا{{سخ}} | |||
شِکر در ارغوانی می شکستم{{سخ}} | |||
تو ایمان باش من ایمان محضم{{سخ}} | |||
تو آتش باش من آتشپرستم{{سخ}} | |||
ز دست رعشهدارم بده بستان{{سخ}} | |||
که این پیمانه میافتد ز دستم<ref>{{پک|فرّخ تمیمی|۱۳۹۶|ک=پلنگ درّهٔ دیز اشکن|ص=۱۶}}</ref> | |||
===چاپ اولین شعر=== | |||
در سال اول دبیرستان شعری سروده بود که در یک روزنامهٔ محلی چاپ کرده بودند. شبی که شعرش چاپ شده بود از هیجان تا صبح نخوابیده بود و آرزو میکرد که «او» هم شعرش را بخواند و به عاشق نظر کند. مطلع آن شعر این است:{{سخ}} | |||
سلام من به تو ای گل که غایب از نظری تو{{سخ}} | |||
ز حال بلبل عاشق نباشدت خبری تو<ref>{{پک|فرّخ تمیمی|۱۳۹۶|ک=پلنگ درّهٔ دیز اشکن|ص=۲۱}}</ref> | |||
===مرگ معشوق=== | |||
در آن روزهایی که ترک تحصیل کرده بود و به «چاهکوتاه» رفته بود کار دست خودش داد. عاشق شد و به خاطر عشقش خود را به آب و آتش زدو حتی نوکری خانهٔ معشوق را کرد. میگفت: معشوق من زیباترین دختر روستای چاهکوتاه بود! افسوس که من زود از ترک تحصیل سرخوردم و به شهر بازگشتم. او را به مردی دادند و در عنفوان جوانی بیماری سرطان از پا درانداختش. هر جا شعری از من دیدید با یا «خ» که فراوان خواهید دید بدانید که یاد همان عشق نخستین است که روحش هنوز در خیال من پرسه میزند.<ref>{{پک|فرّخ تمیمی|۱۳۹۶|ک=پلنگ درّهٔ دیز اشکن|ص=۳۰و۲۹}}</ref> | |||
===نخستین حقوق معلمی=== | |||
نخستین حقوق معلمیاش ۲/۳۰۰ریال بود. با آن پول میشد چهار سکّهٔ طلای موسوم به «یک پهلوی» خرید که یعنی ۲ملیون ریال امروز. مبلغی از آن را پسانداز میکرد تا روزی سری به تهران بزند. خانواده نیازی به کمک مالی پسر ارشدش نداشت. پدر سرِ پا بود خوشبختانه.<ref>{{پک|فرّخ تمیمی|۱۳۹۶|ک=پلنگ درّهٔ دیز اشکن|ص=۹۱}}</ref> | |||
===داستانکهای انتشار=== | ===داستانکهای انتشار=== | ||
===داستانک عشق=== | ===داستانک عشق=== |
نسخهٔ ۹ دی ۱۳۹۸، ساعت ۰۹:۱۰
منوچهر آتشی |
---|
داستانک
پیشبینی قابله
منوچهر فرزند محبوب مادر بود. هنگامی که قابله روستایی با دست چپ مچهای پای نوزاد را گرفت، سرازیرش کرد و با دست راست آهسته به کفلش زد و ونگ او را شنید به پری خانم گفت: «با نخستین زادهات، مردی صاحبنام را به دنیا آوردهای». و پری خانم کوچکترین تردیدی نداشت.[۱]
میراث مظلوم
پدر و پدربزرگش را از دشتستان به ارومیه تبعید کردند. خانواده مدام از صدای چکمهٔ سربازان و گلنگدن تفنگهاشان در اضطراب و دلهره به سر میبردند.[۲] از آنهمه دارایی و برو بیا، برای خانوادهاش، یک اسب سفید خسته و وامانده باقی مانده بود که مخالفین خانواده هر روز یک بلایی سرش میآوردند و چشم نداشتند حتی آن یک اسب را هم در خانوادهٔ آنها ببینند. منوچهر به این اسب دلبستگی شدیدی داشت و از دیدن زخمهای دست و پا و کفل حیوانِ بیآزار خیلی دلآزرده میشد.[۳]
غصهدار ابدی اسب
تبار منوچهر سوار بر اسب میجنگیدند به شکار و تفریح میرفتند یا حمله و دفاع میکردند. این حسرت همیشه برای او باقی ماند. او در مرز زوال اسب، زوال سواری و تاختوتاز و یورش و فرار، چشم براسب و میدان خالی باز کرد و غصهدار ابدی اسب شد. در جوانی فقط یک بار واقعا سوارکاری کرده بود و آن هم موقعی بود که میخواست برای دیدار پدر معشوقهاش راه درازی برود و از یکی از بستگانش خواهش کرد او را با اسب روانه کند. بعد از سیزده سال برای اولین بار سوارکاری کرد ولی انگار مادرزاد سوارکار بوده.[۴]
نصیحت مادر
