عالیه عطایی: تفاوت میان نسخهها
بدون خلاصۀ ویرایش |
بدون خلاصۀ ویرایش |
||
(۲۳ نسخهٔ میانیِ ایجادشده توسط همین کاربر نشان داده نشد) | |||
خط ۱: | خط ۱: | ||
{{جعبه اطلاعات شاعر و نویسنده | {{جعبه اطلاعات شاعر و نویسنده | ||
|نام = عالیه عطایی | |نام = عالیه عطایی | ||
|تصویر = | |تصویر = Sbtahval.png | ||
|توضیح تصویر = | |توضیح تصویر = '''من و خیلی از آدمهای مثل من آدمهایی نیستیم که یکجا ثابت شویم. ریشهمان در خاک سست است اما هر جایی که باد ببردمان یادمان نمیرود که از کجا روییدهایم.<ref name="سرباز"/>''' | ||
|نام اصلی = | |نام اصلی = | ||
|زمینه فعالیت = | |زمینه فعالیت = ادبیات مهاجرت | ||
|ملیت = ایرانی-افغانستانی | |ملیت = ایرانی-افغانستانی | ||
|تاریخ تولد = | |تاریخ تولد = ۱۳خرداد۱۳۶۰ | ||
|محل تولد = | |محل تولد = افغانستان/هرات | ||
|والدین = | |والدین = | ||
|تاریخ مرگ = | |تاریخ مرگ = | ||
خط ۲۳: | خط ۲۳: | ||
|سالهای نویسندگی = | |سالهای نویسندگی = | ||
|سبک نوشتاری = | |سبک نوشتاری = | ||
|کتابها = | |کتابها = [[مگر میشود هابیل قابیل را کشته باشد؟]]، [[کافورپوش]]، [[چشم سگ]]، [[کورسرخی: روایتی از جان و جنگ]] | ||
|مقالهها = | |مقالهها = | ||
|نمایشنامهها = | |نمایشنامهها = | ||
خط ۳۲: | خط ۳۲: | ||
|همسر = | |همسر = | ||
|شریک زندگی = | |شریک زندگی = | ||
|فرزندان = | |فرزندان = رسا | ||
|تحصیلات = | |تحصیلات = فوق لیسانس ادبیات نمایشی | ||
|دانشگاه = | |دانشگاه = دانشگاه هنر تهران | ||
|حوزه = | |حوزه = | ||
|شاگرد = | |شاگرد = | ||
خط ۴۴: | خط ۴۴: | ||
|imdb_id = | |imdb_id = | ||
|soure_id = | |soure_id = | ||
|جوایز = | |جوایز = جایزهٔ ادبی مهرگان ادب، جایزهٔ ادبی واو، جایزهٔ داستان تهران، جایزهٔ ادبی مشهد | ||
|گفتاورد = | |گفتاورد = | ||
|امضا = | |امضا = | ||
خط ۵۲: | خط ۵۲: | ||
<center>* * * * *</center> | <center>* * * * *</center> | ||
در ۱۳خرداد۱۳۶۰ با اصالت افغانستانی متولد شد. کودکی را در مرز ایران و افغانستان و منطقهٔ مرزی «درمیان» از توابع خراسان جنوبی گذرانده و مدرک دیپلم خود را در شهرستان بیرجند گرفته است. وی در هجده سالگی برای تحصیل به تهران رفت و مدرک فوقلیسانس خود را در حوزهٔ ادبیات نمایشی از دانشگاه هنر تهران دریافت نمود. عمده فعالیتهای عالیه عطایی در زمینهٔ نویسندگی به ادبیات مهاجرت اختصاص دارد. او در کنار تالیف کتاب، با نشریاتی چون داستان همشهری، مجلهٔ تجربه، مجلهٔ سان و مجلهٔ ناداستان همکاری داشته و نیز آثاری را در نشریات انگلیسیزبان و فارسیزبان منتشر کرده است.<ref name="عالیه عطایی"/> | در ۱۳خرداد۱۳۶۰ با اصالت افغانستانی در شهر هرات متولد شد. کودکی را در مرز ایران و افغانستان و منطقهٔ مرزی «درمیان» از توابع خراسان جنوبی گذرانده و مدرک دیپلم خود را در شهرستان بیرجند گرفته است. وی در هجده سالگی برای تحصیل به تهران رفت و مدرک فوقلیسانس خود را در حوزهٔ ادبیات نمایشی از دانشگاه هنر تهران دریافت نمود. عمده فعالیتهای عالیه عطایی در زمینهٔ نویسندگی به ادبیات مهاجرت اختصاص دارد. او در کنار تالیف کتاب، با نشریاتی چون داستان همشهری، مجلهٔ تجربه، مجلهٔ سان و مجلهٔ ناداستان همکاری داشته و نیز آثاری را در نشریات انگلیسیزبان و فارسیزبان منتشر کرده است.<ref name="عالیه عطایی"/> | ||
علاوه بر داستاننویسی در حوزهٔ نمایشنامه و فیلمنامه نیز فعالیت میکند. عالیه عطایی برای نگارش رمان [[کافورپوش]]، موفق به دریافت جایزهٔ مهرگان ادب شد. این رمان همچنین جایزه ادبی واو را برای رمان متفاوت سال دریافت کرد.<ref name="هابیل"/> همچنین جوایز متعددی مثل جایزهٔ ادبی مشهد و همچنین دو دوره جایزهٔ داستان تهران را در کارنامهاش دارد. از عالیه عطایی داستانهای کوتاهی به زبانهای انگلیسی و فرانسه در مجلات معتبر خارجی منتشر شده است که همچنان با محوریت مهاجرت، مرز و هویت نوشته شدهاند.<ref name="عالیه عطایی نویسنده">{{یادکرد وب|نشانی= https://www.laklakbook.com/%D9%86%D9%88%DB%8C%D8%B3%D9%86%D8%AF%D9%87/writersID5683_%D8%B9%D8%A7%D9%84%DB%8C%D9%87-%D8%B9%D8%B7%D8%A7%DB%8C%DB%8C|عنوان= عالیه عطایی نویسنده}}</ref> | |||
این نویسنده در زمینهٔ نگارش نمایشنامه نیز جوایزی به دست آورده است. منتقدان فارسی زبان او را از تاثیرگذارترین نویسندگان زن همدورهٔ خودش میدانند. عالیه عطایی با محوریت مهاجرت مینویسد و از نسل دو مهاجر داستان میسازد. آدمهایی که خودش را جزوشان میداند و میگوید: «معلوم نیست اگر روزی حس کنم به خانه برگشتهام داستانی برای نوشتن داشته باشم.» او در حال حاضر رمانی با عنوان «سال مرزی» را آمادهٔ چاپ دارد که مثل دیگر آثارش در آن به نسل مهاجر افغانستانی پرداخته است.<ref name="هابیل">{{یادکرد وب|نشانی= https://www.iranketab.ir/profile/9932-alieh-ataei|عنوان=عالیه عطایی نویسنده کتاب مگر می شود قابیل هابیل را کشته باشد}}</ref> | |||
