امیرحسین فردی: تفاوت میان نسخهها
بدون خلاصۀ ویرایش |
بدون خلاصۀ ویرایش |
||
خط ۷۵: | خط ۷۵: | ||
==زندگی== | ==زندگی== | ||
امیرحسین فردی در تاریخ پنجم مهر 1328 در روستای «قره تپه»، واقع در دامنه جنوبى كوه سبلان از توابع شهرستان نير در استان اردبيل به دنيا آمد. بخ شهايى از دوران كودكى و نوجوانى خود را در دامنههاى سرسبز سبلان گذراند. پدرش نظامی بود و مجبور به انجام ماموریت در شهرهای مختلف. امیر در همان سالهای پیش از دبستان از روستا مهاجرت کرد و مدتی در شهرهای کرمان و دلیجان زندگی کرد. | امیرحسین فردی در تاریخ پنجم مهر 1328 در روستای «قره تپه»، واقع در دامنه جنوبى كوه سبلان از توابع شهرستان نير در استان اردبيل به دنيا آمد. بخ شهايى از دوران كودكى و نوجوانى خود را در دامنههاى سرسبز سبلان گذراند. پدرش نظامی بود و مجبور به انجام ماموریت در شهرهای مختلف. امیر در همان سالهای پیش از دبستان از روستا مهاجرت کرد و مدتی در شهرهای کرمان و دلیجان زندگی کرد. | ||
سال 1334، درشش سالگى همراه خانواده به تهران مهاجرت کرد و برای همیشه ساکن تهران شدند، ابتدا محله وصفنارد، و بعد محله جی. «فوتبال» و «رمان» تمام دلخوشی های امیرحسین نوجوان بودند. البته سال اول دبستان را در شهرستان دلیجان گذراند. از سال بعد تا پايان دوران دبيرستان در مدارس جنوب شهر تهران دبستان و دبیرستان «اتابکی» ادامه تحصيل داد و در بيست و يك سالگى ديپلم طبيعى گرفت. | سال 1334، درشش سالگى همراه خانواده به تهران مهاجرت کرد و برای همیشه ساکن تهران شدند، ابتدا محله وصفنارد، و بعد محله جی. «فوتبال» و «رمان» تمام دلخوشی های امیرحسین نوجوان بودند. البته سال اول دبستان را در شهرستان دلیجان گذراند. از سال بعد تا پايان دوران دبيرستان در مدارس جنوب شهر تهران دبستان و دبیرستان «اتابکی» ادامه تحصيل داد و در بيست و يك سالگى ديپلم طبيعى گرفت. | ||
در مورد دوران کودکیاش خودش چنین میگوید: « پدر را خیلی کم میدیدم. او هميشه در غربت بود. من بودم و مادرم كه دوتايى در خانه روستياییمان در دامنه سبلان، روزها و شبها را میگذرانديم و به انتظار آمدن آن غريب نان آور مینشستيم. زمستان كه میآمد، اندوهم صد چندان میشد. روزها میگذشتند و من قله سبلان را نمیتوانستم ببينم. همهاش ابر، همهاش برف و همهاش سرما. كولاك برفها را به موازات پشت بامها تلنبار میكرد. مردم ناگزير براى رفت و آمد، از روى بامهاى هم عبور میكردند. شب كه میشد، انگار ظلمات همه دنيا به روستاى ما هجوم میآورد. لايههاى تيره تاريكى، غليظ و سنگين، روى خانههاى كاهگلى و كوچههاى مالرو مینشست و مگر چنين شبهايى تمامى داشت؟ تازه آن وقت، حاكميت روستا، از دست خانها و مباشرها در میآمد و به دست گرگها و دزدها میافتاد. گرگها، گله گله سرازير میشدند، دسته دسته در كوچهها میتاختند سگها از ترس به پناهگاههايشان میخزيدند. آن وقت من و مادرم كلون در را میبستيم، پشت آن سنگ میانداختيم. تمام روزنهها را میگرفتيم و كنار هم كز میكرديم، گرگها از روى تل برفها به پشت بام میآمدند، راه میرفتند، چوبها و تراشههاى سقف، زير پاهايشان جيرجير صدا میداد و از اين سر به آن سر میرفتند. پنجه بر روى بام میكشيدند. | در مورد دوران کودکیاش خودش چنین میگوید: « پدر را خیلی کم میدیدم. او هميشه در غربت بود. من بودم و مادرم كه دوتايى در خانه روستياییمان در دامنه سبلان، روزها و شبها را میگذرانديم و به انتظار آمدن آن غريب نان آور مینشستيم. زمستان كه میآمد، اندوهم صد چندان میشد. روزها میگذشتند و من قله سبلان را نمیتوانستم ببينم. همهاش ابر، همهاش برف و همهاش سرما. كولاك برفها را به موازات پشت بامها تلنبار میكرد. مردم ناگزير براى رفت و آمد، از روى بامهاى هم عبور میكردند. شب كه میشد، انگار ظلمات همه دنيا به روستاى ما هجوم میآورد. لايههاى تيره تاريكى، غليظ و سنگين، روى خانههاى كاهگلى و كوچههاى مالرو مینشست و مگر چنين شبهايى تمامى داشت؟ تازه آن وقت، حاكميت روستا، از دست خانها و مباشرها در میآمد و به دست گرگها و دزدها میافتاد. گرگها، گله گله سرازير میشدند، دسته دسته در كوچهها میتاختند سگها از ترس به پناهگاههايشان میخزيدند. آن وقت من و مادرم كلون در را میبستيم، پشت آن سنگ میانداختيم. تمام روزنهها را میگرفتيم و كنار هم كز میكرديم، گرگها از روى تل برفها به پشت بام میآمدند، راه میرفتند، چوبها و تراشههاى سقف، زير پاهايشان جيرجير صدا میداد و از اين سر به آن سر میرفتند. پنجه بر روى بام میكشيدند. | ||
سقف میلرزید دل من هم میلرزید. مادر میگفت: «نترس!» میگفتم: «نمیترسم»، اما میترسیدم، میترسیدم گرگها سقف خانه را سوراخ كنند و با چشمهاى آتشين نگاهمان كنند. مادر سكوت را میشكست، مادر حرف میزد، مادر «بایاتی» میخواند، مادر صلوات میفرستاد، مادر قصه میگفت، قصة دلاوریهای حضرت علی (ع)، وفادارى و متانت مالك اشتر، هجوم كوراوغلى به كاشانه پاشاها و ييلاق خانها. گرگها زوزه میكشيدند، اما مادر همچنان قصه میگفت، خسته میشديم، خوابمان میگرفت، گرگها را آن بالا میگذاشتيم و لحاف كرسى را روى سرمان میكشيديم و میخوابيديم. | سقف میلرزید دل من هم میلرزید. مادر میگفت: «نترس!» میگفتم: «نمیترسم»، اما میترسیدم، میترسیدم گرگها سقف خانه را سوراخ كنند و با چشمهاى آتشين نگاهمان كنند. مادر سكوت را میشكست، مادر حرف میزد، مادر «بایاتی» میخواند، مادر صلوات میفرستاد، مادر قصه میگفت، قصة دلاوریهای حضرت علی (ع)، وفادارى و متانت مالك اشتر، هجوم كوراوغلى به كاشانه پاشاها و ييلاق خانها. گرگها زوزه میكشيدند، اما مادر همچنان قصه میگفت، خسته میشديم، خوابمان میگرفت، گرگها را آن بالا میگذاشتيم و لحاف كرسى را روى سرمان میكشيديم و میخوابيديم. | ||
