محمدعلی بهمنی: تفاوت میان نسخهها
نویسا مظفر (بحث | مشارکتها) بدون خلاصۀ ویرایش |
نویسا مظفر (بحث | مشارکتها) بدون خلاصۀ ویرایش |
||
خط ۱۲۲: | خط ۱۲۲: | ||
{{یادکرد وب|نشانی = https://www.cloob.com/c/bahmani_poem/88581|عنوان = نامه ای از حسین منزوی به بهمنی}} | {{یادکرد وب|نشانی = https://www.cloob.com/c/bahmani_poem/88581|عنوان = نامه ای از حسین منزوی به بهمنی}} | ||
</ref> | </ref> | ||
===دیوار سنگی=== | |||
سال چهل و دو آقای مشیری از من خواست به رادیو بروم.شورای شعری بود که همهٔ بزرگان و خوبان شعر، عضو آن بودند. آن زمان مسئولیت تولید و پخش موسیقی در رادیو بر عهده دکتر نیّرسیناو مشیری و نادرپور و کرمانشاهی و دیگر عزیزان این چنینی بود. اولین باری که آقای مشیری من را به نیّرسینامعرفی کرد تا برای رادیو ترانه بنویسم. آقای نیّرسینا نگاهی به سن و سال و قدّ کوتاه من انداخت و راحت جلوی مشیری گفت:« تو این روزگار هر بچّهای از ننهاش قهر میکنه میخواد ترانه بگه»! آقای مشیری از خجالت این حرف سرخ شده بود؛ از بابت اینکه من را برده بود تا معرفی کند و کاری برایم دست وپا شود اما اینگونه با من برخورد میشد. مشیری گفت من به ایشون اعتماد دارم و شما به جوونی ایشون نگاه نکنید. نیّرسینا گفت:« خب ایشون بره روی یکی از همین ملودیهایی که خونده شده ترانهای بذاره، ببینیم چی میشه»! من کاری را همان جا انتخاب کردم و پشت در شورا شروع کردم به نوشتنش. تمام که شد به آبدارچی دادمش تا زمانی که داخل میرود، بدهد به آقای مشیری. شورا که تمام شد دکتر نیّرسینا من را صدا زد و گفت:« اینو که از قبل معلومه نوشتی و یادت بوده»! گفتم:« من همین الان روی این ملودی ترانه نوشتم؛ برای اطمینان، شما یه کاری رو خودتون بگید من روی ملودیش شعر بذارم»! گفت:« بچهجون من به تو گفتم برو رو هرکاری که دوس داری شعر بذار و بیا! چرا لجبازی میکنی و اینجا نشستی؟» مشیری واسطه شد و من را پذیرفتند. شروع نوشتن ترانه برای من از آنجا آغاز شد. اولین ترانهٔ من را انوشیروان روحانی برای رادیو ساخت. | |||
==زندگی و تراث== | ==زندگی و تراث== | ||
نسخهٔ ۲۹ دی ۱۳۹۷، ساعت ۱۳:۲۷
محمدعلی بهمنی | |
---|---|
زمینهٔ کاری | شعر٬ ترانه و مدرس شعر معاصر |
زادروز | ۲۷فروردین۱۳۲۱ (۷۶ سال) دزفول |
محل زندگی | تهران |
پیشه | شاعرِ غزلسرا و ترانهسرا |
کتابها | باغ لال، در بی وزنی، عامیانهها ٬ گیسو٬ کلاه٬ کفتر، گاهی دلم برای خودم تنگ می٬شود،شاعر شنیدنی است، مجموعه شعر، همواره عشق، هوا دونفره هم که باشد در من جمعیتی ست، یه حرف یه حرف حرفای من کتاب شد،من زندهام هنوز غزل فکر میکنم، گزیدهای از پنج کتاب در یک کتاب، گزیده اشعار محمدعلی بهمنی،مجموعه اشعار،صبح زود یه قاصدک سوار باد خنک، عشق است،خیال که خیس نمیشود چتر برای چه؟، چشمه صبح،خوبترین حادثه میدانمت،دوستت دارم،تنفس آزاد با محمدعلی بهمنی، جسمم غزل است اما روحم همه نیماییست،امانم بده، این خانه واژههای نسوز دارد و غزل زندگی کنیم |
فرزندان | ترانک٬ بهمن٬ ساده٬ آیه٬ غزل و واژه |
محمدعلی بهمنی (زادهٔ ۲۷فروردین۱۳۲۱ در دزفول)، شاعر٬ غزلسرا٬ ترانهسرا٬ تصنیفسرا و از بنیانگذاران شیوه غزل نو یا نیمایی و مدرس و مسئول کارگاههای شعر معاصر.