[[پرونده:Prasaa.png|210px|thumb|بندانگشتی|چپ|<center><font color=darkred>نام پسرم را رسا گذاشتم که روان و سیال و جاری باشد حتی اگر سد بزنند، معاهدهٔ صلح ببندند، جنگ بنندند ... او راه خودش را برود.</font></center>]] | |||
[[پرونده:Davarii.png|210px|thumb|بندانگشتی|چپ|<center><font color=darkred>داوری جایزهٔ حوزهٔ هنری</font></center>]] | |||
[[پرونده:سومین خیریه اسفندگان کتاب.png|210px|thumb|بندانگشتی|چپ|<center><font color=darkred>سومین خیریهٔ اسفندگان کتاب</font></center>]] | |||
[[پرونده:انجمن صنفی نویسندگان.png|210px|thumb|بندانگشتی|چپ|<center><font color=darkred>انجمن صنفی نویسندگان</font></center>]] | |||
[[پرونده:با ایران درودی در شب نمایش دو دلقک و نصفی.png|210px|thumb|بندانگشتی|چپ|<center><font color=darkred>با «ایران درودی» در شب نمایش دو دلقک و نصفی</font></center>]] | |||
[[پرونده:همراه بلقیس سلیمانی.png|210px|thumb|بندانگشتی|چپ|<center><font color=darkred>همراه [[بلقیس سلیمانی]]</font></center>]] | |||
[[پرونده:کارگاههای مکتب تهران.png|210px|thumb|چپ]] | |||
[[پرونده:دریافت جایزهٔ مهرگان ادب.png|210px|thumb|بندانگشتی|چپ|<center><font color=darkred>آدریافت جایزهٔ مهرگان ادب</font></center>]] | |||
[[پرونده:با نهال تجدد.png|210px|thumb|بندانگشتی|چپ|<center><font color=darkred>همراه [[نهال تجدد]]</font></center>]] | |||
[[پرونده:دورهمی نویسندگان در مکتب ادبی تهران.png|210px|thumb|بندانگشتی|چپ|<center><font color=darkred>دورهمی نویسندگان در مکتب تهران</font></center>]] | |||
[[پرونده:عالیه عطاییی.png|210px|thumb|چپ]] | |||
[[پرونده:عالیه عطایی عبور.png|210px|thumb|بندانگشتی|چپ|<center><font color=darkred>'''براى اينكه انسانى قوى باشيد، از ترسها، اضطرابها، اعتمادها، ناملايمت ها، بدبينى ها، حسادتها...نترسيد، بگذاريد اينها ريشه تان را از بيخ بزند و خرد و مچاله تان كند. خودِ ترسو و مضطرب و بى اعتماد به نفس شما نهايتا يك جور شخصيت است كه مى توانيد از آن عبور كنيد، اصلا عبور هم نكنيد بى شخصيت محسوب نمى شويد فقط دروغ نگوييد.'''</font></center>]] | |||
[[پرونده:تئاتر تجربی.png |210px|thumb|بندانگشتی|چپ|<center><font color=darkred>جشنوارهٔ تئاتر تجربی دانشکدهٔ هنرهای زیبای دانشگاه تهران سال ۱۳۷۹</font></center>]] | |||
[[پرونده:همراه محمود دولت ابادی.png|210px|thumb|بندانگشتی|چپ|<center><font color=darkred>در کنار [[محمود دولت آبادی]]</font></center>]] | |||
[[پرونده:عالیه عطایی در نور.png|210px|thumb|بندانگشتی|چپ|<center><font color=darkred>'''روزهایی که سایههای اطرافم زیاد میشود حتما در معرض نور مستقیم مینشینم. دمای هوای چهل درجه و آفتاب هم ندارد...سایهها از تاریکی محض ترسناکترند چون وقتی سایه میشود که شیای، جانداری، چیزی مقابل تابش نور بایستد و فهم این تیرهگی عمیقا هولناک و سرد است.'''</font></center>]] | |||
[[پرونده:250100056 2803404949951131 3581370321093828416 n(1).jpg|210px|thumb|چپ]] | |||
[[پرونده:Rozzan.png|210px|thumb|چپ]] | |||
[[پرونده:Aasabz.png|210px|thumb|چپ|<center><font color=darkred>«باید تاریخات را آنقدر بجوی که تمام و کمال هضمش کنی، وگرنه با یک گذر ِ سطحی از روی آن، و دلخوشکردن به اینکه آن را گذراندهای، نه تنها از آن رها نمیشوی بلکه بالاخره در بزنگاهی نابهنگام و سخت، گریبانت را میگیرد و چنان گرفتارش میشوی که زمینگیرت میکند»</font></center>]] | |||
[[پرونده:Chesmwsag.png|210px|thumb|بندانگشتی|چپ|<center><font color=darkred>چشم سگ، برندهٔ جایزهٔ مشهد در بخش مجموعه داستان</font></center>]] | |||
[[پرونده:Aarmnmeli.png|210px|thumb|چپ]] | |||
[[پرونده:Nqebdm.png|210px|thumb|چپ]] | |||
[[پرونده:Peaa.png|210px|thumb|بندانگشتی|چپ|<center><font color=darkred>پدرم دوست نداشت پیر شود و پیر نشد. پدرم بلد بود چطور بیاموزد که عاقبتت همان که میخواهی، خواهد شد پس همانی را زندگی کن که میخواهی.</font></center>]] | |||
[[پرونده:Bjandark.png|210px|thumb|بندانگشتی|چپ|<center><font color=darkred>با جمعی از نویسندگان در کیش</font></center>]] | |||
:<span style="color:#A2006D">'''''شب سمرقند از هر شبی در هرات طولانیتر،'''</span><noinclude> | |||
:<span style="color:#A2006D">'''''از هر شبی در تهران خیلی طولانیتر بود. '''</span><noinclude> | |||
:<span style="color:#A2006D">'''''چراغهای گازی روسی دور میدان جوری سوسو میزدند که انگار دم مرگ بودند. '''</span><noinclude> | |||