صبح سر و صدا كه بلند میشد، لباس میپوشيدم و میرفتم روى پشت بام و به جاى پنجه گرگها، روى پوشش كاهگلى بام نگاه میكردم. خودشان را میديدم كه در يال تپهاى پوشيده از برف، پشت سر هم قطار بستهاند و میروند. آن شبها فهميدم كه قصه يعنى مقاومت، يعنى فراموشى هوشمندانه خطر، يعنى پرچين، يعنى حصار، يعنى قلعه، يعنى جانپناه، يعنى حفظ هويت خويش. در سن و سالى بودم كه بايد به مدرسه میرفتم، اما در آنجا مدرسهاى نبود. خدا بيامرزد پدر و مادر مشهدى نوحعلى و ميرزا آقا حسين را. آنها تنها كسانى بودند كه توى ده كوره ما، كوره سوادى داشتند. من كه رويم نمیشد، مادرم از آنها خواهش كرد تا خواندن و نوشتن را يادم بدهند. آنها هم قبول كردند. كتاب كهنهايى گيرم آمد. فكر میكنم، آشنايى از شهر آورده بود، چند ورق بيشتر نداشت، اما حسنش در اين بود كه رنگى بود و من تا آن زمان كتاب رنگى نديده بودم. احتمالاً از كتا بهاى اكابر بوده، نمیدانم، حدس میزنم. به هر حال همان كتاب شد كتاب درسى من. آن دو معلم را سايه به سايه و خانه به خانه تعقيب میكردم و چند کلمه ازشان یاد میگرفتم.» | صبح سر و صدا كه بلند میشد، لباس میپوشيدم و میرفتم روى پشت بام و به جاى پنجه گرگها، روى پوشش كاهگلى بام نگاه میكردم. خودشان را میديدم كه در يال تپهاى پوشيده از برف، پشت سر هم قطار بستهاند و میروند. آن شبها فهميدم كه قصه يعنى مقاومت، يعنى فراموشى هوشمندانه خطر، يعنى پرچين، يعنى حصار، يعنى قلعه، يعنى جانپناه، يعنى حفظ هويت خويش. در سن و سالى بودم كه بايد به مدرسه میرفتم، اما در آنجا مدرسهاى نبود. خدا بيامرزد پدر و مادر مشهدى نوحعلى و ميرزا آقا حسين را. آنها تنها كسانى بودند كه توى ده كوره ما، كوره سوادى داشتند. من كه رويم نمیشد، مادرم از آنها خواهش كرد تا خواندن و نوشتن را يادم بدهند. آنها هم قبول كردند. كتاب كهنهايى گيرم آمد. فكر میكنم، آشنايى از شهر آورده بود، چند ورق بيشتر نداشت، اما حسنش در اين بود كه رنگى بود و من تا آن زمان كتاب رنگى نديده بودم. احتمالاً از كتا بهاى اكابر بوده، نمیدانم، حدس میزنم. به هر حال همان كتاب شد كتاب درسى من. آن دو معلم را سايه به سايه و خانه به خانه تعقيب میكردم و چند کلمه ازشان یاد میگرفتم.» | ||
«بعدها در همان ده، نمیدانم چطور شد كه ديدم جنگها حضرت على را به زبان تركى میخوانم، همينطور منظومه دلكش كوراوغلى را، كه آن هم به تركى بود. مدرسه كه رفتم، اميرارسلان، حسين كرد شبسترى، مختارنامه و شاهنامه را خواندم. كتاب كه نبود، مگر اينكه سالى ماهى، در بعضى از لوازم التحرير فروشیها، يا بساطیهاى كنار پيادهروها به كتابى بر میخوردم، آن هم اگر پولش را داشتم، میخريدم. سالها گذشت و من بسيارى از آثار بزرگ و جذاب ادبى را كه میبايست در آن سنين میخواندم، نتوانستم بخوانم. دوره دبيرستان، جسته و گريخته چند اثر بالزاک و داستایوسکی خواندم. «کلبه عمو تم» و « بر باد رفته» را هم، آن سالها توانستم بخوانم از آنها چیزی یادم نمیآید. تا اينكه زد و در سال آخر دبيرستان، آقاى اكبر رادى، معلم ما شد. طبيعى بود كه چنان معلمى و چنين دانش آموزى ميانه مطلوبى با هم داشته باشند. آن سال خيلى به من خوش گذشت، به ويژه كه كاپيتان تيم فوتبال دبيرستان هم بودم. ناگزير بيشتر روزهاى هفته بايد ساك به دوش میكشيدم و براى تمرين و مسابقه وقت میگذاشتم. آن سال بود كه فهميدم، میشود از ورزش هم پرچينى براى زندگى ساخت؛ سختیهاى هستى را در ميدان ورزش به دست فراموشى سپرد و مصائب بزرگ را قابل تحمل كرد. دنيايم در ساك كوچكى كه به دوش میكشيدم، خلاصه شده بود، چراكه توى آن لباسهاى ورزشیام با آخرين کتابیکه میخواندم کنار هم بودند.» | «بعدها در همان ده، نمیدانم چطور شد كه ديدم جنگها حضرت على را به زبان تركى میخوانم، همينطور منظومه دلكش كوراوغلى را، كه آن هم به تركى بود. مدرسه كه رفتم، اميرارسلان، حسين كرد شبسترى، مختارنامه و شاهنامه را خواندم. كتاب كه نبود، مگر اينكه سالى ماهى، در بعضى از لوازم التحرير فروشیها، يا بساطیهاى كنار پيادهروها به كتابى بر میخوردم، آن هم اگر پولش را داشتم، میخريدم. سالها گذشت و من بسيارى از آثار بزرگ و جذاب ادبى را كه میبايست در آن سنين میخواندم، نتوانستم بخوانم. دوره دبيرستان، جسته و گريخته چند اثر بالزاک و داستایوسکی خواندم. «کلبه عمو تم» و « بر باد رفته» را هم، آن سالها توانستم بخوانم از آنها چیزی یادم نمیآید. تا اينكه زد و در سال آخر دبيرستان، آقاى اكبر رادى، معلم ما شد. طبيعى بود كه چنان معلمى و چنين دانش آموزى ميانه مطلوبى با هم داشته باشند. آن سال خيلى به من خوش گذشت، به ويژه كه كاپيتان تيم فوتبال دبيرستان هم بودم. ناگزير بيشتر روزهاى هفته بايد ساك به دوش میكشيدم و براى تمرين و مسابقه وقت میگذاشتم. آن سال بود كه فهميدم، میشود از ورزش هم پرچينى براى زندگى ساخت؛ سختیهاى هستى را در ميدان ورزش به دست فراموشى سپرد و مصائب بزرگ را قابل تحمل كرد. دنيايم در ساك كوچكى كه به دوش میكشيدم، خلاصه شده بود، چراكه توى آن لباسهاى ورزشیام با آخرين کتابیکه میخواندم کنار هم بودند.» | ||
اولین تجربههای نوشتن در این دوره اتفاق میافتد: « یک داستان چهارصد صفحهای نوشته بودم. یک روز آن را گذاشتم توى ساكم و آوردم دبيرستان و سر كلاس دادم به آقاى رادى. سبك سنگين كرد و برد. بعد از خواندن آن، خيلى تشويقم كرد. براى اولين بار، آقاى رادى راهنمايیام كرد تا آثار جلال آل احمد و غلامحسين ساعدى را بخوانم. خبر مرگ جلال را هم از زبان آقاى رادى شنيدم. يادم هست، روزى كه او اين خبر را سر كلاس به ما داد، پيراهن سياه پوشيده بود. نمیدانم چهلم جلال بود يا به خاطر فوت ديگرى لباس سياه پوشيده بود. به هر حال اندوهى كه آن روز در صداى آقاى رادى بود، هيچ وقت فراموشم نمیشود. بگذريم. آن سال با وساطت آقاى گلزارى معلم ورزش و آقاى رادى، معلم انشا، مدير دبيرستان حاضر شد، مرا براى شركت در امتحانات نهايى معرفى كند. چراكه او عقيده داشت، من درسخوان نيستم و در امتحان نهايى، آبروى دبيرستانش را میبرم. من هم قول دادم كه بخوانم و آبرويش را نبرم. همين هم شد، قبول شدم و آبروى مدير و دبيرستان بر باد نرفت. اما من ديگر، در هيچ كنكور و آزمونى شركت نكردم. در عوض لباس خدمت پوشيدم و سرباز شدم، آن هم سرباز شاه! در كجا؟ كرمانشاه و اسلام آبادغرب. آنجا بود كه توسط چند افسر وظيفه با آثار بهرنگى آشنا شدم و فكر میكنم همه را خواندم و به ديگران هم دادم تا بخوانند، كه اين همزمان بود با جشنهاى دوهزار و پانصد ساله شاهنشاهى و بگير و ببندهاى سفت و سخت رژيم، مخصوصاً در سربازخانهها. به هر حال ماندگارترين كارى كه در آن دوران خواندم، دونكيشوت بود. بعد از آن نگاهم به داستان عوض شد. انتظارم بالا رفته بود.» | اولین تجربههای نوشتن در این دوره اتفاق میافتد: « یک داستان چهارصد صفحهای نوشته بودم. یک روز آن را گذاشتم توى ساكم و آوردم دبيرستان و سر كلاس دادم به آقاى رادى. سبك سنگين كرد و برد. بعد از خواندن آن، خيلى تشويقم كرد. براى اولين بار، آقاى رادى راهنمايیام كرد تا آثار جلال آل احمد و غلامحسين ساعدى را بخوانم. خبر مرگ جلال را هم از زبان آقاى رادى شنيدم. يادم هست، روزى كه او اين خبر را سر كلاس به ما داد، پيراهن سياه پوشيده بود. نمیدانم چهلم جلال بود يا به خاطر فوت ديگرى لباس سياه پوشيده بود. به هر حال اندوهى كه آن روز در صداى آقاى رادى بود، هيچ وقت فراموشم نمیشود. بگذريم. آن سال با وساطت آقاى گلزارى معلم ورزش و آقاى رادى، معلم انشا، مدير دبيرستان حاضر شد، مرا براى شركت در امتحانات نهايى معرفى كند. چراكه او عقيده داشت، من درسخوان نيستم و در امتحان نهايى، آبروى دبيرستانش را میبرم. من هم قول دادم كه بخوانم و آبرويش را نبرم. همين هم شد، قبول شدم و آبروى مدير و دبيرستان بر باد نرفت. اما من ديگر، در هيچ كنكور و آزمونى شركت نكردم. در عوض لباس خدمت پوشيدم و سرباز شدم، آن هم سرباز شاه! در كجا؟ كرمانشاه و اسلام آبادغرب. آنجا بود كه توسط چند افسر وظيفه با آثار بهرنگى آشنا شدم و فكر میكنم همه را خواندم و به ديگران هم دادم تا بخوانند، كه اين همزمان بود با جشنهاى دوهزار و پانصد ساله شاهنشاهى و بگير و ببندهاى سفت و سخت رژيم، مخصوصاً در سربازخانهها. به هر حال ماندگارترين كارى كه در آن دوران خواندم، دونكيشوت بود. بعد از آن نگاهم به داستان عوض شد. انتظارم بالا رفته بود.» | ||
فردی با اتمام دورة سربازی و همچنین مرگ پدر به دنبال شغلی برای تامین معاش میگردد و به عنوان کارمند در بانک صادرات استخدام میشود. در همان دوران در مسجد جوادالائمه (ع) به همراه فرج سلحشور، دوست دوران دبیرستانش، به فعالیت فرهنگی در مسجد میپردازد. | فردی با اتمام دورة سربازی و همچنین مرگ پدر به دنبال شغلی برای تامین معاش میگردد و به عنوان کارمند در بانک صادرات استخدام میشود. در همان دوران در مسجد جوادالائمه (ع) به همراه فرج سلحشور، دوست دوران دبیرستانش، به فعالیت فرهنگی در مسجد میپردازد. | ||
از سال ۱۳۵۶ فردی از کار دولتیاش در بانک صادرات استعفا داد و تمرکز خود را بر فعالیتهای انقلابی بر علیه رژیم شاه گذاشت. پس از پیروزی انقلاب در بهمن ماه سال ۱۳۵۷، فعالیت فرهنگی اعضای مسجد جواد الائمه (ع) ادامه پیدا کرد. پس از تاسیس حوزه اندیشه و هنر اسلامی در آبان ۱۳۵۸، فردی و دیگر دوستانش به فعالیت در آن پرداختند: « وقتی که از تشکیل حوزه اندیشه و هنر اسلامی با خبر شدیم به آنجا رفتیم قرار شد حوزه در شاخههاى مختلف هنرى فعاليت داشته باشد، در اينجا هم سهم ما ادبيات داستاني شد. جلسههاي قصه نويسي از همان سال با تعداد اندكي تشكيل ميشد. آن موقع محل، حوزه در خيابان فلسطين بود. اعضاي اصلي و دايمي جلسات قصه حوزه شهيد حسن جعفر بيگلو، محسن مخملباف و بنده بوديم. مخملباف يك موتور كوچك داشت، صبحها در خانه ما میآمد، سه نفرى سوار موتور میشديم و به حوزه میرفتيم. در واقع همه موجوديت ادبيات داستانى حوزه آن زمان ترك يك موتور كوچك در شهر جابهجا میشد.» | از سال ۱۳۵۶ فردی از کار دولتیاش در بانک صادرات استعفا داد و تمرکز خود را بر فعالیتهای انقلابی بر علیه رژیم شاه گذاشت. پس از پیروزی انقلاب در بهمن ماه سال ۱۳۵۷، فعالیت فرهنگی اعضای مسجد جواد الائمه (ع) ادامه پیدا کرد. پس از تاسیس حوزه اندیشه و هنر اسلامی در آبان ۱۳۵۸، فردی و دیگر دوستانش به فعالیت در آن پرداختند: « وقتی که از تشکیل حوزه اندیشه و هنر اسلامی با خبر شدیم به آنجا رفتیم قرار شد حوزه در شاخههاى مختلف هنرى فعاليت داشته باشد، در اينجا هم سهم ما ادبيات داستاني شد. جلسههاي قصه نويسي از همان سال با تعداد اندكي تشكيل ميشد. آن موقع محل، حوزه در خيابان فلسطين بود. اعضاي اصلي و دايمي جلسات قصه حوزه شهيد حسن جعفر بيگلو، محسن مخملباف و بنده بوديم. مخملباف يك موتور كوچك داشت، صبحها در خانه ما میآمد، سه نفرى سوار موتور میشديم و به حوزه میرفتيم. در واقع همه موجوديت ادبيات داستانى حوزه آن زمان ترك يك موتور كوچك در شهر جابهجا میشد.» | ||
کیهان بچهها | کیهان بچهها | ||
در شهریور ماه سال 1361، امیرحسین فردی به عنوان مدیر نشریه «کیهان بچهها» آغاز به کار میکند. كيهان بچهها سرآغاز فعاليت حرفهاى اميرحسين فردى در حوزه ادبيات كودك و روزنامه نگارى حرفهاى است. فردى درباره آن سالها و آمدن به كيهان بچهها میگويد: « آمدنم به کیهان، دلخواه خودم نبود. آدم جایی را درست میكند و به پايش زحمت میكشد، به آنجا علاقهمند میشود و در واقع دل میبندد. حوزه براى من چنين جايى | در شهریور ماه سال 1361، امیرحسین فردی به عنوان مدیر نشریه «کیهان بچهها» آغاز به کار میکند. كيهان بچهها سرآغاز فعاليت حرفهاى اميرحسين فردى در حوزه ادبيات كودك و روزنامه نگارى حرفهاى است. فردى درباره آن سالها و آمدن به كيهان بچهها میگويد: « آمدنم به کیهان، دلخواه خودم نبود. آدم جایی را درست میكند و به پايش زحمت میكشد، به آنجا علاقهمند میشود و در واقع دل میبندد. حوزه براى من چنين جايى | ||