روزگاری تنها آرزویش این بود که صدای خوشی داشته باشد و آواز بخواند. آواز خواندن را بیان شفاهی عشق میدانست و فکر میکرد اگر میتوانست آواز بخواند نیاز روحیاش به شعر گفتن و نوشتن برطرف میشد. میگفت: اگر صدایم زمخت است برای این است که روحم زمخت است. شعرش را به دوست روستاییش «عباس چاهبان» میداد تا به صورت شروه بخواند و به صدای دلنشین و پرسوز عباس غبطه میخورد.[۵] مادر که با همهٔ سن و سالش هنوز صدای خوشی داشت، بارها به پسر ارشدش نصیحت کرده بود که مبادا در مجلس و محفلی به اصرار یارانش آواز بخواند که حتما دوستانش صوت داوودی او را تحمل نخواهند کرد و خواهند گفت:
زیبقم در گوش کن تا نشوم
یا که در را باز کن بیرون روم[۶]
ترک مدرسه و مشقِ بازیاری
بعد از کلاس ششم مدرسه را ترک کرد. با هزار کلک پدرش را واداشت تا او را از مدرسه بردارد و با خانواده، یکجا به «چاهکوتاه » بروند تا زراعت و بازیاری کند و کمکخرج خانوادهاش شود. ولی خاطرهٔ ایام خوش تحصیل، ساعت انشاء و صحبتهای شیرین و دلنشین معلمش «آقای شرکایی» همیشه همراهش بود و از ذهنش محو نمیشد.[۷]
چوپان کوچک دهرود و پریزدگی
کودک بود که پدرش تبعید شد. منوچهر در غیاب مردانِ خانه و پریشانی خانواده، برّهها و بزغالههای خودشان و عموها را به صحرا می برد. در این سنین، عصرها که گله را به آغل میبرده، دوبار «پریان» را دیده بود. آن موقع تصور او از پری، دختری برهنهمو بود، که طبعاً در دشتستانِ آن روزگار نمیتوانست دیده شود و او هم قبلا ندیده بود. اما دوبار در شامگاه آنها را دیده است. دسته ای از دختران موبرهنه را دیده که دستبهدست هم داده بودند و پیشاپیش او و همگنانش میرقصیدند. او هرچه به بچهها سیخونک زده میزده که نگاه کنند و ببینند، آنها مسخرهاش میکردند یا میترسیدند ولی چیزی نمیدیدند. باری، او در پنج-شش سالگی که «چوپان خردسال دهرود» لقب گرفته بود، «پری» دیده و هیچگاه هم حاضر نشد بپذیرد که خواب و خیال بوده است.[۸]
نصیحت پدرانه
معلم انشایش «آقای شرکایی» بارها با لحنی پدرانه و شفقتآمیز گفته بود که: تو که تمام پنج سال گذشته شاگرد اول بودی مبادا مثل فلانی قید درس و مشق را بزنی و به امید تصدیق ششم ترک تحصیل کنی تو که پدرت مال و منالی ندارد باید دنبالهٔ تحصیل را بگیری و دورهٔ یک دانشسرایی را به پایان برسانی. گذشت آن زمانی که تصدیق ششم را قاب میگرفتند و سر تاقچه میگذاشتند. «منوچهر» شاگرد حرفگوشکنی نبود![۹]
بازگشت به مدرسه
در طول دو سالی که از مدرسه دور بود از کاشت و داشت و برداشت چندان نیاموخت که پایبند زراعت و آب و خاک و به قولی مرد معاش خانواده شود. سرانجام تصمیم نهایی را گرفت و در دبیرستان «سعادت» نام نوشت. نان خانواده، نه در خاک بود نه در آب، یا اگر بود به دست این جوان نازک دل نبود.[۱۰]
عشقِ اول
در خانهٔ آنها دو کتاب جنبهٔ قدسی و معنوی داشت. اول دیوان حافظ، و دیگری، دفترچهای که پدر اشعار واقعی و اصیلِ «فایز دشتی» را به خطی خوش در آن نوشته بود.[۱۱] کودکی و نوجوانیاش با اشعار عاشقانهٔ «فایز دشتی» و «حافظِ» عاشق گذشت. روزی در ایام نوجوانی قلبش به تپش افتاد، سرخ شد و زبانش بند آمد و مثل فایز بیخوابی و بیقراری کشید. نمیدانست شعر آدم را به وادی عشق میبرد یا عشق انگیزهای میشود برای سرودن! هرچه بود اولین شعرش را زمزمه کرد به امید اینکه باد صبا به گوش دلبر متوسط قدِ چهارده سالهٔ گیسوکمندِ گندمگون که چشمهای میشی رنگ دارد و موهای بلوطی رنگش را می بافد و بر دوش میریزد، برساند.[۱۲] خانهٔ او زیاد دور نبود، هممحلی بودند.
