محمدعلی بهمنی: تفاوت میان نسخه‌ها

از ویکی‌ادبیات
پرش به ناوبری پرش به جستجو
نویسا مظفر (بحث | مشارکت‌ها)
بدون خلاصۀ ویرایش
نویسا مظفر (بحث | مشارکت‌ها)
بدون خلاصۀ ویرایش
خط ۱۲۵: خط ۱۲۵:
<center>* * * * *</center>
<center>* * * * *</center>
===سیب===
===سیب===
یادم نمی‌رود! سال ۱۳۴۸ بود. بهمن اولین فرزندم دوساله شده بود. زبان شیرینش دلخوشی روزگار سختی بود که می‌گذراندم. بیکار بودم و هرچه تلاش می‌کردم کاری پیدا نمی‌شد. یک صبح که آماده بیرون زدن از خانه می‌شدم بهمن را که می‌بوسیدم، معصومانه نگاهم کرد و گفت:«بابا سیب بیار» پایم لرزید. حال عجیبی داشتم. آن روز حاضر بودم هر کاری انجام بدهم تا شب که خانه می‌‌روم سیب برای پسرم برده باشم. به بسیاری از چاپخانه‌ها که کارگر کمکی می‌گرفتند سری زدم اما هیچ کدام پیشنهاد کار ندادند. غروب شد و خسته‌تر از هر روز باید به خانه بر می‌گشتم. فکر کردم امشب کمی دیرتر برمی‌گردم تا بهمن خواب باشد و دست خالی من را نبیند. به خانه که رسیدم بهمن بیدار بود و با همان نگاهه گفت: «سیب» حال بدی داشتم. نمی توانستم برای نگاه معصومانه‌اش پاسخی پیدا کنم. فکری به سرم زد. از خانه بیرون زدم تا خانه رادرم که راه کمی هم نبود پیاده راه افتادم. وقتی همسر برادرم در خانه را به رویم گشود فقط سلامی کردم و یکراست به طرف آشپزخانه رفتم و در یخجال را باز کردم، چند عدد سیب با خوشحالی برداشتم و به  خانفم برادرم گفتم: «پاکت دارید؟» پاکت را گرفتم، سیب‌ها را به سرعت در آن ریختم و گفتم خدا حافظ در راه برگشت در حالی که پاکت سیب را به سینه می‌فشردم شعر «هزار مرتبه کوچک‌تر...» را سرودم.
یادم نمی‌رود! سال ۱۳۴۸ بود. بهمن اولین فرزندم دوساله شده بود. زبان شیرینش دلخوشی روزگار سختی بود که می‌گذراندم. بیکار بودم و هرچه تلاش می‌کردم کاری پیدا نمی‌شد. یک صبح که آماده بیرون زدن از خانه می‌شدم بهمن را که می‌بوسیدم، معصومانه نگاهم کرد و گفت:«بابا سیب بیار» پایم لرزید. حال عجیبی داشتم. آن روز حاضر بودم هر کاری انجام بدهم تا شب که خانه می‌‌روم سیب برای پسرم برده باشم. به بسیاری از چاپخانه‌ها که کارگر کمکی می‌گرفتند سری زدم اما هیچ کدام پیشنهاد کار ندادند. غروب شد و خسته‌تر از هر روز باید به خانه بر می‌گشتم. فکر کردم امشب کمی دیرتر برمی‌گردم تا بهمن خواب باشد و دست خالی من را نبیند. به خانه که رسیدم بهمن بیدار بود و با همان نگاه گفت: «سیب» حال بدی داشتم. نمی توانستم برای نگاه معصومانه‌اش پاسخی پیدا کنم. فکری به سرم زد. از خانه بیرون زدم تا خانه برادرم که راه کمی هم نبود پیاده راه افتادم. وقتی همسر برادرم در خانه را به رویم گشود فقط سلامی کردم و یکراست به طرف آشپزخانه رفتم و در یخجال را باز کردم، چند عدد سیب با خوشحالی برداشتم و به  خانفم برادرم گفتم: «پاکت دارید؟» پاکت را گرفتم، سیب‌ها را به سرعت در آن ریختم و گفتم خدا حافظ در راه برگشت در حالی که پاکت سیب را به سینه می‌فشردم شعر «هزار مرتبه کوچک‌تر...» را سرودم.