بود، اما ناگهان در حوزه حوادث تازهاى اتفاق افتاد. حوزه انديشه و هنر اسلامى، زير نظر سازمان تبليغات اسلامى رفت، اسمش را كردند حوزه هنرى سازمان تبليغات اسلامى و بعد ارزيابى شكاكانه و بدبينانهاى از فعاليتهاى گذشته شد. آقايى كه بعدها نماينده مجلس شد، آمد و ما را جمع كرد و فرمود كه احتمالاً حوزه به منافقين و گروههاى چپ گرايش پيدا خواهد كرد و از اين جور تو ذوق زدنها و دلشكستنها. بنيانگذاران اصلى حوزه نماندند. آنها به كيهان رفتند. اما من ماندم، چراكه با بدنه مديريت جديد آشنا بودم و برخى از آنها را از دوران فعاليت در مسجد جوادالائمه (ع) میشناختم و از دوستانم بودند. كمك كردم تا دوران انتقال انجام گرفت. | بود، اما ناگهان در حوزه حوادث تازهاى اتفاق افتاد. حوزه انديشه و هنر اسلامى، زير نظر سازمان تبليغات اسلامى رفت، اسمش را كردند حوزه هنرى سازمان تبليغات اسلامى و بعد ارزيابى شكاكانه و بدبينانهاى از فعاليتهاى گذشته شد. آقايى كه بعدها نماينده مجلس شد، آمد و ما را جمع كرد و فرمود كه احتمالاً حوزه به منافقين و گروههاى چپ گرايش پيدا خواهد كرد و از اين جور تو ذوق زدنها و دلشكستنها. بنيانگذاران اصلى حوزه نماندند. آنها به كيهان رفتند. اما من ماندم، چراكه با بدنه مديريت جديد آشنا بودم و برخى از آنها را از دوران فعاليت در مسجد جوادالائمه (ع) میشناختم و از دوستانم بودند. كمك كردم تا دوران انتقال انجام گرفت. | ||
روزى از كيهان با من تماس گرفتند و براى ادامه انتشار كيهان بچهها كمك خواستند. گويا سردبير وقت مجله میخواست برود. حرفشان را زمين نينداختم و رفتم، با اين شرط كه هفتهاى چند روز باشم و فعاليت اصلیام را در حوزه ادامه بدهم. ديدم كيهان نقطه مقابل حوزه هنرى است. زمانى كه آن دسته از دوستان سابق حوزه ای ام كه هنوز خانه تكانى روحى نكرده بودند، به بنده تكليف كردند كه از ميان حوزه و كيهان يكى را انتخاب كنم، من هم كيهان را انتخاب کردم و ماندم.» | روزى از كيهان با من تماس گرفتند و براى ادامه انتشار كيهان بچهها كمك خواستند. گويا سردبير وقت مجله میخواست برود. حرفشان را زمين نينداختم و رفتم، با اين شرط كه هفتهاى چند روز باشم و فعاليت اصلیام را در حوزه ادامه بدهم. ديدم كيهان نقطه مقابل حوزه هنرى است. زمانى كه آن دسته از دوستان سابق حوزه ای ام كه هنوز خانه تكانى روحى نكرده بودند، به بنده تكليف كردند كه از ميان حوزه و كيهان يكى را انتخاب كنم، من هم كيهان را انتخاب کردم و ماندم.» | ||
در سال ۶۸ “کیهان علمی” را راه اندازی کرد و با همکاری بزرگانی چون “استاد احمد بیرشک” جایگاه شایسته ای به عنوان اولین مجله علمی کودکان و نوجوانان پیدا کرد. این مجله پس از ۵ سال فعالیت، به دلیل مشکلات مالی موسسه کیهان تعطیل شد. در دهه ۶۰ “جلسات داستان نویسی مسجد جوادالائمه” را هر هفته به طور منظم در کتابخانه مسجد، تشکیل داد. در این جلسات که به صورت کارگاهی اداره می شد، رمانهای بزرگ جهان و داستانهای نوشته شده اعضا خوانده و مورد بحث و نقد قرار می گرفت. پس از تربیت شاگردانی چند، در سال ۱۳۷۵، با به راه اندازی “جشنواره کتاب سال شهید حبیب غنی پور” با همکاری شاگردان دیروز، که امروز با عنوان “شورای نویسندگان مسجد جوادالائمه” فعالیت می کنند، جنبه گسترده تری به فعالیت های ادبی مسجد داد. در سال ۱۳۷۷، در تشکیل “انجمن نویسندگان کودک ونوجوان” و در سال ۱۳۷۸ در تشکیل “انجمن قلم ایران” حضور موثر داشت. در سال ۱۳۸۱ به مناسبت بیستمین سال سردبیری اش در کیهان بچه ها، مراسم بزرگداشتی با عنوان “بیست سال عاشقی” برگزار شد و در همان سال برای حضور مجدد در “حوزه هنری سازمان تبلیغات اسلامی” از او دعوت به عمل آمد. بدین ترتیب او بعد از بیست سال جدایی از حوزه، با عنوان “مدیر کارگاه قصه و رمان” به خانه هنر انقلاب بازگشت. در سِمت جدید تلاش گسترده ای برای رونق دادن به “ادبیات انقلاب اسلامی” آغاز کرد که در ادامه منجربه شکل گیری “جشنواره داستان انقلاب اسلامی” شد. در سال ۱۳۸۷، موفق به دریافت “نشان درجه یک هنری” از وزارت ارشاد دولت وقت شد. در شهریور ماه سال ۱۳۸۹ به “مدیریت دفتر آفرینش های ادبی حوزه هنری” منصوب و تا پایان عمر – در کنار مدیرمسئولی کیهان بچه ها- در این مرکز مشغول خدمت به ادبیات انقلاب اسلامی بود. در سال ۱۳۹۱ در اولین “جشنواره پیش نگاران مطبوعات” از وی به عنوان یکی از پیش کسوتان عرضه مطبوعات، تقدیر به عمل آمد. در غروب روز پنجم اردیبهشت ماه ۱۳۹۲ فوت کرد. | |||
در سال ۶۸ “کیهان علمی” را راه اندازی کرد و با همکاری بزرگانی چون “استاد احمد بیرشک” جایگاه شایسته ای به عنوان اولین مجله علمی کودکان و نوجوانان پیدا کرد. این مجله پس از ۵ سال فعالیت، به دلیل مشکلات مالی موسسه کیهان تعطیل شد. در دهه ۶۰ “جلسات داستان نویسی مسجد جوادالائمه” را هر هفته به طور منظم در کتابخانه مسجد، تشکیل داد. در این جلسات که به صورت کارگاهی اداره می شد، رمانهای بزرگ جهان و داستانهای نوشته شده اعضا خوانده و مورد بحث و نقد قرار می گرفت. پس از تربیت شاگردانی چند، در سال ۱۳۷۵، با به راه اندازی “جشنواره کتاب سال شهید حبیب غنی پور” با همکاری شاگردان دیروز، که امروز با عنوان “شورای نویسندگان مسجد جوادالائمه” فعالیت می کنند، جنبه گسترده تری به فعالیت های ادبی مسجد داد. | |||
در سال ۱۳۷۷، در تشکیل “انجمن نویسندگان کودک ونوجوان” و در سال ۱۳۷۸ در تشکیل “انجمن قلم ایران” حضور موثر داشت. در سال ۱۳۸۱ به مناسبت بیستمین سال سردبیری اش در کیهان بچه ها، مراسم بزرگداشتی با عنوان “بیست سال عاشقی” برگزار شد و در همان سال برای حضور مجدد در “حوزه هنری سازمان تبلیغات اسلامی” از او دعوت به عمل آمد. بدین ترتیب او بعد از بیست سال جدایی از حوزه، با عنوان “مدیر کارگاه قصه و رمان” به خانه هنر انقلاب بازگشت. در سِمت جدید تلاش گسترده ای برای رونق دادن به “ادبیات انقلاب اسلامی” آغاز کرد که در ادامه منجربه شکل گیری “جشنواره داستان انقلاب اسلامی” شد. در سال ۱۳۸۷، موفق به دریافت “نشان درجه یک هنری” از وزارت ارشاد دولت وقت شد. | |||
در شهریور ماه سال ۱۳۸۹ به “مدیریت دفتر آفرینش های ادبی حوزه هنری” منصوب و تا پایان عمر – در کنار مدیرمسئولی کیهان بچه ها- در این مرکز مشغول خدمت به ادبیات انقلاب اسلامی بود. در سال ۱۳۹۱ در اولین “جشنواره پیش نگاران مطبوعات” از وی به عنوان یکی از پیش کسوتان عرضه مطبوعات، تقدیر به عمل آمد. در غروب روز پنجم اردیبهشت ماه ۱۳۹۲ فوت کرد. | |||