اهالی ادبیات بهمنی را آغازگر شعر «گفتار» یا غزل «گفتار» میدانند. و معتقدند که: با غزلهای بهمنی دورهٔ بازگشت به خویش در شعر اجتماعی پرشور و آرمانگرای دهه شصت آغاز شد. همان دهه که نسل جوان و جویندهاش با قلم و چکش مشغول حکاکی چهره زخمت غزل اجتماعی بود.اگر جسارت بهمنی و همنسلان او (منزوی، بهبهانی، نیستانی و ...) نبود قطعاً دههها و شاید بیشتر، نوگرایی در غزل به تأخیر میافتاد.بهمنی در غزلهایش هماره چشمی به نیما دارد و بسیار درست میگویداگر میگوید:«جسمم غزل است امّا روحم همه نیمایی ست». در بین آثار بهمنی گاهی دلم برای خودم تنگ میشود بی هیچ تردید در روند غزل معاصر، مجموعهایی تأثیر گذار بودهاست.[۱]
بهمنی در خانوادهایی به دنیا آمد که مادر با سواد و پدر بیسواد بود، فرزند هشتم و ته تغاری خانواده هست. مادر امالبنین نام داشت و جزو اولین دسته از دانشآموزانی بود که در ایران، از رشتهٔ زبان فرانسوی فارغالتحصیل شده بود. پدر محمدحسین و سوزنبان راهآهن بود. شعر در خانواده بهمنی به دلیل علاقه زیاد مادر و برادران به شعر سفرهای بود که روزی دهها بار پهن میشد، مادر وقتی همه بچهها دور هم جمع میشدند میخواست که در خانه شاهنامهخوانی یا حافظخوانی و یا سعدیخوانی داشته باشند، نکته جالب آن تسلط مادر بر این اشعار بود مثل کسی که کارگردان یک تئاتر باشد به بچهها میگفت که کدام بیتها را باید با قدرت و حماسی خواند و کدام بیتها را آرام و با طمأنینه. بهمنی با شنیدن این چیزها بزرگ شد. پدر بجای مدرسه او را به چاپخانه فرستاد. در سن ده سالگی در چاپخانه «تابان» در خیابان ناصر خسرو تهران کار میکرد.مجلهٔ «روشنفکر» نیز در آن چاپخانه چاپ میشد و مسئول صفحه «هفت تار چنگ» آن فریدون مشیری بود، او اولین کسی بود که به بهمنی گفت میتواند شعر بگوید. اولین شعر را برای مادرش در ده سالگی سرود و در مجله «روشنفکر» در سال ۱۳۳۱ چاپ شد. [۲]
بهمنی از سال ۱۳۴۵ همکاری خود را با رادیو آغاز کرد و پس از آن به شغل آزاد روی آورد. تا سال ۱۳۵۲در تهران بود و پس از آن ساکن بندرعباس و مسئول چاپخانه دنیای چاپ بندرعباس و مدیر انتشارات چی چی کا شد.
اولین مجموعه «باغ لال» در سال ۱۳۵۱ در انتشارات بامداد منتشر شد و از آن زمان تاکنون آثار متعددی از ایشان منتشر شده است. مجموعه های گاهی دلم برای خودم تنگ می٬شود و شاعر شنیدنی است مهمترین آثار بهمنی است که به چاپ دهمرسیدهاند. در سال ۱۳۵۸ با خانم صدیقه میر علی قرهگزلو ازدواج کرد،بهمنی شش فرزند دارد که به ترتیب بهمن، ترانک، ساده، آیه، غزل و واژه هستند. هم اکنون رئیس شورای دفتر شعرارشاداسلامی و همچنین رئیس شورای ترانه صداوسیما است.