با کوله بار خستگی‌ام بردوش
با کوله بار خستگی‌ام بردوش
خط ۱۴۸: خط ۱۴۸:
<ref>احمد امیرخلیلی، روزگار من و شعر .</ref>
<ref>احمد امیرخلیلی، روزگار من و شعر .</ref>
<center>* * * * *</center>
<center>* * * * *</center>
 
===دیدار با ''[[اخوان]]''===
 
من هیچ وقت اولین دیدارم با اخوان را فراموش نمی‌کنم.  ''[[منزوی]]'' من را معرفی کرد و اخوان با آن لهجه شیرین خراسانی گفت«غزلاتو خیلی دوس دارم من آ»! حتی چند بیت از غزل من را خواند. برای من که اخوان جایگاه فراتری از دیگران داشت این اتفاق، بهترین اتفاقی بود که می‌توانست در دیدار اول بیفتد.


==زندگی و تراث==
==زندگی و تراث==

نسخهٔ ‏۱ بهمن ۱۳۹۷، ساعت ۰۸:۱۷

محمدعلی بهمنی
زمینهٔ کاری شعر، ترانه‌ و مدرس شعر معاصر
زادروز ۲۷فروردین۱۳۲۱ (۷۶ سال)
دزفول
محل زندگی تهران
پیشه شاعرِ غزل‌سرا و ترانه‌سرا
کتاب‌ها باغ لال، در بی‌وزنی، عامیانه‌ها، گیسو، کلاه، کفتر، گاهی دلم برای خودم تنگ می‌شود، شاعر شنیدنی‌ست، همواره عشق، هوا دونفره هم که باشد در من جمعیتی‌ست و غزل زندگی کنیم
فرزندان ترانک، بهمن، ساده، آیه، غزل و واژه
محمدعلی بهمنی

محمدعلی بهمنی (زادهٔ ۲۷فروردین۱۳۲۱ در دزفول)، شاعر‌، غزل‌سرا، ترانه‌سرا، تصنیف‌سرا و از بنیان‌گذاران شیوه غزل نو یا نیمایی و مدرس و مسئول کارگاه‌های شعر معاصر.

* * * * *

اهالی ادبیات، بهمنی را آغازگر شعر «گفتار» یا غزل «گفتار» می‌دانند و معتقدند که: با غزل‌های بهمنی دورهٔ بازگشت به خویش در شعر اجتماعی پر‌شور و آرمانگرای دههٔ شصت آغاز شد. همان دهه‌ای که نسل جوان و جوینده‌اش با قلم و چکش مشغول حکاکی چهرهٔ زمخت غزل اجتماعی بود. اگر جسارت بهمنی و هم‌نسلان او یعنی منزوی، بهبهانی، نیستانی و...، نبود قطعاً دهه‌ها و شاید بیشتر، نوگرایی در غزل به‌تأخیر می‌افتاد. بهمنی در غزل‌هایش هماره چشمی به نیما دارد و بسیار درست می‌گوید اگر می‌گوید: «جسمم غزل است امّا روحم همه نیمایی‌ست». در بین آثار بهمنی گاهی دلم برای خودم تنگ می‌شود بی‌هیچ تردید در روند غزل معاصر، مجموعه‌ایی تأثیرگذار بوده‌ است. [۱]