====از زبان خود==== | ====از زبان خود==== |
نسخهٔ ۷ بهمن ۱۳۹۷، ساعت ۲۱:۱۰
امیرحسین فردی | |
---|---|
زادروز | ۵ مهر ۱۳۲۸ روستای قرهتپه، اردبیل |
درگذشت | الگو:جح (۶۴ سال) تهران |
علت مرگ | عارضه تنفسی |
پیشه | داستاننویس |
سالهای فعالیت | ۱۳۵۳ تا ۱۳۹۲ |
سبک | ادبیات داستانی انقلاب اسلامی |
منصب |
|
آثار | اسماعیل، آشیانه در مه، سیاه چمن، مهمان ملائک، یک دنیا پروانه، کوچک جنگلی |
امیرحسین فردی(زاده ۱۳۲۸ روستای قرهتپه اردبیل - درگذشته ۵ اردیبهشت ۱۳۹۲ تهران)نویسنده، مدیر مسئول و سردبیر کیهان بچهها موسس و مدیر مسئول کیهان علمی، مدیر مرکز آفرینش های هنری و عضو حوزه اندیشه و هنر اسلامی بوده است. عضویت در حوزه اندیشه و هنر اسلامی (حوزه هنری)، سردبیری و مدیر مسئولی کیهان بچهها به مدت بیش از 27 سال و نیز مؤسس و مدیر مسئول کیهان علمی، عضویت در شورای داستان کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان، عضویت در شورای داستان بنیاد حفظ آثار و نشر ارزشهای دفاع مقدس، مسئولیت جشنواره انتخاب کتاب سال شهید حبیب غنیپور، مسئولیت شورای ادبیات داستانی نیروی مقاومت بسیج و مدیریت کارگاه قصه و رمان حوزه هنری از سوابق مسئولیتهای اجرایی وی بود. چندین بار داوری برای کتاب سال وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی، کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان، بنیاد حفظ آثار و نشر ارزشهای دفاع مقدس، کتاب سال شهید حبیب غنیپور، جشنواره ادبیات داستانی بسیج، جشنواره راهیان نور، انجمن قلم ایران، جشنواره قصههای قرآنی از تجربههای دیگر وی بود.
وی از مؤسسین کتابخانه مسجد جوادالائمه (ع) در سال ١٣٥٣ و تشکیل شورای نویسندگان آن مسجد بود که در ادامه به حوزهی هنری پیوستند و از ستونهای اولیه این نهاد بودند.
امیر حسین در آبان 90 دچار حمله قلبی شد و بستری شد.
او در اردیبهشت 91 در نخستین نشست پیشنگاران مطبوعات که در باغ زیبا برگزار شد، مورد تقدیر قرار گرفت و جایزه خود را دریافت کرد. امیر در مهر همین سال به سوگ مادرش نشست.
داستانکها
سه گانه ناتمام
راضیه تجار داستان نویس و منتقد ادبی و از همنسلان امیرحسین فردی در مورد قصد این نویسنده برای نوشتن سه گانه انقلاب اینگونه میگوید: «ایشان قصد داشت سهگانه رمان انقلاب اسلامیاش را به چاپ برساند و تا جایی که میدانم بعد از رمان «اسماعیل» که رمان نخست بود، «گرگ سالی» (دومین رمان) را به تازگی تمام کرده بود، اما افسوس که این سهگانه ناتمام ماند.»
خاطره شیرین
فردی در یاداشتهایش شیرینترین خاطرهی زندگیاش را \یروزی انقلاب اسلامی در سال 57 و زمانی که سی ساله بود میداند: «آن اتفاق شيرين و ماندگار، آن معجزه بزرگ و شگفت، آن رستاخيز الهي، همان پيروزي انقلاب اسلامي ايران بود، که براي من و نسل من، چنين پديدهاي، مثل يک آرزوي دور و دراز و دست نيافتني مينمود. ابتدا دستيابي و تحقق آن را از محالات ميدانستيم، ولي در عين حال، از سر تکليف و اطاعت امر ولي و امام انقلاب به اندازه توش و تواني که داشتيم، بر سر پيمان ايستاده بوديم و براي وقوع آن انقلاب تلاش ميکرديم که در کمال ناباوري آن اتفاق افتاد. ما آزاد شديم. سرزمينمان، ايران عزيز آزاد شد. از گلدستهها و منارهها بانگ اللهاکبر برخاست. اشک شوق بر گونهها جاري شد. و من همان سال، سال نزول رحمت الهي، سال برکت و سال معجزه، نويسنده شدم. اعتماد به نفس پيدا کردم. همه تابوها و طاغوتهاي ذهني را شکستم و قلم به دست گرفتم و اولين داستان کوتاهم را نوشتم که در مجله «عروهالوثقي» سال 58 چاپ شد.»
جدایی از حوزه هنری
امیر حسین فردی در دوره مدیریت زم در حوزه هنری از حوزه هنری خارج میشود. فردی در مصاحبه با روزنامه جواان دلیل جداییاش از حوزه را اختلاف با الگو:محسن مخملباف می داند: «ما یک کارگاه گرافیک داشتیم. یک روز دیدم از محوطه صدای عربده و فریاد میآید. دیدم محسن مخملباف یک گعده و معرکهای گرفته و فریاد میکشد و فحش میدهد… رفتم جلو و گفتم محسن چی شده؟ گفت: بهت تبریک میگم. بعد به سمت یک جوان دست دراز کرد و فریاد کشید کار به جایی رسیده که به خاطر مدیریت شما این پسر دارد در این حوزه با این خانم حرف میزنه! ... از این به بعد یا جای من است یا جای این جور کارها… من با خونسردی دلداریاش دادم اما گفتم: ما برنامههایمان را تغییر نمیدهیم، به خاطر یک داد و بیداد. مخملباف وسایلش را جمع کرد و رفت اما حدود ۱۰ روز بعد خودش برگشت ولی رفاقتمان مغشوش شده بود. بعدها که هفتهای یک روز برای تعطیل نشدن کیهان بچهها قول داده بودم و به مجله میرفتم. بعد آمدن آقای زم، مخملباف یک روز کودتا کرد و بدون اینکه به نام من اشاره کند، معرکه گرفت که بعضیها چند شغله هستند ولی به من اشاره میکرد. من هم واقعاً بدون اینکه به آنها بگویم از خانهای که دوستش داشتم رفتم و این رفتن من دقیقاً ۲۰ سال طول کشید. تا زمانی که به دعوت و اصرار دکتر رحماندوست برای تدریس کارگاه قصه و رمان»
زندگی
امیرحسین فردی در تاریخ پنجم مهر 1328 در روستای «قره تپه»، واقع در دامنه جنوبى كوه سبلان از توابع شهرستان نير در استان اردبيل به دنيا آمد. بخ شهايى از دوران كودكى و نوجوانى خود را در دامنههاى سرسبز سبلان گذراند. پدرش نظامی بود و مجبور به انجام ماموریت در شهرهای مختلف. امیر در همان سالهای پیش از دبستان از روستا مهاجرت کرد و مدتی در شهرهای کرمان و دلیجان زندگی کرد.
سال 1334، درشش سالگى همراه خانواده به تهران مهاجرت کرد و برای همیشه ساکن تهران شدند، ابتدا محله وصفنارد، و بعد محله جی. «فوتبال» و «رمان» تمام دلخوشی های امیرحسین نوجوان بودند. البته سال اول دبستان را در شهرستان دلیجان گذراند. از سال بعد تا پايان دوران دبيرستان در مدارس جنوب شهر تهران دبستان و دبیرستان «اتابکی» ادامه تحصيل داد و در بيست و يك سالگى ديپلم طبيعى گرفت.