:<span style="color:#A2006D">'''''آسمانی که ابوریحان و رازی در آن طالع علم را میدیدند، '''</span><noinclude> | |||
:<span style="color:#A2006D">'''''برای نوعروس فراری از مسجد نه ذرهای نیکروزی که فقط سیاهی گذشتهای کشدار را نشان میداد '''</span><noinclude> | |||
:<span style="color:#A2006D">''''' که نه تنها آبرو بلکه جانش را هم میگرفت...»<ref name="هرات">{{یادکرد وب|نشانی= | |||
https://www.khabargozarisaba.com/73409/%DA%86%D8%B4%D9%85-%D8%B3%DA%AF-%D9%85%D8%A7-%D8%B1%D8%A7-%D8%A8%D9%87-%D9%87%D8%B1%D8%A7%D8%AA-%D9%85%DB%8C%E2%80%8C%D8%A8%D8%B1%D8%AF-%DA%A9%D8%AA%D8%A7%D8%A8%DB%8C-%D8%AC%D8%AF%DB%8C%D8%AF-%D8%A7%D8%B2-%D8%B9%D8%A7%D9%84%DB%8C%D9%87-%D8%B9%D8%B7%D8%A7%DB%8C%DB%8C/|عنوان=«چشم سگ» ما را به هرات میبرد/ کتابی جدید از عالیه عطایی }}</ref>'''</span><noinclude> | |||
[[پرونده:Bandbaz.jpg|210px|thumb|بندانگشتی|چپ|<center><font color=darkmagenta> '''خودم را بندباز میبینیم؛ آسان نیست که با وجود بیهویتی، عدم تعادل و سرگشتگیها بتوانی خودت را روی خط حفظ کنی، اما من از پسش برآمدم. برای همین به خودم میگویم که بندباز ماهری هستم.<ref name="مادرپدر">{{یادکرد وب|نشانی=https://www.farda.org/2020/02/27/%D8%B9%D8%A7%D9%84%DB%8C%D9%87-%D8%B9%D8%B7%D8%A7%DB%8C%DB%8C-%D8%A8%D8%B1%D8%A7%DB%8C-%D9%85%D9%86-%D8%A7%D9%81%D8%BA%D8%A7%D9%86%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%86-%D9%85%D8%A7%D8%AF%D8%B1%D9%87-%D8%A7%DB%8C/|عنوان=عالیه عطایی: برای من افغانستان مادر است، ایران پدر و مرزها جدایی والدین.}}</ref>'''</font></center>]] | |||
==آیینهای از عالیه عطایی== | ==آیینهای از عالیه عطایی== | ||
{{جعبه گفتاورد |نقلقول=<center><span style="color:darkcyan">''کاش برایمان عاقبتی در این خاک بود که مرگ ناگهان به سراغمان نیاید''{{سخ}}'' و در یک حملهٔ انتحاری یا انفجار بمب یا شلیک گلولههای سرد بر بدنهای پرامید، غافلگیرمان نکند. ''{{سخ}}'' گلولهای که نمیدانی کجا میخورد و وقتی میخورد، بدن سرد است یا گرم ''{{سخ}}'' و بعد که آنطور صیقلی و شفاف از لای بافت و خون درش میآورند، چه میشود. ''{{سخ}}'' من سوالنویسی بیش نیستم؛ چیزی نیستم به جز راویِ جان و جنگ.<ref name="رجعت">{{یادکرد وب|نشانی=https://www.google.com/amp/s/shahraranews.ir/fa/amp/news/70693|عنوان=رجعت رنج| دربارهٔ کتاب کورسرخی اثر عالیه عطایی}}</ref>''{{سخ}}''</span><noinclude></center>|تراز=چپ|عرض=۲۲%|رنگ پسزمینه=#d5fdf4}} | |||
[[پرونده:Nvazlh.jpg|بندانگشتی|چپ|<center><font color=darkmagenta>'''ما وصلیم به آنچه که درونمان است؛ به آنچه که خودمان هستیم؛ حالا این وصل بودن خیلی وقتها هم ناخودآگاه است و شاید بهصورت ناخودآگاه دلمان بخواهد از آن دور شویم، اما ناخودآگاه ما به آن تجربه بسته است. اصولا در آثار همهٔ نویسندهها، بخشی از خودشان را میتوان در کتابهایشان پیدا کرد، حالا اگر شده در حد یک جمله یا یک شخصیت فرعی.<ref name="کافه"/>'''</font></center>]] | |||
[[پرونده:Biaban.png|210px|thumb|بندانگشتی|چپ|<center><font color=darkred>اینجا منطقه مرزی درمیان در خراسان جنوبی است. در میان دو مرز ایران و افغانستان. همینقدر که میبینید برهوت و بیابان است. (جایی که بیشتر روایتهای کتاب کورسرخی در آن میگذرد)</font></center>]] | |||
===عقربها و جوجهرنگیها=== | |||
بچه که بودم از جوجهرنگیها میترسیدم و نفسم بند میآمد اما از اینکه روی دیوار حیاط عقربها را بشمرم ترسی نداشتم. دایهام میگفت «مغزش چرخیده». به چی و کجا نمیدانم اما توجیهاش همین بود خودم هم باورم بود که چیزی در من چرخیده که لوله خودکار را به تن عقرب فرو میکنم و اگر کسی جوجه کف دستم بگذارم جان میدهم و اشکم بند نمیآید. | |||
===باغچهٔ خانهٔ پدری=== | |||
خانهی ما در بیرجند یک باغچه کوچک داشت که بنا به صلاحدید پدرم مدام تغییر شکل میداد. از مربع به ذوزنقه، از ذوزنقه به لوزی، از لوزی به مستطیل...چیز غریبی بود با یک خطر جدی که انگار دلمان نمیخواست ببینیمش؛ باغچه نم پس میداد و هر آن بیم فرو افتادن سقف زیرزمین میرفت! در نهایت یک روز که هیچکداممان خانه نبودیم، باغچه نشست کرد و خاطرات تلنبار کودکیمان در زیرزمین مدفون شد. به نظرم هیچ پایانی برای قصه ما که چارهای جز حفظ ظاهر نداشتیم از این واقعیتر نمیتوانست باشد. | |||
===خجالت نمیکشم=== | |||
شاید در کودکی و نوجوانی خجالت میکشیدم که به افغانستان منتسب باشم اما از وقتی ازدواج کردم و بهویژه از وقتی بچهدار شدم دیگر آن خجالت کودکی با من نبود.<ref name="سرباز">{{یادکرد وب|نشانی= https://www.google.com/amp/s/akharinkhabar.ir/amp/book/5149578/%25D8%25B9%25D8%25A7%25D9%2584%25DB%258C%25D9%2587-%25D8%25B9%25D8%25B7%25D8%25A7%25DB%258C%25DB%258C-%25D9%2585%25D9%2586-%25D9%2586%25D9%2588%25DB%258C%25D8%25B3%25D9%2586%25D8%25AF%25D9%2587%25E2%2580%258C%25D8%25A7%25D9%2585-%25D9%2586%25D9%2587-%25D8%25B3%25D8%25B1%25D8%25A8%25D8%25A7%25D8%25B2|عنوان=من نویسندهام نه سرباز}}</ref> | |||