بهمنی در خانواده‌ایی به‌دنیا آمد که مادرش ام‌البنین باسواد و پدرش محمدحسین و سوزنبان راه‌آهن و بی‌سواد بود. فرزند هشتم و ته‌تغاری خانواده است. مادر در شمار اولین دسته از دانش‌آموزانی بود که در ایران، در رشتهٔ زبان فرانسوی فارغ‌التحصیل شده بود. شعر در خانواده بهمنی به‌دلیل علاقه زیاد مادر و برادران به شعر سفره‌ای بود که روزی ده‌ها بار پهن می‌شد. مادر وقتی همهٔ بچه‌ها دور هم جمع می‌شدند می‌خواست که در خانه شاهنامه‌خوانی یا حافظ‌خوانی یا سعدی‌خوانی بگذارد. نکته جالب آن تسلط مادر بر این اشعار بود، درست مثل کسی که کارگردان یک تئاتر باشد به بچه‌ها می‌گفت که کدام بیت‌ها را باید با قدرت و حماسی خواند و کدام بیت‌ها را آرام و با طمأنینه. بهمنی با شنیدن این چیزها بزرگ شد. پدر اما، محمدعلی را به‌جای مدرسه، به چاپخانه فرستاد. در سن ده‌سالگی در چاپخانه «تابان» در خیابان ناصرخسروی تهران کار می‌کرد. مجله‌ٔ «روشن‌فکر» نیز در آن چاپخانه چاپ می‌شد و مسئول صفحه «هفت تار چنگ» آن فریدون مشیری بود. او اولین کسی بود که به بهمنی گفت می‌تواند شعر بگوید. اولین شعر را برای مادرش در ده‌سالگی سرود و در مجله «روشن‌فکر» در سال ۱۳۳۱ چاپ شد. [۲]

بهمنی از سال ۱۳۴۵ همکاری خود را با رادیو آغاز کرد و پس از آن به شغل آزاد روی آورد. تا سال ۱۳۵۲ در تهران بود و پس از آن ساکن بندرعباس و مسئول چاپخانه دنیای چاپ بندرعباس و مدیر انتشارات چی‌چی‌کا شد. اولین مجموعهٔ «باغ لال» در سال ۱۳۵۱ در انتشارات بامداد منتشر شد و از آن زمان تاکنون آثار متعددی از ایشان منتشر شده است. مجموعه‌های گاهی دلم برای خودم تنگ می‌شود و شاعر شنیدنی است مهم‌ترین آثار بهمنی است که به چاپ دهم رسیده‌اند. در سال ۱۳۵۸ با خانم صدیقه میرعلی قره‌گزلو ازدواج کرد، بهمنی شش فرزند دارد به نام‌های: بهمن، ترانک، ساده، آیه، غزل و واژه هم‌اکنون رئیس شورای دفتر شعر ارشاد‌ اسلامی و همچنین رئیس شورای ترانه صدا‌و‌سیماست. او در سال ۱۳۷۸ به‌عنوان غزل‌سرای نمونه کشور و در سال ۱۳۸۵ نیز به‌عنوان یکی از چهره‌های ماندگار شعر معرفی شده است. [۳]

داستانک

اولین شعر

داشتم وارد نه‌سالگی می‌شدم که شادروان مشیری با مهری که در سخنش داشت به من گفت: «تو می‌توانی شعر بگویی!» و من ناگهان اتفاقی را در خود حس کردم که هنوز هنگام سرودن شعر، همراه من است. یکی دو هفته سعی کردم که شعری بگویم و موفق نمی‌شدم. دست زیر چانه می‌گذاشتم و به فکر فرو می‌رفتم. ژست شاعرانی را در عکس‌ها دیده بودم که انگشت روی لپ‌شان گذاشته بودند و داشتند می‌نوشتند؛ من هم ادایشان را درمی‌آوردم؛ اما شعر به سراغم نمی‌آمد. بعد از دو هفته که استاد را دیدم اولین سؤالش از من این بود که «شعر گفتی؟». پاسخ دادم: هر چه فکر می‌کنم، نمی‌توانم. گفت: «اگر به کسی که از همه بیشتر دوستش داری فکر کنی، می‌توانی شعری برایش بگویی.» در آن سن و سال طبیعی بود که مادرم را از همه بیشتر دوست داشته باشم. چند روزی در مجله‌ها گشتم و هر کلمه‌ای را که حس کردم به زیبایی مادرم است. نوشتم. معنایش را هم از خود مادرم می پرسیدم! کلمه «موحشّح» یکی از آن کلمات بود. آن روزها وقتی می‌خواستند از کسی امضا بگیرند، می‌گفتند «موشّح بفرمایید»! من از احترامی که در این کلمه بود و از موسیقی درونی آن لذت می‌بردم. شعر «مادر» که اولین شعر چاپ شدهٔ من است، با کلمات انتخاب شده نوشته شد؛ اما آقای مشیری وقتی این شعر را خواند، گفت: «این کلمه‌ها چیست که ردیف کرده‌ای؟!» گفتم می‌خواستم شعرم در شأن مادرم باشد؛ گشتم و انتخابشان کردم. دستی به سرم کشید و با خنده گفت: «این کلمه‌ها را باید در حافظه‌ات ثبت کنی!» زیاد متوجه مفهوم حرف استاد نمی‌شدم؛ اما هنوز به‌درستی یادم مانده است که از آن به بعد یاد گرفتم نباید تصمصیم بگیرم و شعر را بنویسم؛ آموختم که باید منتظر شعر بمانم تا من را بنویسد.