در مورد دوران کودکیاش خودش چنین میگوید: « پدر را خیلی کم میدیدم. او هميشه در غربت بود. من بودم و مادرم كه دوتايى در خانه روستياییمان در دامنه سبلان، روزها و شبها را میگذرانديم و به انتظار آمدن آن غريب نان آور مینشستيم. زمستان كه میآمد، اندوهم صد چندان میشد. روزها میگذشتند و من قله سبلان را نمیتوانستم ببينم. همهاش ابر، همهاش برف و همهاش سرما. كولاك برفها را به موازات پشت بامها تلنبار میكرد. مردم ناگزير براى رفت و آمد، از روى بامهاى هم عبور میكردند. شب كه میشد، انگار ظلمات همه دنيا به روستاى ما هجوم میآورد. لايههاى تيره تاريكى، غليظ و سنگين، روى خانههاى كاهگلى و كوچههاى مالرو مینشست و مگر چنين شبهايى تمامى داشت؟ تازه آن وقت، حاكميت روستا، از دست خانها و مباشرها در میآمد و به دست گرگها و دزدها میافتاد. گرگها، گله گله سرازير میشدند، دسته دسته در كوچهها میتاختند سگها از ترس به پناهگاههايشان میخزيدند. آن وقت من و مادرم كلون در را میبستيم، پشت آن سنگ میانداختيم. تمام روزنهها را میگرفتيم و كنار هم كز میكرديم، گرگها از روى تل برفها به پشت بام میآمدند، راه میرفتند، چوبها و تراشههاى سقف، زير پاهايشان جيرجير صدا میداد و از اين سر به آن سر میرفتند. پنجه بر روى بام میكشيدند.
سقف میلرزید دل من هم میلرزید. مادر میگفت: «نترس!» میگفتم: «نمیترسم»، اما میترسیدم، میترسیدم گرگها سقف خانه را سوراخ كنند و با چشمهاى آتشين نگاهمان كنند. مادر سكوت را میشكست، مادر حرف میزد، مادر «بایاتی» میخواند، مادر صلوات میفرستاد، مادر قصه میگفت، قصة دلاوریهای حضرت علی (ع)، وفادارى و متانت مالك اشتر، هجوم كوراوغلى به كاشانه پاشاها و ييلاق خانها. گرگها زوزه میكشيدند، اما مادر همچنان قصه میگفت، خسته میشديم، خوابمان میگرفت، گرگها را آن بالا میگذاشتيم و لحاف كرسى را روى سرمان میكشيديم و میخوابيديم.
صبح سر و صدا كه بلند میشد، لباس میپوشيدم و میرفتم روى پشت بام و به جاى پنجه گرگها، روى پوشش كاهگلى بام نگاه میكردم. خودشان را میديدم كه در يال تپهاى پوشيده از برف، پشت سر هم قطار بستهاند و میروند. آن شبها فهميدم كه قصه يعنى مقاومت، يعنى فراموشى هوشمندانه خطر، يعنى پرچين، يعنى حصار، يعنى قلعه، يعنى جانپناه، يعنى حفظ هويت خويش. در سن و سالى بودم كه بايد به مدرسه میرفتم، اما در آنجا مدرسهاى نبود. خدا بيامرزد پدر و مادر مشهدى نوحعلى و ميرزا آقا حسين را. آنها تنها كسانى بودند كه توى ده كوره ما، كوره سوادى داشتند. من كه رويم نمیشد، مادرم از آنها خواهش كرد تا خواندن و نوشتن را يادم بدهند. آنها هم قبول كردند. كتاب كهنهايى گيرم آمد. فكر میكنم، آشنايى از شهر آورده بود، چند ورق بيشتر نداشت، اما حسنش در اين بود كه رنگى بود و من تا آن زمان كتاب رنگى نديده بودم. احتمالاً از كتا بهاى اكابر بوده، نمیدانم، حدس میزنم. به هر حال همان كتاب شد كتاب درسى من. آن دو معلم را سايه به سايه و خانه به خانه تعقيب میكردم و چند کلمه ازشان یاد میگرفتم.»
«بعدها در همان ده، نمیدانم چطور شد كه ديدم جنگها حضرت على را به زبان تركى میخوانم، همينطور منظومه دلكش كوراوغلى را، كه آن هم به تركى بود. مدرسه كه رفتم، اميرارسلان، حسين كرد شبسترى، مختارنامه و شاهنامه را خواندم. كتاب كه نبود، مگر اينكه سالى ماهى، در بعضى از لوازم التحرير فروشیها، يا بساطیهاى كنار پيادهروها به كتابى بر میخوردم، آن هم اگر پولش را داشتم، میخريدم. سالها گذشت و من بسيارى از آثار بزرگ و جذاب ادبى را كه میبايست در آن سنين میخواندم، نتوانستم بخوانم. دوره دبيرستان، جسته و گريخته چند اثر بالزاک و داستایوسکی خواندم. «کلبه عمو تم» و « بر باد رفته» را هم، آن سالها توانستم بخوانم از آنها چیزی یادم نمیآید. تا اينكه زد و در سال آخر دبيرستان، آقاى اكبر رادى، معلم ما شد. طبيعى بود كه چنان معلمى و چنين دانش آموزى ميانه مطلوبى با هم داشته باشند. آن سال خيلى به من خوش گذشت، به ويژه كه كاپيتان تيم فوتبال دبيرستان هم بودم. ناگزير بيشتر روزهاى هفته بايد ساك به دوش میكشيدم و براى تمرين و مسابقه وقت میگذاشتم. آن سال بود كه فهميدم، میشود از ورزش هم پرچينى براى زندگى ساخت؛ سختیهاى هستى را در ميدان ورزش به دست فراموشى سپرد و مصائب بزرگ را قابل تحمل كرد. دنيايم در ساك كوچكى كه به دوش میكشيدم، خلاصه شده بود، چراكه توى آن لباسهاى ورزشیام با آخرين کتابیکه میخواندم کنار هم بودند.»
اولین تجربههای نوشتن در این دوره اتفاق میافتد: « یک داستان چهارصد صفحهای نوشته بودم. یک روز آن را گذاشتم توى ساكم و آوردم دبيرستان و سر كلاس دادم به آقاى رادى. سبك سنگين كرد و برد. بعد از خواندن آن، خيلى تشويقم كرد. براى اولين بار، آقاى رادى راهنمايیام كرد تا آثار جلال آل احمد و غلامحسين ساعدى را بخوانم. خبر مرگ جلال را هم از زبان آقاى رادى شنيدم. يادم هست، روزى كه او اين خبر را سر كلاس به ما داد، پيراهن سياه پوشيده بود. نمیدانم چهلم جلال بود يا به خاطر فوت ديگرى لباس سياه پوشيده بود. به هر حال اندوهى كه آن روز در صداى آقاى رادى بود، هيچ وقت فراموشم نمیشود. بگذريم. آن سال با وساطت آقاى گلزارى معلم ورزش و آقاى رادى، معلم انشا، مدير دبيرستان حاضر شد، مرا براى شركت در امتحانات نهايى معرفى كند. چراكه او عقيده داشت، من درسخوان نيستم و در امتحان نهايى، آبروى دبيرستانش را میبرم. من هم قول دادم كه بخوانم و آبرويش را نبرم. همين هم شد، قبول شدم و آبروى مدير و دبيرستان بر باد نرفت. اما من ديگر، در هيچ كنكور و آزمونى شركت نكردم. در عوض لباس خدمت پوشيدم و سرباز شدم، آن هم سرباز شاه! در كجا؟ كرمانشاه و اسلام آبادغرب. آنجا بود كه توسط چند افسر وظيفه با آثار بهرنگى آشنا شدم و فكر میكنم همه را خواندم و به ديگران هم دادم تا بخوانند، كه اين همزمان بود با جشنهاى دوهزار و پانصد ساله شاهنشاهى و بگير و ببندهاى سفت و سخت رژيم، مخصوصاً در سربازخانهها. به هر حال ماندگارترين كارى كه در آن دوران خواندم، دونكيشوت بود. بعد از آن نگاهم به داستان عوض شد. انتظارم بالا رفته بود.»