===دو نیمه=== | |||
بزرگشدهٔ ایران هستم ولی یک نویسنده با دو پاسپورت به شمار میروم. هم متولد زاهدانم و هم متولد هرات. در ایران بزرگ شدهام و نصف خانوادهام در ایران و نیمی دیگر در افغانستان بودند که البته دیگر این دو نیمه در هیچکدام از این دو خاک هم نیستند.<ref name="سرباز"/> | |||
===زندگی روی مرز=== | |||
من هیچوقت در کشور افغانستان زندگی نکردهام بلکه روی مرز ایران و افغانستان بوده ام. یعنی در یک فضای مرزی و این خود روی مرز بودن، آدمی را دچار عدم تعادل میکند.<ref name="اختصاصی"/> | |||
====زیست دوگانه==== | |||
من در حاشیهٔ نوار مرزی ایران و افغانستان زندگی کردم و بزرگ شدم. این حس زیست دوگانه برای من موقعیتی درست کرده که حس کنم نه ایرانیام و نه افغانستانی. مردمان هر دو سرزمین من را اهل سرزمین دیگری میپنداشتند و هروقت که میخواستند من را به دلیلی داوری کنند با این نگاه با من برخورد میکردند. من زندگیام را روی مرز ایران و افغانستان پیدا کردم و حسش کردم و باقی را ساختم. اگر در کابل یا تهران زندگی کرده بودم یکی از این دو را به خودم نسبت میدادم اما من در جایی بزرگ شدهام که مهم نبود ایرانی باشی یا افغانستانی.<ref name="سرباز"/> | |||
====خاک سست==== | |||
دغدغههای من برای نوشتن همیشه با این بیخانمانیام گره خورده و فکر میکنم هر چه زمان میگذرد بالغتر میشود اما از لحاظ ماهوی تغییر نمیکند. این سستی خاک، برای من همیشه معنی داشته و معنیاش را هم در داستانهایم نوشتهام.<ref name="سرباز"/> | |||
[[پرونده:Bhbznm.jpg|210px|thumb|بندانگشتی|چپ|<center><font color=darkmagenta>'''باید حرف بزنم به جای افراد زیادی که نمیتوانند حرف بزنند. صداهای زیادی دارم که صدای خودم نیست.'''</font></center>]] | |||
===باید نویسنده میشدم=== | |||
من سعی کردم با خودم صادق باشم. همیشه فکر میکنم اگر در این جغرافیای خاص زندگی نمیکردم حتما آدم دیگری میشدم. من در آن بیابان امکانی جز نوشتن برای خودم پیدا نکردم. از دوازده سالگی هر چه به دستم میآمد مینوشتم. نویسنده بودن برایم یک انتخاب نبود، تنها کاری بود که میتوانستم انجام دهم. | |||
منطقهای که از آن میآیم یک منطقهٔ محروم و مرزی بود. هیچ امکانی برای من نداشت. دههٔ شصت را تصور کنید و دو کشوری که درگیر جنگ هستند. چه امکانی برای منِ مرزنشین فراهم بود؟<ref name="سرباز"/> | |||
===فقط ادبیات=== | |||
من از دنبال کردن مسیر یک نویسنده خوشم میآید و این برایم خوشایند است که ببینم خط فکری آدمها چطور در یک مسیر زیستی تغییر میکند. تا چه از عمر بگذرد در سالهای بعد اما فکر میکنم دیگر مسیری جز ادبیات ندارم.<ref name="سرباز"/> | |||
===برچسب=== | |||
من همیشه خودم را اهل خراسان بزرگ میدانستم، حالا چه مرزهای فعلی را داشته باشد و چه نه. بعد از اینکه وارد ادبیات شدم داستانها و متنها من را با برچسب دیدند. انگار این سرنوشت من است. البته من با فضای ادبیات ایران بیشتر از افغانستان انس دارم و خب نویسندگان و مخاطبان افغانستان بیشتر روی من گارد دارند.<ref name="سرباز"/> | |||
===افغانستان=== | |||
====ادای دین به افغانستان==== | |||
من دربارهٔ افغانستان نوشتهام. کم هم ننوشته ام. قبر هفتاد نفر از آدمهای نزدیک به من در آن سرزمین است. آدمهایی که از شروع حملهٔ شوروی به آنجا کشته شدند تا زمان طالبان و حتی الان. هفتهای نیست که یک پیغام از قوم و خویش دور یا نزدیک دریافت نکنم که یکی از آنها گم شده است. این گم شدن در افغانستان به معنی مفقودالاثری نیست که در فرهنگ جنگ ایران و افغانستان هست، گم شدن در فرهنگ ما یعنی اینکه دیگر پیدا نمیشود؛ یعنی اینکه مرده است. من با بسیاری از این گمشدهها زندگی کردم و بخشی از نزدیکترین آدمهای زندگیام در این گمشدهها بودند و مگر میشود اینها در نوشتههایم نیایند.<ref name="سرباز"/> | |||
====من نویسندهام نه سرباز==== | |||
مسالهٔ من با دوستان نویسندهٔ افغانستانیام این است که من نویسندهام، نه سرباز. من سرباز حامی حقوق افغانستان و ایران نیستم و میدانم که اگر در افغانستان باشی و به هر کاری مشغول، اگر کارکردت، کارکرد سرباز نباشد مقبول نخواهی بود و فکر میکنند موضعت معلوم نیست. دوست دارند با هر چه که باعث رنجش آن سرزمین است فقط بجنگی.<ref name="سرباز"/> | |||
[[پرونده:Nbjan.jpg|210px|thumb|بندانگشتی|چپ|<center><font color=darkmagenta>'''نویسنده همین که بتواند مشاهداتش را درست منتقل کند و برای مخاطبانش پرسش طرح کند به نظر من در نوشتن به جواب رسیده است یک نویسنده قرار نیست بجنگد.<ref name="عالیه"/>'''</font></center>]] | |||