ای واژه بکر جاودانهای شعر موشّح زمانه
ای چشمه سینه جوش الهامای حس لطیف شاعرانه
شب‌ها که ز دیده خواب گیردشعرم به سروده شبانه
بینم که نشسته ای تو بیداربر بستر طفل پربهانه
آوازه گرم لای لایتافکنده طنین مادرانه
شاعر نه منم تویی که باشدشعرت همه شور مادرانه

[۴]

* * * * *

اعتراف

در شصت و سه‌سالگی دعوت شده بودم برای داوری جشنواره شعر رضوی. حقیقتی مرا از قبول این دعوت بازمی‌داشت؛ می‌گفتم وقتی هنوز شعری شایسته برای حضرت نگفته‌ام نباید به خود، اجازهٔ داوری شهر رضوی را بدهم! محل اقامت‌مان نزدیک حرم بود. به حرم رفتم حدود دو و نیم شب، صحن خلوت بود و خوش‌حال از اینکه چه وقت خوبی را برای زیارت انتخاب کردم، غافل از اینکه به‌دلیل سردی هوا، جمعیت به داخل حرم پناه برده است. به ورودی مردانه رفتم فوج جمعیت جایی برای ورود نگذاشته بود فکر کردم نمی‌خواهد اجازه ورود به من بدهد. شرمگین از دور سلامش کردم و در صحن ماندم، ناگهان گرمای غزل «اعتراف» ذهن و زبانم را تسخیر کرد. دو ماه بعد از جشنواره تلفنی به من شد و اجازهٔ خوش‌نویسی بیت آخر این غزل را برای نصب بر سر در یکی از ورودی‌های حرم خواستند. پرسیدم: «چرا فقط این بیت؟» پاسخ دادند زوار بسیاری هستند که نمی‌دانند خوانده به زیارت آمده‌اند یا نخوانده!

شرمنده‌ که همت آهو نداشتم شصت‌وسه سال راه به این سو نداشتم
خوانده یا نخوانده به پابوس آمدم؟ دیگر سؤال دیگری از او نداشتم

[۵]

* * * * *


نامه منزوی به بهمنی

بهمنی جان انشاءالله که به خیر و خوبی و خوشی، قطار به ایستگاه پایانی دارد می‌رسد و وقت، وقت پیاده شدن است! بعد هم لابد نخودنخود هر که بره خونه خود! تا، کی دوباره کسی یا کسانی در جایی در این دیار پهناور، سبب‌ساز و بهانه دیدار من و تو شود و چه غافل و قدرنشناس و فرصت‌کشیم ماها که چهار پنج روز گرانبها را چون چهار پنج دقیقه‌ شتابناک، از کف می‌دهیم، تا در لحظه‌ء مشایعت به‌یاد آوریم که باید به خود آمده باشیم؛ آهای درنگی! آهای آرام‌تر:

آهسته که اشکی به وداعت بفشانیم ای عمر که سیلت ببرد، چیست شتابت؟
* * * * *

و دیگر چه کسی ضمانت کند دیدار دوبارهٔ ما را؟ به سالی دیگر؟ مهلتی در چهار پنج سال دیگر؟ آی که چه غافلیم و عمر چه بد، در خوابمان می‌گذارد و می‌رود. چشم که می‌گشاییم، می‌بینیم آفتاب در واپسین لحظه‌های پیش از غروب خود است و ما قرار بوده مثلا که در واپسین لحظه‌های پس از طلوع از خواب برخاسته باشیم! هیچ‌چیز از این غم‌انگیزتر نیست که مجبور باشی بنشینی فرصت‌های از دست رفته را شماره کنی: یک، دو، سه، سیصد، آه که سرم دارد می‌ترکد. و چقدر باید بشمارم؟ یک عمر است دارم می‌شمارم. باور کن خسته‌ام عزیزکم! برادرم! حتی برای تورق یک ورق دیگر خسته‌ام و روزگار رویش سیاه باد که مرا و تو را باید در این لحظه به هم رسانده باشد. دو تا پیرمرد خسته و از نفس‌افتاده و گرفتار در هزارمین نوبت از صعود و هبوط تقدیری‌مان با این دو تا صخرهٔ شوم سنگین روی‌شانه‌هایمان، دو تا «سیزیف»؛ دو تا کوه سرنوشت روی دو تا پشت خم گرفته ناگزیرمان:

«سیزیف» آموخت از ما در طریق امتحان، آری به دوش خسته سنگ سرنوشت خویش بردن را
* * * * *

راستی کی دوباره؟ دوباره راستی کی بهمنی؟ این‌ را می‌پرسم که یادت بیاید که خیلی‌ها هم فرصت نداریم که بخواهی برای آمدن به رشت ناز کنی نازنینم! کسی نمی‌داند چند تای دیگر، اما من می‌دانم که زیاد نخواهد بود. شاید هم اینکه در راه است، همان آخری باشد. خوش ندارم بیرحم باشم. اما نمی‌توانم نگویم که: شاید اینکه دارد می‌گذرد و همین فرصت ۲تا۸آذر همین آخری بوده باشد، آخری! دیگر مرثیه‌سرایی بس! عمری اهل تغزل بوده‌ام و حالا دلم می‌گیرد که بی‌اراده هی قلم سرکش را به‌سوی غزل می‌رانم و هی از سوی مرثیه سر درمی‌آورد! راستش آن سه‌چهاربیتی که آن‌روز آن پشت خواندم تا اینجا آخرین غزلکی است که نوشته‌ام. خسته‌ام محمّد! خودت می‌دانی که غزل نوشتن هم دل و دماغ می‌خواهد. مثل خود دل بستن. عشق که جای خود را دارد، مثل خود دل‌دل کردن! و این‌طور است که احساس پیری می‌کنم و بوی بدی هم به‌همراه آن احساس می‌کنم. چیزی مثل بوی خستگی، بوی دلزدگی و شاید شبیه بویی که آفتاب لب‌بام باید داشته باشد. بوی کافور و تابوت و این‌طور چیزها را می‌دهم رفیق! خدا تو را سرسبز نگاه بدارد. تو بمانی که ما بوی رفتن احاطه‌مان کرده است. پس فرصت، غنیمت! امروز و امشب هم با ما باش، فردا هم. رشت هم بیا! زنجان هم بیا! خلاصه تا می‌توانی بیا که همدیگر را بو کنیم. لعنت به روزگار که به‌قول شهریار: حرفه‌اش پریشان کردن جمع مشتاقان است! و من چه شوقی در دلم می‌تپد که تو را مثل آخرین لحظه‌ها، مثل ته‌ماندهٔ فرصت‌ها، مثل ته بشقاب غذایی که از کودکی دوست داشته‌ام، بلیسم! مثل آخرین بشقابی که زندگی از خورش فسنجان به دستم می‌دهد. بنشین که باهم بخوریم رفیق! بنشین! این از دلتنگی‌ها! اما زندگی آن‌روی دیگرش هم هست! آن‌روی جدی و درعین‌حال تلخ‌تر از زندگی! واقعیت‌های زندگی... به‌هرحال خسته نباشی برای همه چیز و ممنون برای همه چیز. حسین منزوی ۱۱ آذر ۷۸ [۶]