او در سال ۱۳۷۸ به عنوان غزلسرای نمونه کشور و در سال ۱۳۸۵ نیز به عنوان یکی از چهره های ماندگار شعر معرفی شده است. [۳]
داستانک
اولین شعر
داشتم وارد نه سالگی میشدم که شادروان مشیری با مهری که در سخنش داشت به من گفت: «تو میتوانی شعر بگویی!» و من ناگهان اتفاقی را در خود حس کردم که هنوز هنگام سرودن شعر، همراه من است. یکی دو هفته سعی کردم که شعری بگویم و موفق نمیشدم. دست زیر چانه میگذاشتم و به فکر فرو میرفتم. ژست شاعرانی را در عکسها دیده بودم که انگشت روی لپشان گذاشته بودند و داشتند مینوشتند؛ من هم ادایشان را در میآوردم اما شعر به سراغم نمیآمد. بعد از دو هفته که استاد را دیدم اولین سوالش از من این بود که «شعر گفتی؟». پاسخ دادم: هر چه فکر میکنم، نمی توانم. گفت:«اگر به کسی که از همه بیشتر دوستش داری فکر کنی، میتوانی شعری برایش بگویی». در آن سن و سال طبیعی بود که مادرم را از همه بیشتر دوست داشته باشم. چند روزی در مجلهها گشتم و هر کلمهای را که حس کردم به زیبایی مادرم است. نوشتم. معنایش را هم از خود مادرم می پرسیدم! کلمه «موحشّح» یکی از آن کلمات بود. آن روزها وقتی میخواستند از کسی امضإ بگیرند، میگفتند «موشّح بفرمایید»! من از احترامی که در این کلمه بود و از موسیقی درونی آن لذت میبردم. شعر «مادر» که اولین شعر چاپ شدهٔ من است، با کلمات انتخاب شده نوشته شد اما آقای مشیری وقتی این شعر را خواند، گفت: «این کلمهها چیست که ردیف کردهای؟!». گفتم میخواستم شعرم در شأن مادرم باشد؛ گشتم و انتخابشان کردم . دستی به سرم کشید و با خنده گفت: « این کلمهها را باید در حافظهات ثبت کنی»! زیاد متوجه مفهوم حرف استاد نمیشدم اما هنوز به درستی یادم مانده است که از آن به بعد یاد گرفتم نباید تصمصیم بگیرم و شعر را بنویسم؛ آموختم که باید منتظر شعر بمانم تا من را بنویسد.
ای واژه بکر جاودانه\ ای شعر موشّح زمانه
ای چشمه سینه جوش الهام\ ای حس لطیف شاعرانه
شب ها که ز دیده خواب گیرد\ شعرم به سروده شبانه
بینم که نشسته ای تو بیدار\ بر بستر طفل پربهانه
آوازه گرم لای لایت\ افکنده طنین مادرانه
شاعر نه منم تویی که باشد\ شعرت همه شور مادرانه
اعتراف
در شصت و سه سالگی دعوت شده بودم برای داوری جشنواره شعر رضوی. حقیقتی مرا از قبول این دعوت باز میداشت؛ می گفتم وقتی هنوز شعری شایسته برای حضرت نگفتهام نباید به خود، اجازهٔ داوری شهر رضوی را بدهم! محل اقامتمان نزدیک حرم بود. به حرم رفتم حدود دو و نیم شب، صحن خلوت بود و خوشحال از اینکه چه وقت خوبی را برای زیارت انتخاب کردم؛ غافل از اینکه بخاطر سردی هوا، جمعیت به داخل حرم پناه برده است. به ورودی مردانه رفتم فوج جمعیت جایی برای ورود نگذاشته بود فکر کردم نمیخواهد اجازه ورود به من بدهد.شرمگین از دور سلامش کردم و در صحن ماندم، ناگهان گرمای غزل «اعتراف» ذهن و زبانم را تسخیر کرد.دو ماه بعد از جشنواره تلفنی به من شد و اجازهٔ خوشنویسی بیت آخر این غزل را برای نصب بر سر در یکی از ورودیهای حرم خواستند. پرسیدم:«چرا فقط این بیت؟» پاسخ دادند زوار بسیاری هستند که نمیدانند خوانده به زیارت آمدهاند یا نخوانده! شرمنده که همت آهو نداشتم \ شصت و سه سال راه به این سو نداشتم ... خوانده و یا نخوانده به پابوس آمدم؟\ دیگر سوال دیگری از او نداشتم