فردی با اتمام دورة سربازی و همچنین مرگ پدر به دنبال شغلی برای تامین معاش میگردد و به عنوان کارمند در بانک صادرات استخدام میشود. در همان دوران در مسجد جوادالائمه (ع) به همراه فرج سلحشور، دوست دوران دبیرستانش، به فعالیت فرهنگی در مسجد میپردازد.
از سال ۱۳۵۶ فردی از کار دولتیاش در بانک صادرات استعفا داد و تمرکز خود را بر فعالیتهای انقلابی بر علیه رژیم شاه گذاشت. پس از پیروزی انقلاب در بهمن ماه سال ۱۳۵۷، فعالیت فرهنگی اعضای مسجد جواد الائمه (ع) ادامه پیدا کرد. پس از تاسیس حوزه اندیشه و هنر اسلامی در آبان ۱۳۵۸، فردی و دیگر دوستانش به فعالیت در آن پرداختند: « وقتی که از تشکیل حوزه اندیشه و هنر اسلامی با خبر شدیم به آنجا رفتیم قرار شد حوزه در شاخههاى مختلف هنرى فعاليت داشته باشد، در اينجا هم سهم ما ادبيات داستاني شد. جلسههاي قصه نويسي از همان سال با تعداد اندكي تشكيل ميشد. آن موقع محل، حوزه در خيابان فلسطين بود. اعضاي اصلي و دايمي جلسات قصه حوزه شهيد حسن جعفر بيگلو، محسن مخملباف و بنده بوديم. مخملباف يك موتور كوچك داشت، صبحها در خانه ما میآمد، سه نفرى سوار موتور میشديم و به حوزه میرفتيم. در واقع همه موجوديت ادبيات داستانى حوزه آن زمان ترك يك موتور كوچك در شهر جابهجا میشد.»
کیهان بچهها در شهریور ماه سال 1361، امیرحسین فردی به عنوان مدیر نشریه «کیهان بچهها» آغاز به کار میکند. كيهان بچهها سرآغاز فعاليت حرفهاى اميرحسين فردى در حوزه ادبيات كودك و روزنامه نگارى حرفهاى است. فردى درباره آن سالها و آمدن به كيهان بچهها میگويد: « آمدنم به کیهان، دلخواه خودم نبود. آدم جایی را درست میكند و به پايش زحمت میكشد، به آنجا علاقهمند میشود و در واقع دل میبندد. حوزه براى من چنين جايى بود، اما ناگهان در حوزه حوادث تازهاى اتفاق افتاد. حوزه انديشه و هنر اسلامى، زير نظر سازمان تبليغات اسلامى رفت، اسمش را كردند حوزه هنرى سازمان تبليغات اسلامى و بعد ارزيابى شكاكانه و بدبينانهاى از فعاليتهاى گذشته شد. آقايى كه بعدها نماينده مجلس شد، آمد و ما را جمع كرد و فرمود كه احتمالاً حوزه به منافقين و گروههاى چپ گرايش پيدا خواهد كرد و از اين جور تو ذوق زدنها و دلشكستنها. بنيانگذاران اصلى حوزه نماندند. آنها به كيهان رفتند. اما من ماندم، چراكه با بدنه مديريت جديد آشنا بودم و برخى از آنها را از دوران فعاليت در مسجد جوادالائمه (ع) میشناختم و از دوستانم بودند. كمك كردم تا دوران انتقال انجام گرفت.
روزى از كيهان با من تماس گرفتند و براى ادامه انتشار كيهان بچهها كمك خواستند. گويا سردبير وقت مجله میخواست برود. حرفشان را زمين نينداختم و رفتم، با اين شرط كه هفتهاى چند روز باشم و فعاليت اصلیام را در حوزه ادامه بدهم. ديدم كيهان نقطه مقابل حوزه هنرى است. زمانى كه آن دسته از دوستان سابق حوزه ای ام كه هنوز خانه تكانى روحى نكرده بودند، به بنده تكليف كردند كه از ميان حوزه و كيهان يكى را انتخاب كنم، من هم كيهان را انتخاب کردم و ماندم.»
در سال ۶۸ “کیهان علمی” را راه اندازی کرد و با همکاری بزرگانی چون “استاد احمد بیرشک” جایگاه شایسته ای به عنوان اولین مجله علمی کودکان و نوجوانان پیدا کرد. این مجله پس از ۵ سال فعالیت، به دلیل مشکلات مالی موسسه کیهان تعطیل شد. در دهه ۶۰ “جلسات داستان نویسی مسجد جوادالائمه” را هر هفته به طور منظم در کتابخانه مسجد، تشکیل داد. در این جلسات که به صورت کارگاهی اداره می شد، رمانهای بزرگ جهان و داستانهای نوشته شده اعضا خوانده و مورد بحث و نقد قرار می گرفت. پس از تربیت شاگردانی چند، در سال ۱۳۷۵، با به راه اندازی “جشنواره کتاب سال شهید حبیب غنی پور” با همکاری شاگردان دیروز، که امروز با عنوان “شورای نویسندگان مسجد جوادالائمه” فعالیت می کنند، جنبه گسترده تری به فعالیت های ادبی مسجد داد.
در سال ۱۳۷۷، در تشکیل “انجمن نویسندگان کودک ونوجوان” و در سال ۱۳۷۸ در تشکیل “انجمن قلم ایران” حضور موثر داشت. در سال ۱۳۸۱ به مناسبت بیستمین سال سردبیری اش در کیهان بچه ها، مراسم بزرگداشتی با عنوان “بیست سال عاشقی” برگزار شد و در همان سال برای حضور مجدد در “حوزه هنری سازمان تبلیغات اسلامی” از او دعوت به عمل آمد. بدین ترتیب او بعد از بیست سال جدایی از حوزه، با عنوان “مدیر کارگاه قصه و رمان” به خانه هنر انقلاب بازگشت. در سِمت جدید تلاش گسترده ای برای رونق دادن به “ادبیات انقلاب اسلامی” آغاز کرد که در ادامه منجربه شکل گیری “جشنواره داستان انقلاب اسلامی” شد. در سال ۱۳۸۷، موفق به دریافت “نشان درجه یک هنری” از وزارت ارشاد دولت وقت شد.
در شهریور ماه سال ۱۳۸۹ به “مدیریت دفتر آفرینش های ادبی حوزه هنری” منصوب و تا پایان عمر – در کنار مدیرمسئولی کیهان بچه ها- در این مرکز مشغول خدمت به ادبیات انقلاب اسلامی بود. در سال ۱۳۹۱ در اولین “جشنواره پیش نگاران مطبوعات” از وی به عنوان یکی از پیش کسوتان عرضه مطبوعات، تقدیر به عمل آمد. در غروب روز پنجم اردیبهشت ماه ۱۳۹۲ فوت کرد.
از زبان خود
امیرحسین فردی در یاداشتهای شخصیاش مینویسد: «آنچه که اين روزها دغدغه اصليم است، اينکه من چه کردهام. چه ميزان تابيدهام. تا چه شعاعي نور افکندهام؟ براي ديگران چه کردهام؟ چه خدمتي؟ و بالاتر از همه، چهقدر توانستهام با خالق خود ارتباط برقرار کنم؟ چقدر خودم را به او نزديک کردهام؟»
از نگاه دیگران
دیدگاه مجتبی رحماندوست
رحماندوست ضمن اشاره به اینکه هیچگاه در طی این 20 سال اخیر کارم با آقای فردی به یاد ندارم از نداشتن بودجه و امکانات شکایت کرده باشد، تصریح کرد: من به یاد ندارم چرا که او آدمی راضی و دارای روح رضایتمندی بود که از امکانات خود و پس از خدا با امکانات و نیروهای مردمی و مسجدی سعی می کرد کار خود را پیش ببرد.