====وطن==== | |||
هرچه از زندگیام میگذردبه افغانستان حس بیشتری پیدا میکنم. اسم افغانستان مترادف با جایی بود که از آن به ما زنگ میزدند و خبر مرگ کسی را میدادند. این اسم با روحیهٔ پر شر و شور آن زمان من سازگاری نداشت. در نوجوانی سعی میکردم اصلا از کشورم حرف نزنم اما الان هرچه میگذرد بیشتر به آن کشور حس پیدا میکنم. بعد از سقوط طالبان در چند سال اخیر توانستم به این سرزمین بروم و متاسفانه حس خوبی هم پیدا نکردم. وقتی به سرزمین مادریات میروی و تنها رنج و درد و حسرت میبینی نمیتوانی حس خوبی داشته باشی.<ref name="سرباز"/> | |||
====ناامیدی==== | |||
گاهی فکر میکنم ادبیات بتواند عاملی شود تا حسی که نسبت به کشورم دارم برای من و بسیاری تغییر کند اما آنقدر سرخوردهام که فکر نمیکنم ادبیات بتواند عاملی برای این کار باشد. وقتی در کشورم با آن حجم از ویرانی روبهرو شدم باورم نشد که ادبیات برای آن کاری کند. | |||
من ممنون تک تک نویسندههایی هستم که از افغانستان نوشتهاند حالا اهل هر کشوری که میخواهند باشند و هر چه که میخواهند نوشته باشند. من میفهمم مه حسشان چه بوده است اما ناامیدتر از آن هستم که فکر کنم ادبیات بتواند دردی از افغانستان و حتی خاورمیانه دوا کند.<ref name="سرباز"/> | |||
====خاورمیانه==== | |||
همهٔ ما در خاورمیانه در یک وضعیت عجیب گرفتار شدهایم. کشورهایی مثل آمریکا و اروپا و ... کشور ما را جهنم کردند و بعد به آدمهایی که از حاصل کار آنها رنجیده شدند و توانستند از این رنج بنویسند جایزه میدهند. این برای من رنجآور است و من نمیتوانم قبولش کنم.<ref name="سرباز"/> | |||
====دشمن==== | |||
برای من طالبان و آمریکا فرقی ندارند. هر دو افغانستان را نابود کردند. هر دو خارجی هستند. ادبیات اگر بخواهد اینها را بگوید، غربیها میخوانند و میگویند: به به! اما به من و مردم سرزمینهای من چه میرسد.<ref name="سرباز"/> | |||
====آرزو==== | |||
من فقط میخواهم وضعیت فعلی تمام شود. من فقط میتوانم بنویسم اما اعتراف میکنم که امیدی هم برای این کار متصور نیستم.<ref name="سرباز"/> | |||
====اندوه طولانی==== | |||
وقتی شوروی سابق به افغانستان حمله کرد یک رنجی در این سرزمین باقی گذاشتند که هرگز از یادم نمیرود. نمیتوانید تصور کنید چقدر آدم بیگناه در این حملهها کشته شدند و چقدر خانوادهها و امیدها از بین رفت. این کشور پس از آن هرگز صاحب یک قدرت مرکزی مقتدر نشد. | |||
در این سالها تلاش زیادی بهویژه از سوی زنان صورت گرفته است که وضعیت افغانستان تغییر کند اما هنوز وضعیت چیزی جز یک اندوه طولانی نیست.<ref name="سرباز"/> | |||
===ایران سخت است=== | |||
من در ایران شانس این را داشتم که داستان بنویسم و آنها خوانده شود. و هر بار که نوشتم و خوانده شد، به من حمله شد. میخواهم بگویم وقتی به من که دو تابعیتی هستم و اهل قلم و در ایران کمی میشناسندم و مخاطب دارم، چنین حمله میشود دیگر دوستانی که از آن سمت به ایران مهاجرت میکنند چه انتظاری دارند. خطاب به دوستان افغانستانی میگویم که باید قبول کنند که ایران کشور سختی است برای مهاجرت و قوانین سختگیرانهای دارد. چرایش را نمیدانم اما این قانون هست و باید با آن کنار آمد. موقعیت من هم در این سرزمین غریب نیست.<ref name="سرباز"/> | |||
===فراموش نمیکنم=== | |||
چیزی هست که از خاطرم نمیرود. در همان سالهای جنگ و با وجود فشار اقتصادی جنگ بر مردم ایران، این مردم و سرزمین، مرزش را روی مردم کشور افغانستان نبست اکه اگر میبست طبیعی بود. برای این مردم مهاجر کمپ زده شد و غذا و دارو فراهم شد. زبان فارسی ناجی مردم این دو سرزمین شد و پیوند آنها را حفظ کرد.<ref name="سرباز"/> | |||
===قهوه تلخ=== | |||
مهاجرت همانند خوردن یک قهوهٔ تلخ است. یعنی در عین تلخی، آرامبخش نیز است چرا که مهاجر برای مهاجرتش دلیل داشته است. شخص مهاجر اما میتواند شکری باشد که در قهوه حل میشود و از تلخی قهوه کم میکند. تمام تلاش من علیرغم تمام تعصبی که بر فرهنگ اجدادم دارم، حل شدن به عنوان یک مهاجر بوده و است.<ref name="اختصاصی"/> | |||
===عدالت، ایران، افغانستان=== | |||
از بچگی اخباری که دنبال کردهام، اخبار جنگ، مرگ و تروریسم بوده و هرگز با چیزی به نام عدالت مواجه نشدهام. من هنوز نمیدانم چرا روزی ۵۰۰ نفر در افغانستان میمیرند. ناعدالتی در تهران منجر به بهره نبردن از بعضی امکانات و آزادیها یا فقر و بدمسکنی است. اما آدمهای قصههای من، آدمهای گذشتهٔ زندگی من از جایی میآیند که اصلا زنده نمیمانند که بخواهند از ناعدالتیهایی این چنینی بگویند. من هنگام مشاهدهٔ ناعدالتی در هر شکل آن در تهران با خودم فکر میکنم که این مردم باز هم سقفی بر روی سر دارند که بمب بر سرشان نریزد. یا اینکه کسی اینها را تیرباران نمیکند یا یکی یکدفعهای به خود دینامیت نمیبندد. | |||