نامه منزوی به بهمنی
بهمنی جان انشاءاله که به خیر و خوبی و خوشی، قطار به ایستگاه پایانی دارد میرسد و وقت، وقت پیاده شدن است! بعد هم لابد نخود نخود هر که بره خونه خود! تا، کی دوباره کسی یا کسانی در جایی در این دیار پهناور، سببساز و بهانه دیدار من و تو شود و چه غافل و قدرنشناس و فرصتکشیم ماها که چهار پنج روز گرانبها را چون چهار پنج دقیقهء شتابناک، از کف میدهیم، تا در لحظهء مشایعت به یاد آوریم که باید به خود آمده باشیم؛ آهای درنگی! آهای آرامتر: آهسته که اشکی به وداعت بفشانیم ای عمر که سیلت ببرد، چیست شتابت؟ و دیگر چه کسی ضمانت کند دیدار دوبارهء ما را؟ به سالی دیگر؟ مهلتی در چهار پنج سال دیگر؟ آی که چه غافلیم و عمر چه بد، در خوابمان میگذارد و میرود. چشم که میگشاییم، میبینیم آفتاب در واپسین لحظههای پیش از غروب خود است و ما قرار بوده مثلا که در واپسین لحظههای پس از طلوع از خواب برخاسته باشیم! هیچچیز از این غمانگیزتر نیست که مجبور باشی بنشینی فرصتهای از دست رفته را شماره کنی: یک، دو، سه، سیصد، آه که سرم دارد میترکد. و چقدر باید بشمارم؟ یک عمر است دارم میشمارم. باور کن خستهام عزیزکم! برادرم! حتی برای تورق یک ورق دیگر خستهام و روزگار رویش سیاه باد که مرا و تو را باید در این لحظه به هم رسانده باشد. دو تا پیرمرد خسته و از نفسافتاده و گرفتار در هزارمین نوبت از صعود و هبوط تقدیریمان با این دو تا صخرهء شوم سنگین رویشانههایمان، دو تا «سیزیف»؛ دو تا کوه سرنوشت روی دو تا پشت خم گرفته ناگزیرمان: «سیزیف» آموخت از ما در طریق امتحان، آری به دوش خسته سنگ سرنوشت خویش بردن را راستی کی دوباره؟ دوباره راستی کی بهمنی؟ اینرا میپرسم که یادت بیاید که خیلیها هم فرصت نداریم که بخواهی برای آمدن به رشت ناز کنی نازنینم! کسی نمیداند چند تای دیگر، اما من میدانم که زیاد نخواهد بود. شاید هم این که در راه است، همان آخری باشد.. خوش ندارم بیرحم باشم. اما نمیتوانم نگویم که: شاید اینکه دارد میگذرد و همین فرصت ۸-۲ آذر همین آخری بوده باشد، آخری! دیگر مرثیهسرایی بس! عمری اهل تغزل بودهام و حالا دلم میگیرد که بیاراده هی قلم سرکش را به سوی غزل میرانم و هی از سوی مرثیه سر درمیآورد! راستش آن سه چهار بیتی که آنروز آن پشت خواندم، تا اینجا آخرین غزلکی است که نوشتهام. خستهام محمّد! خودت میدانی که غزل نوشتن هم دل و دماغ میخواهد. مثل خود دل بستن. عشق که جای خود را دارد، مثل خود دلدل کردن! و اینطور است که احساس پیری میکنم و بوی بدی هم به همراه آن احساس میکنم. چیزی مثل بوی خستگی، بوی دلزدگی و شاید شبیه بویی که آفتاب لببام باید داشته باشد. بوی کافور و تابوت و اینطور چیزها را میدهم رفیق! خدا تو را سرسبز نگاه بدارد. تو بمانی که ما بوی رفتن احاطهمان کرده است. پس فرصت، غنیمت! امروز و امشب هم با ما باش، فردا هم. رشت هم بیا! زنجان