* * * * *

سیب

یادم نمی‌رود! سال ۱۳۴۸ بود. بهمن اولین فرزندم دوساله شده بود. زبان شیرینش دلخوشی روزگار سختی بود که می‌گذراندم. بیکار بودم و هرچه تلاش می‌کردم کاری پیدا نمی‌شد. یک صبح که آماده بیرون زدن از خانه می‌شدم بهمن را که می‌بوسیدم، معصومانه نگاهم کرد و گفت:«بابا سیب بیار» پایم لرزید. حال عجیبی داشتم. آن روز حاضر بودم هر کاری انجام بدهم تا شب که خانه می‌‌روم سیب برای پسرم برده باشم. به بسیاری از چاپخانه‌ها که کارگر کمکی می‌گرفتند سری زدم اما هیچ کدام پیشنهاد کار ندادند. غروب شد و خسته‌تر از هر روز باید به خانه بر می‌گشتم. فکر کردم امشب کمی دیرتر برمی‌گردم تا بهمن خواب باشد و دست خالی من را نبیند. به خانه که رسیدم بهمن بیدار بود و با همان نگاه گفت: «سیب» حال بدی داشتم. نمی توانستم برای نگاه معصومانه‌اش پاسخی پیدا کنم. فکری به سرم زد. از خانه بیرون زدم تا خانه برادرم که راه کمی هم نبود پیاده راه افتادم. وقتی همسر برادرم در خانه را به رویم گشود فقط سلامی کردم و یکراست به طرف آشپزخانه رفتم و در یخجال را باز کردم، چند عدد سیب با خوشحالی برداشتم و به خانفم برادرم گفتم: «پاکت دارید؟» پاکت را گرفتم، سیب‌ها را به سرعت در آن ریختم و گفتم خدا حافظ در راه برگشت در حالی که پاکت سیب را به سینه می‌فشردم شعر «هزار مرتبه کوچک‌تر...» را سرودم.

با کوله بار خستگی‌ام بردوش

از رنج روز آمده بودم

«بهمن» به شوق میوه سلام‌ام گفت

دستم تهی ز مرحمت باغ

آن شب هوای خانه چه شرجی بود

پیشانی‌ام چه بارش سردی داشت

تصویر کن

تصویر کن مردی در آستانه در می‌مرد

مردی هزار مرتبه کوچکتر

از چشم‌های کوچک «بهمن ...» [۷]

* * * * *

دیدار با اخوان

من هیچ وقت اولین دیدارم با اخوان را فراموش نمی‌کنم. منزوی من را معرفی کرد و اخوان با آن لهجه شیرین خراسانی گفت«غزلاتو خیلی دوس دارم من آ»! حتی چند بیت از غزل من را خواند. برای من که اخوان جایگاه فراتری از دیگران داشت این اتفاق، بهترین اتفاقی بود که می‌توانست در دیدار اول بیفتد.

زندگی و تراث

آثار و کتاب‌شناسی

باغ لال
در بی‌وزنی
عامیانه‌ها
گیسو، کلاه، کفتر
گاهی دلم برای خودم تنگ می‌شود
شاعر شنیدنی‌ست
مجموعهٔ شعر
همواره عشق
هوا دونفره هم که باشد در من جمعیتی‌ست
یه حرف یه حرف حرفای من کتاب شد
من زنده‌ام هنوز غزل فکر می‌کنم
گزیده‌ای از پنج کتاب در یک کتاب
گزیده اشعار محمدعلی بهمنی
مجموعه اشعار
صبح زود یه قاصدک سوار باد خنک
عشق است
خیال که خیس نمی‌شود چتر برای چه؟
چشمه صبح
خوب‌ترین حادثه می‌دانمت
دوستت دارم
تنفس آزاد با محمدعلی بهمنی
جسمم غزل است اما روحم همه نیمایی‌ست
امانم بده
این خانه واژه‌های نسوز دارد
غزل زندگی کنیم

پانویس

  1. کسی هنوز عیار تو را نسنجیده‌است،‌ جشن‌نامهٔ محمدعلی بهمنی‌، به‌سعی علیرضا‌قزوه.
  2. احمد امیرخلیلی، روزگار من و شعر .
  3. «۸۰۰ صفحه با شاعر گاهی دلم برای خودم تنگ می‌شود». 
  4. احمد امیرخلیلی، روزگار من و شعر .
  5. احمد امیرخلیلی، روزگار من و شعر .
  6. «نامه‌ای از حسین منزوی به بهمنی». 
  7. احمد امیرخلیلی، روزگار من و شعر .


منابع


پیوند به بیرون