من رنجی را همیشه با خود به همراه دارم که مشکلاتی همچون ناعدالتی و فساد را چندین پله بالاتر از حفظ جان در هرم مازلو قرار میدهم. اینها اموری هستند که قابل اصلاحاند و قطعا میشود برای آنها کاری کرد. ولی وقتی به من میگویند جنگ، آمریکا یا طالبان، وقتی به من میگویند تروریست، آنجا است که فکر میکنم دنیا هم از پسش این امور برنخواهد آمد.<ref name="اختصاصی"/> | |||
===از تهران=== | |||
مهمترین شهر زندگی من تاکنون، تهران است. تهران بزرگترین شهری است که آدمهای فارسیزبان در آن گرد هم آمده و زندگی میکنند. تهران برای من صاحب یک جور «هویت» است. شاید برای بسیاری از آدمهایی شبیه من هم اینگونه باشد. این شهر نقش پراهمیتی را در زندگی شخصی و حرفهای من ایفا نموده است.<ref name="اختصاصی"/> | |||
====و تهران==== | |||
من در یک روستای مرزی بزرگ شدهام. یک روستای چسبیده به مرز که حتی نصف آن هم تا یک زمانی آن سوی مرز بود و تا دورهای میشد راحت مابین آنها تردد کرد. در کودکیام آن خط اصلا به عنوان مرز وجود نداشت و ما نمیدانستیم آنجایی که بودیم، جزو ایران است یا افغانستان. این عدم تعلق من را دچار یک جور عدم تعادل نسبت به هویتم کرده بود و اتفاقا تهران آن هویت را به من برگرداند. یعنی تهران به عنوان شهری که دارای همه جور موقعیت و آدم هست به من فهماند که من فارسی حرف میزنم.<ref name="اختصاصی"/> | |||
====تهرانِ مهربان==== | |||
آدمها وقتی در تهران میگویند «تهرانیام» دقیقا نمیدانیم کی؟ از کجا؟ و چگونه؟ به تهران آمدهاند. آدمها از یک جایی به بعد میتوانند تهرانی باشند درحالیکه حتی ایرانی نیستند. به نظر من شخصیت تهران همین وجه «پذیرندگی» آن است. آدمها در تهران حل میشوند و شاید این امر به سبب ویژگیهای متروپایتن بودن این شهر است؛ و این کارکرد تهران ابدا برای من جذاب نیست بلکه برای من یک نیاز است.<ref name="اختصاصی"/> | |||
====اتوباهای تهران برای من==== | |||
اگر قرار باشد یک روز از تهران بروم که فکر میکنم هیچوقت برای همیشه این اتفاق نخواهد افتاد، با خودم اتوبانهای تهران را خواهم برد. چرا که اتوبانهای تهران برای من در شهر، یک منطق زیستی پیدا کردهاند.<ref name="اختصاصی"/> | |||
====رد پای تهران در داستانها==== | |||
یک سر تمام داستانهایی که نوشتهام به تهران وصل است. تهران پذیرندهترین و در عین حال پسزنندهترین شهری بوده که دیدهام. این جمع اضداد تهران برای من عین حرکت داستانی است. ما قصه را از جایی شروع میکنیم که تضاد شکل بگیرد. یعنی هیچوقت بدون وجود تضاد یا دو عامل متضاد نمیتوان داستان را پیش برد و تهران این تناقضها را مدام در اختیارت قرار میدهد و این تناقض یعنی ادبیات کنشگر، ادبیات پیشبرنده.<ref name="اختصاصی"/> | |||
====تهرانِ باشخصیت==== | |||
تهران به طور مشخص در داستانهایم واجد شخصیت است. با اینکه داستانهایم شخصمحورند اما هیچ کدام از داستانهایم در هیچ شهری جز تهران نمی توانند رخ دهند. تهران از مواد، فرصتها و قابلیتهای منحصربهفردی برای ساخت شخصیت و پیشبرد روایتهای داستانی برخوردار است. بسیاری از اموری که در دیگر شهرها میتواند امری سورئال باشد در تهران رئال است. رئالیسم تهران این امکان و اجازه را میدهد که تن تمام تصاویر سورئالیستی در تهران رختی رئالیستی به تن کرد. تهران میتواند اینقدر پنهان، عجیب و غریب و متکثر باشد که داستانهای سورئال را به رئال بدل کند.<ref name="اختصاصی"/> | |||
====جغرافیای حضور==== | |||
از ۱۷سالگی ساکن تهرانم و حدود بیست سال حضورم در تهران، مناطق مختلفی را تجربه و زندگی کردهام. در عین اینکه دورهٔ کودکی و نوجوانیام را در فضای اگزوتیکی بزرگ شدم، عاشق زندگی شهریام و هیچ نوع اعتباری را برای آن مدل زندگی که تجربه کردهام، قائل نیستم و از طرفی هم فانتزی و تصور شهری را ندارم که در کنار مزارع و حیوانات و باغها بخواهم زندگی کنم. | |||
من از زمانی، ساکن «شهرک اکباتان» شدم و تنها جای تهران که میتوانم بگویم که متعلق به آنجا هستم و جای من آنجاست، شهرک اکباتان بوده است. شهرکی که با توجه به قدمتش همچنان جزو مدرنترین مجتمعهای مسکونی تهران محسوب میشود. من عاشق زندگی در برجهای اکباتان، عاشق نظم، عاشق پارکینگ گل و گشاد، عاشق مدرسهٔ فرزندم و عاشق بیمارستانی هستم که در مجاورتم قرار دارد و همچنین اتوبانها؛ چراکه بخش مهمی از زندگی من وابسته به اتوبانهاست و من عاشق اتوبانهای تهرانم.<ref name="اختصاصی"/> | |||
===فضای خصوصی=== | |||
به عنوان یک نویسنده جهانی را زندگی میکنم که در بیشتر اوقات ترجیح میدهم از فضاهای خصوصی و نیمهخصوصی آن بهره ببرم. فضاهای عمومی که در تهران استفاده میکنم عموما مربوط به کارم میشوند، یعنی کتابخانهها، دو سه کافه و یک سری دوستان محدود که زمان میگذاریم و مابقی اوقات را در اتوبان میچرخم و آزادی را در اتوبانهای تهران تجربه میکنم.<ref name="اختصاصی"/> | |||