ترا دیدم سخن بر لب شکستم
پری دیدم کتاب عقل بستم
بیا بردامنم چون ژاله بنشین
که من چون لاله در راهت نشستم
لبت را گر زدم دندان ببخشا
شِکر در ارغوانی می شکستم
تو ایمان باش من ایمان محضم
تو آتش باش من آتشپرستم
ز دست رعشهدارم بده بستان
که این پیمانه میافتد ز دستم[۱۳]
چاپ اولین شعر
در سال اول دبیرستان شعری سروده بود که در یک روزنامهٔ محلی چاپ کرده بودند. شبی که شعرش چاپ شده بود از هیجان تا صبح نخوابیده بود و آرزو میکرد که «او» هم شعرش را بخواند و به عاشق نظر کند. مطلع آن شعر این است:
سلام من به تو ای گل که غایب از نظری تو
ز حال بلبل عاشق نباشدت خبری تو[۱۴]
مرگ معشوق
در آن روزهایی که ترک تحصیل کرده بود و به «چاهکوتاه» رفته بود کار دست خودش داد. عاشق شد و به خاطر عشقش خود را به آب و آتش زدو حتی نوکری خانهٔ معشوق را کرد. میگفت: معشوق من زیباترین دختر روستای چاهکوتاه بود! افسوس که من زود از ترک تحصیل سرخوردم و به شهر بازگشتم. او را به مردی دادند و در عنفوان جوانی بیماری سرطان از پا درانداختش. هر جا شعری از من دیدید با یا «خ» که فراوان خواهید دید بدانید که یاد همان عشق نخستین است که روحش هنوز در خیال من پرسه میزند.[۱۵]
نخستین حقوق معلمی
نخستین حقوق معلمیاش ۲/۳۰۰ریال بود. با آن پول میشد چهار سکّهٔ طلای موسوم به «یک پهلوی» خرید که یعنی ۲ملیون ریال امروز. مبلغی از آن را پسانداز میکرد تا روزی سری به تهران بزند. خانواده نیازی به کمک مالی پسر ارشدش نداشت. پدر سرِ پا بود خوشبختانه.[۱۶]
داستانکهای انتشار
داستانک عشق
داستانک استاد
داستانک شاگرد
داستانک مردم
ده تا بیست مطلب از مجلات دورهٔ خود
داستانکهای دشمنی
داستانکهای دوستی
داستانکهای قهر
داستانکهای آشتیها
داستانک نگرفتن جوایز
داستانک حرفی که در حین گرفتن جایزه زده است
داستانکهای مذهب و ارتباط با خدا
داستانکهای عصبانیت، ترک مجلس، مهمانیها، برنامهها، استعفا و مشابه آن
داستانک نحوهٔ مرگ، بازتاب خبر مرگ در روزنامهها و مجلات و نمونههایی از آن
داستانکهای دارایی
داستانکهای زندگی شخصی
داستانک برخی خالهزنکیهای شیرین (اشکها و لبخندها)
داستانک شکایتهایی از دیگران کرده به محاکم و شکایتهایی که از او شده
داستانکهای مشهور ممیزی
داستانکهای مربوط به مصاحبهها، سخنرانیها و حضور رادیو یا تلویزیون یا فضای مجازی همراه ارايه نمونههایی از آن برای بخش شنیداری و تصویری