دیدگاه هدایتالله بهبودی
«متانت و وقار و احترام به دیگران، بزرگمنشی، میانداری جوانها، دست کشیدن به سر ادیبان جوان و تلاش فراوان برای توسعه ادبیات انقلاب اسلامی، ازجمله ویژگیهای امیرحسین فردی بود. این نویسنده با بیان اینکه فردی بهخاطر سابقه و منش بزرگوارانهاش در حوزه هنری جایگاه خاصی داشت، افزود: در مدتی که تصدی مرکز آفرینشهای ادبی حوزه هنری را بهعهده داشت از نزدیک شاهد بودم که با چه عشق و علاقهای بهویژه برای پیشرفت ادبیات انقلاب اسلامی تلاش و کوشش میکرد. چه در زمینه داستانهای کوتاه و بلند و چه در مورد جشنوارههایی که درباره ادبیات انقلاب و چه در مورد شعر انقلاب که با پیگیریهای ایشان برگزار میشد. بهرغم اینکه سال گذشته عمل قلب باز انجام داده بودند، اما از هیچ تلاشی در این راه فروگذار نمیکرد.»
دیدگاه محمدرضا سنگری
«ایشان مجموعه نیروهای ادبی و فرهنگی تلاشگر در عرصه شناساندن انقلاب را بهخوبی دور هم جمع کرد و عمر خودش را مصروف همین راه کرد. تلاش بیوقفه ایشان بهرغم بیماریای که داشت، ستودنی بود و حتی بیش از اندازه کار میکرد. فردی کسی بود که من همیشه در توصیف ایشان میگفتم که در هفته هشت روز کار میکند. واقعا برای انجام امور وقت میگذاشت و کار میکرد. آن صمیمیت و آن لبخندی که همواره بر لبانش نقش بسته بود و آن ارتباط صمیمانه و خاضعانه و متواضعانهای که با همه داشت، واقعا توانست همه را جمع کرده و به جامعه ادبی خدمت کند.»
دیدگاه یوسفعلی میرشکاک
« من تمامی آثار این نویسنده پیشکسوت را مطالعه کردهام و معتقدم که صفا و صمیمتی که در آثار مرحوم فردی به چشم میخورد، نشأت گرفته از صفا و صمیمیت شخص نویسنده بود. میرشکاک افزود: وی هیچ گاه خودبینی و تکبری که برخی از نویسندگان با خود دارند، را نداشت و یکی از دلایلی که شاید نسل جدید کمتر وی را بشناسند، در این بود که اصلاً اهل جلوه کردن نبود، فردی مرد خدا بود و به خدا پیوست.»
دیدگاه ناصر فیض
«امیرحسینخان فردی دوستان بسیار و دشمنان فراوانی داشت و این یکی از ویژگیهای این انقلابی واقعی و فرهیخته بود. برای همه اینها هم هزینه داده بود. از آبرو و اعتبارش، از جایگاه ادبیاش، از آسایش و رفاهش و از آنچه که امتیازی محسوب میشد، هزینه کرده بود. فردی از همه خواستههایش گذشته بود که به دغدغههای جدیتر و مهمترش برسد و با قدرت و قوت تمام فکر و ذکرش معطوف به آن باشد. درباره اعتقاداتش بهقول معروف با کسی شوخی نداشت، حتی اگر آن شخص از عزیزترین دوستانش بود. از وقتی او را میشناختم همان فردی بود که یک روز قبل از مرحوم شدنش برای بار آخر در طبقه سوم حوزه هنری دیدمش. شادی و غمش هر دو از ته دل بود.»
دیدگاه مصطفی رحماندوست
رحماندوست میگوید: «آقای فردی از آن نویسندهها بود که دارای تفکر و سلیقهی خاص سیاسی بود. از این خصیصهاش بعضیها خوششان نمیآمد. بعضیها هم خیلی خوششان میآمد. در کارش هم با کسانی بود که گاهی همسلیقه اش بودند و گاهی هم نه. در طول سالهای فعالیت، در نشریات مختلف حضور داشتند و نقدهای زیادی به چاپ رساندند، اما من در تمام این سالها ندیدم که به کسی بیاحترامی یا نقد شخصیتی کند. چه موافق فکر ایشان بودند و چه مخالف.»
دیدگاه محمدحسین جعفریان
بعد از فوت فردی، محمدحسین جعفریان در یاداشتی در مورد او چنین نوشت: ترسیده و تلخ و ناباورانه، چند بار گفتم؛ جدی؟! چطور این اتفاق افتاد؟ آخه اونکه حالش خیلی خوب بود؟ و … مثل همیشه خبر قطعی بود، پر از درد و داغ! پر از حسرت و تاسف!… « امیرحسین فردی » نویسنده پرآوازه انقلاب، عصر پنج شنبه گذشته، در پی سکته قلبی ، در راه رسیدن به بیمارستان لقمان، در آمبولانس دارفانی را وداع گفت.
دقت کرده اید؟ یک جورهایی همه ما داریم عادت می کنیم. عادت می کنیم به از دست دادن و بزرگداشت باشکوه گرفتن و روز و هفته ای بعد، فراموش کردن.
چند ماه قبل فردی در سوگ مادرش نشست. معلوم بود سنگینی این غم کمرش را خم کرده است. فردی از سال ها دور پا در رکاب ادبیات انقلاب گذاشت. کیهان بچه ها در عمده سال های پس از انقلاب حاصل زحمات بی دریغ او بود. از آنها بود که به تربیت نسل تازه انقلاب باور داشت. عمرش را هم بر سر این باور گذاشت.
از هر آنچه میز و مسئولیت بود، گریخت اما پنجره ای سرسبز را سال های سال روی کودکان و نوجوانان این سرزمین باز نگه داشت. فردی از آنها بود که قلمش از مسجد و برکات آن بالید. از اوان انقلاب و جنگ، مسجد محله شان در تهران، به نوعی پاتوق او بود. به راستی فردی از شمار نسلی بود که نوشته هایش آبروی آثار این قبیل بر و بچه ها بود. آثارش چون خودش بی غل و غش و دلنشینند. رمان «اسماعیل» او در شمار بهترین آثار داستانی پس از انقلاب است که توسط «پال استراکمن» استاد سرشناس ادبیات تطبیقی در آمریکا، به زبان انگلیسی برگردانده شد. این اواخر یکی، دو سالی بود که مسئولیت دفتر آفرینش های ادبی حوزه هنری را پذیرفت و بیشتر می دیدمش. مثل همیشه کم حرف و خندان بود.
از آنها بود که ادعایی نداشت و در سکوت کار خودش را می کرد. خاطرم هست آخرین دیدارمان را، چند روز پیش در حوزه هنری که عید را تبریک گفت و سال جدید را. مطلبی درباره مسلمانان برمه و سکوت خانم « سوچی »- برنده جایزه صلح نوبل در این کشور- نوشته بودم، با عنوان «خانم سوچی! چرا لال شده ای؟»؛ بیشتر از لیاقت من از آن نوشته تعریف و تمجید کرد و تاکید بر اینکه بچه ها در این مواقع باید به میدان بیایند … باری در کمال ناباوری، امیرحسین فردی هم رفت و ادبیات انقلاب سرمایه بزرگ دیگری را از دست داد. بچه هایی که می سوزند از سیاست های فرهنگی ناسالم و با امید رونق شعائر و باورهای آغازین خویش هنوز نفس می کشند و امید دارند. اما داغ بر دل، یکی یکی به آغوش خاک پناه می برند.
دیدگاه خسرو باباخانی
خسرو باباخانی که اولین بار سال 64 با امیرحسین فردی که مدیر کیهان بچهها بود ملاقات کرد میگوید: «آقای فردی بسیار آرام و منطقی بود و جلساتی که در مسجد جوادالائمه برگزار میشد با جاذبهای که داشت ما را به خود جذب کرد. یادم نمیآید که فردی هیچ وقت قصه خوانده باشد. او خیلی منصفانه نقد میکرد و در ذوق افراد نمیزد. از آن جمع تنها 3 یا 4 نفر نویسنده شدند، آقای فردی جاذبه زیادی داشت. شخصیت ایشان باعث شد پایبند جلسات شدم.»