===زبان فارسی؛ زبان الهامبخش=== | |||
من خودم را آدم زبان فارسی میدانم. به دلیل آنکه من از محدودههای مرزی آمدهام و شاهد بودم که اشتراک زبانی این قدرت را دارد تا مرزها را ازمیان بردارد. این باور در من وجود دارد که همهٔ کسانی که به یک زبان سخن میگویند، میتوانند یکی باشند. از همین رو است که معتقدم «آدم در زبان مهاجرت میکند.» من اگر در آلمان بنویسم، یک نویسندهٔ مهاجرم ولی در ایران یک نویسنده مهاجر نیستم؛ چراکه با زبان فارسی مینویسم.<ref name="اختصاصی"/> | |||
===زیر ذرهبین=== | |||
وقتی وارد فضای ادبیات شدم مسئلهٔ ملیت من اهمیت پیدا کرد. من سالها کار تئاتر کردم و هیچوقت این مساله اهمیتی پیدا نکرد ولی وقتی وارد ادبیات شدم این مساله باعث سوءتفاهم و حتی رنج من شد. البته اعتراف میکنم که خشمگینم نکرد. نمیدانم وقتی کلمههای من دارند حرف می زنند و جهانم را میگویند دیگر حرف از ملیت چیست؟<ref name="سرباز"/> | |||
===اولین کتاب=== | |||
برای چاپ کتاب در ایران مشکلی نداشتم. وقتیکه میخواستم اینکار را بکنم ساکن شاهرود بودم و باردار و در استراحت مطلق. با سرچ اینترنتی با ناشر آشنا شدم و فایل کارم را برایشان ایمیل کردم. دو هفته بعد زنگ زدند و گفتند که منتشر میکنیم. کار اولم خیلی دیده نشد و بخش زیادی از ادامهٔ کارم در نوشتن را مدیون نقدهایی هستم که تند و تیز روی آن شد. آن نقدها اوایل برایم دردناک بود اما بعد فهمیدم که چقدر کمک میکند به اینکه بتوانم راهم را درست بروم.<ref name="سرباز"/> | |||
===ورود به فضای جدی ادبیات=== | |||
پس از دریافت جایزهٔ مهرگان ادب، فضای جدی ادبیات را در ایران حس کردم. این فضا برایم خوشایند بود و من لااقل از آن بدی ندیدم. شاید من خوشبخت بودم که این اتفاق با رمان اولم برایم رخ داد.<ref name="سرباز"/> | |||
===وسواس=== | |||
پس از انتشار رمانم خیلی تغییر کردم. حس میکنم از کارهای قبلیام خیلی دور شدهام و وسواس بیشتری برای نوشتن داشتم. دیده شدن رمانم باعث شد جان تازهای برای نوشتن بگیرم. کار تازهام (چشم سگ) را پانزده بار بازنویسی کردم.<ref name="سرباز"/> | |||
===علاقه به آثار «جومپا لاهیری»=== | |||
دلیل علاقهام به لاهیری، توجه ویژهٔ او به مسالهٔ مهاجرت است. در غالب داستانهای لاهیری با نسل دوم مهاجرت و مسائلی که به دلیل این کوچ، گریبانگیرشان میشود، هستیم.<ref name="حق"/> | |||
===تئاتر کاغذی=== | |||
تئاتر برای من خیلی جذاب است اما روی کاغذ، همیشه پژوهش تئاتر و خواندن نمایشنامه را دوست داشتم اما به همان اندازه کار کردن در گروههای تئاتری از روحیهٔ من دور بوده است. در تمام مدتی که در رشتهٔ تئاتر تحصیل میکردم، ادبیات تئاتر خوانده ام.<ref name="عالیه"/> | |||
==زندگی و یادگار== | ==زندگی و یادگار== | ||
===استاد=== | |||
پدرم اولین و آخرین معلم من بود. آدمی تحصیلکرده و بسیار کتابخوان بود. اعتقاد داشت نویسنده یعنی [[محمود دولتآبادی]] و شاعر یعنی فردوسی. همین باعث شد که ما از این دو بسیار بخوانیم. کتابهای سختی برای خواندن به ما میداد. در ۱۰ سالگی کلیدر میخواندیم. پدر اصرار داشت که بخوانیم. در کنارش شاهنامه و سعدی هم بود. هر چه برای فرهنگ در خراسان بزرگ تعریف شده بود، پدر به ما میداد و میگفت که در خراسان کتاب خواندن هنر نیست کاری است که همه باید انجام دهند! پدرم تا زنده بود نوشتههای من را قبول نداشت با اینهمه از بیستویکسالگی بود که وارد نوشتن شدم. طبقه قاعده اول از همه هم دربارهٔ حوادث اطرافم مینوشتم. | |||
<ref name="سرباز"/> | |||
===دایهام=== | |||
دایهای داشتم دایهای داشتم که همه چیز را با قصه به من میآموخت. او در مزار خواجه عبدالله انصاری معتکف میشد و همهٔ اشعار او را حفظ بود و هر وقت از او سوالی میکردیم با اشعار و امثال او پاسخمان میداد.<ref name="سرباز"/> | |||
===دیدگاه و اندیشه=== | |||
====شهر الهامبخش==== | |||
در زندگی شخصی و حرفهای من همیشه این اتفاق افتاده است که شهر یا شهرهایی الهامبخش باشند و همیشه دغدغهام شهرها و زندگیهای شهری بوده است. داستان اساسا تولید طبقهٔ متوسط و طبقهٔ متوسط تولید شهرهاست. ما جز در شهر مناسبات را به شکل مدرن پیدا نمیکنیم. مدرن نه اینکه در مورد روستا بنویسیم، داستان شکل نمیگیرد اما در اینحال هم، عموما مناسبات شهری هستند که ما به تمام فضاهای غیرشهری نسبت میدهیم؛ حداقل در فضای رئالیستی که اینگونه است.<ref name="اختصاصی">{{یادکرد وب|نشانی=https://shanbeh-shahr.com/Home/Content/3058 |عنوان=گفتوگو اختصاصی شنبهشهر با عالیه عطایی }}</ref> | |||
====اهمیت زبان==== | |||
نویسنده در زبان مهاجرت میکند و نه در جغرافیا. ما از زبان فارسی به زبان فارسی مهاجرت نمیکنیم بلکه در گویش در حال مهاجرت هستیم و من اصلا بین ادبیات ایران و افغانستان قائل به اصطلاح مهاجرت نیستم.<ref name="سرباز"/> | |||