عکس سنگقبر و داستانکی از تشییع جنازه و جزيیات آن
داستانهای دیگر
زندگی و تراث
سالشمار زندگی
کودکی و نوجوانی، جوانی، پیری
شخصیت و اندیشه
زمینهٔ فعالیت
یادمان و بزرگداشتها
از نگاه دیگران (چند دیدگاه مثبت و منفی)
نظرات فرد دربارهٔ خودش و آثارش
تفسیر خود از آثارش
موضعگیریهای او دربارهٔ دیگران
همراهیهای سیاسی
مخالفتهای سیاسی
نامههای سرگشاده
نامهای دستهجمعی
بیانیهها
جملهٔ موردعلاقه در کتابهایش
جملهای از ایشان
نحوهٔ پوشش
تکیهکلامها
خلقیات
منزلی که در آن زندگی میکرد (باغ و ویلا)
گزارش جامعی از سفرها(نقشه همراه مکانهایی که به آن مسافرت کرده است)
برنامههای ادبی که در دیگر کشورها اجرا کرده است
ناشرانی که با او کار کردهاند
بنیانگذاری
تأثیرپذیریها
استادان و شاگردان
علت شهرت
فیلم ساخته شده براساس
حضور در فیلمهای مستند دربارهٔ خود
اتفاقات بعد از انتشار آثار
نام جاهایی که به اسم این فرد است
کاریکاتورهایی که دربارهاش کشیدهاند
مجسمه و نگارههایی که از او کشیدهاند
ده تا بیست مطلب نقلشده از نمونههای فوق از مجلات آن دوره
برگههایی از مصاحبههای فرد
آثار و کتابشناسی
سبک و لحن و ویژگی آثار
کارنامه و فهرست آثار
جوایز و افتخارات
منبعشناسی (منابعی که دربارهٔ آثار فرد نوشته شده است)
بررسی چند اثر
ناشرانی که با او کار کردهاند
تعداد چاپها و تجدیدچاپهای کتابها
منبعشناسی
منابعی که دربارهٔ فرد و آثارش نوشته شده است. (شامل کتاب، مقاله و پایاننامه)
نوا، نما، نگاه
خواندنی و شنیداری و تصویری و قطعاتی از کارهای وی (بدون محدودیت و براساس جذابیت نمونههای شنیداری و تصویری انتخاب شود)
جستارهای وابسته
پانویس
- ↑ فرّخ تمیمی، پلنگ درّهٔ دیز اشکن، ۸۶.
- ↑ فرّخ تمیمی، پلنگ درّهٔ دیز اشکن، ۳۸.
- ↑ فرّخ تمیمی، پلنگ درّهٔ دیز اشکن، ۱۴.
- ↑ فرّخ تمیمی، پلنگ درّهٔ دیز اشکن، ۶۱و۶۰.
- ↑ فرّخ تمیمی، پلنگ درّهٔ دیز اشکن، ۲۳.
- ↑ فرّخ تمیمی، پلنگ درّهٔ دیز اشکن، ۳۷.
- ↑ فرّخ تمیمی، پلنگ درّهٔ دیز اشکن، ۵.
- ↑ فرّخ تمیمی، پلنگ درّهٔ دیز اشکن، ۴۱-۳۹.
- ↑ فرّخ تمیمی، پلنگ درّهٔ دیز اشکن، ۶.
- ↑ فرّخ تمیمی، پلنگ درّهٔ دیز اشکن، ۱۹.
- ↑ فرّخ تمیمی، پلنگ درّهٔ دیز اشکن، ۴۲.
- ↑ فرّخ تمیمی، پلنگ درّهٔ دیز اشکن، ۲۲.
- ↑ فرّخ تمیمی، پلنگ درّهٔ دیز اشکن، ۱۶.
- ↑ فرّخ تمیمی، پلنگ درّهٔ دیز اشکن، ۲۱.
- ↑ فرّخ تمیمی، پلنگ درّهٔ دیز اشکن، ۳۰و۲۹.
- ↑ فرّخ تمیمی، پلنگ درّهٔ دیز اشکن، ۹۱.