هم بیا! خلاصه تا میتوانی بیا که همدیگر را بو کنیم. لعنت به روزگار که به قول شهریار: حرفهاش پریشان کردن جمع مشتاقان است! و من چه شوقی در دلم میتپد که تو را مثل آخرین لحظهها، مثل تهماندهء فرصتها، مثل ته بشقاب غذایی که از کودکی دوست داشتهام، بلیسم! مثل آخرین بشقابی که زندگی از خورش فسنجان به دستم میدهد. بنشین که با هم بخوریم رفیق! بنشین! این از دلتنگیها! اما زندگی آنروی دیگرش هم هست! آنروی جدی و در عین حال تلختر از زندگی! واقعیتهای زندگی ... به هر حال خسته نباشی برای همه چیز و ممنون برای همه چیز. حسین منزوی ۱۱ آذر ۷۸ [۴]
دیوار سنگی
سال چهل و دو آقای مشیری از من خواست به رادیو بروم.شورای شعری بود که همهٔ بزرگان و خوبان شعر، عضو آن بودند. آن زمان مسئولیت تولید و پخش موسیقی در رادیو بر عهده دکتر نیّرسیناو مشیری و نادرپور و کرمانشاهی و دیگر عزیزان این چنینی بود. اولین باری که آقای مشیری من را به نیّرسینامعرفی کرد تا برای رادیو ترانه بنویسم. آقای نیّرسینا نگاهی به سن و سال و قدّ کوتاه من انداخت و راحت جلوی مشیری گفت:« تو این روزگار هر بچّهای از ننهاش قهر میکنه میخواد ترانه بگه»! آقای مشیری از خجالت این حرف سرخ شده بود؛ از بابت اینکه من را برده بود تا معرفی کند و کاری برایم دست وپا شود اما اینگونه با من برخورد میشد. مشیری گفت من به ایشون اعتماد دارم و شما به جوونی ایشون نگاه نکنید. نیّرسینا گفت:« خب ایشون بره روی یکی از همین ملودیهایی که خونده شده ترانهای بذاره، ببینیم چی میشه»! من کاری را همان جا انتخاب کردم و پشت در شورا شروع کردم به نوشتنش. تمام که شد به آبدارچی دادمش تا زمانی که داخل میرود، بدهد به آقای مشیری. شورا که تمام شد دکتر نیّرسینا من را صدا زد و گفت:« اینو که از قبل معلومه نوشتی و یادت بوده»! گفتم:« من همین الان روی این ملودی ترانه نوشتم؛ برای اطمینان، شما یه کاری رو خودتون بگید من روی ملودیش شعر بذارم»! گفت:« بچهجون من به تو گفتم برو رو هرکاری که دوس داری شعر بذار و بیا! چرا لجبازی میکنی و اینجا نشستی؟» مشیری واسطه شد و من را پذیرفتند. شروع نوشتن ترانه برای من از آنجا آغاز شد. اولین ترانهٔ من را انوشیروان روحانی برای رادیو ساخت.
زندگی و تراث
آثار و کتابشناسی
پانویس
- ↑ کتاب کسی هنوز عیار تو را نسنجیدهاست،جشننامهٔ محمدعلی بهمنی، به سعی علیرضاقزوه.
- ↑ احمد امیرخلیلی، روزگار من و شعر .
- ↑ «۸۰۰ صفحه با شاعر گاهی دلم برای خودم تنگ میشود».
- ↑ «نامه ای از حسین منزوی به بهمنی».
منابع
- کسی عیار تو را هنوز نسنجیده است(کتاب)؛ علیرضا قزوه؛ تهران؛ انتشارات داستان سرا؛ چاپ اول: ۱۳۸۸. شابک ۹۶۴۷۹۷۵۴۱ ص ۴۱
- روزگار من و شعر(کتاب)؛ احمد امیرخلیلی؛ تهران؛ انتشارات نگاه؛ چاپ اول: ۱۳۹۷. شابک ۹۷۸۶۰۰۳۷۶۳۸۵ ص ۳۶ و۲۴۷
پیوند به بیرون
- «۸۰۰ صفحه با شاعر گاهی دلم برای خودم تنگ میشود». خبر آنلاین.
- «زندگینامهٔ محمدعلی بهمنی». همشهری آنلاین، ۳۱شهریور۱۳۸۶.
- «نامه منزوی به بهمنی». رسانه هاو کلوپ.
- «محمدعلی بهمنی، غزلسرای ایران». وبگاه تبیان زنجان.