====قالب محبوب==== | |||
به نظر من هر قصه قالب خودش را میطلبد. در واقع رمان هرگز نمیتواند شکل بسط یافتهٔ داستان کوتاه باشد. هر قصه پتانسیلهایی دارد که مشخص میکند باید در کدام قالب قرار بگیرد. رمان، ژانر مورد علاقهٔ من در ادبیات است. زندگی سیال و نرم.<ref name="گپ"/> | |||
====انباشت نویسنده، فقدان معنا==== | |||
تهران بیشتر با انباشت نویسنده مواجه شده تا انباشت معنا. نویسندهها به تجربهٔ زیست وابستهاند و عمدتا کسانی که تجربهٔ زندگی در تهران را داشتهاند یا کسانی که اینجا به دنیا آمده، بزرگ شده و خیلی مهاجرت زیادی نداشتهاند به تهران وابسته میشوند. به نظرم این مهم نیست که داستانی در تهران بگذرد یا منتهن یا قندهار، مهم آن است که در داستان چه میگذرد و داستان و آن مکان چه ارتباطی با هم دارند.<ref name="اختصاصی"/> | |||
====داستانهای موفق تهران==== | |||
آن دسته از داستانهایی از تهران توانستهاند تهران را واجد یک شخصیت یا کاراکتر معرفی کنند به نظرم موفق و مابقی پرداختهای کلیشهای از شهر است که زیاد میبینیم و میخوانیم. داستان باید واجد کارکردها، معانی یا شخصیتی از شهر باشد که نتوانیم داستان را در جای دیگری بسازیم.<ref name="اختصاصی"/> | |||
====پیوند زبانی==== | |||
بسیار گفته شده است که زبان فارسی مایهٔ پیوند میان اهالی فرهنگ ایران و افغانستان است اما در عمل رضایتی که این همزبانی باید ایجاد میکرده و همدلی که از آن انتظار داریم به وجود نیامده است. برابر نبودن حق مهاجر و پناهجو با حقوق شهروندی این مساله را به وجود آورده است. این مساله خیلی آزاردهنده است. این نابرابری در هیچ کجای دنیا نیست. این اتفاقها برای آن جوان یک دلچرکینی مضاعف نسبت به دو کشور میسازد.<ref name="اختصاصی"/> | |||
====اصالت، هویت==== | |||
معتقدم اصالت از نسلهای قبل به ما میرسد و هویت چیزی است که باید خودمان در نسلی که هستیم بسازیم. اگر بگویید در این سالها برای این سرزمین چه ساختیم؟ میگویم مگر در جنگ، جز قحطی و مرگ چیز دیگری میشود ساخت؟! حجم بالای اندوه نمیگذارد و نگذاشته است تا هویت تازهای سر بلند کند. من فقط میخواهم این اندوه پایان پیدا کند.<ref name="سرباز"/> | |||
====در ادبیات تعامل جدی نداریم==== | |||
به شنیده شدن و نقد منصفانه علاقهمندم. اگر چیزی به این عنوان باشد! متاسفانه جلسات نقد و بررسی یا با تعارف و تکلف همراه میشود و یا با دستهبندیکردنهای شخصی. این نقد نیست. منتقد هم لزوما قرار نیست نویسنده باشد. باید سواد کارش را داشته باشد. ولی در حال حاضر جز چند تن که بهطورمشخص کار نقد انجام میدهند مابقی خودمانیم. مینویسیم، میخوانیم، برای هم دست میزنیم و در واقع تعامل جدی نداریم.<ref name="گپ"/> | |||
====ادبیات داستانی ایران==== | |||
مسیر ادبیات داستانی ایران رو به جلوست اما جایگاه هر اثر را مخاطب تعیین میکند. مخاطب بسیار باهوش است و همینکه مخاطب را دستکم نگیریم کار بهتر میشود.<ref name="گپ"/> | |||
====باید صریح نوشت==== | |||
داستان بیاندیشه که از ابتدا تا انتها معلوم نیست حرف حساب نویسنده چیست، آفت است. باید جسارت صریح نوشتن را داشت، حتی اگر هم مخالفانی باشند و تاییدمان نکنند.<ref name="گپ"/> | |||
====یک توصیه==== | |||
داستانها باید از زیست خودمان باشد. مال هر جای دنیا باشیم فرقی نمیکند. قصههایمان را باید از زیستمان پیدا کنیم و بعد بسط دهیم حتی در ژانر فانتزی.<ref name="گپ"/> | |||
====اول تکنیک==== | |||
اول از همه به تکنیک اعتقاد دارم حتی قبل از تخیل و زیست. به دانش آکادمیک خیلی معتقدم و چندان به نویسنده های غریزی اعتماد نمیکنم. اگر نویسندهای بتواند صدای خودش را پیدا کند و فضای منحصر به فرد خودش را، این را از طریق داشتن تکنیک میتواند منتقل کند. در نوشتن کمی صداقت لازم است با خودت، با وجود اینکه آدم میتواند از تمام چیزهای خوبی که خوانده تاثیر بگیرد.<ref name="عالیه">{{یادکرد وب|نشانی=https://vinesh.ir/cast/%D9%87%D9%86%D9%88%D8%B2-%D8%B9%D8%A7%D8%AF%D8%AA-%D8%A8%D9%87-%D9%85%D9%84%DB%8C%D8%AA%E2%80%8C%D9%87%D8%A7%DB%8C-%D8%AF%D9%88%DA%AF%D8%A7%D9%86%D9%87-%D9%86%D8%AF%D8%A7%D8%B1%DB%8C%D9%85/|عنوان=گفت و گو با عالیه عطایی}}</ref> | |||
=====همه میتوانند==== | |||
هر آدمی با هر هویت و ملیتی، تجربهٔ زیستی منحصر به فردی دارد که با صداقت میتواند آن را در خودش کشف کند و با تکنیک میتواند منتقلش کند.<ref name="عالیه"/> | |||
====تجربهٔ زیسته==== | |||
تجربهٔ زیسته، تجربهایست که همهٔ ما داریم و هر نوع زیستی به خودی خود، جذابیتهای خودش را دارد و میتوان به داستان تبدیلش کرد، درصورتیکه که بتوان نقاط عطف زیستن را در آن زندگی پیدا کرد.<ref name="کافه">{{یادکرد وب|نشانی=http://www.cafedastan.com/1399/04/15/%DA%AF%D9%81%D8%AA%DA%AF%D9%88%DB%8C-%D8%A7%D8%AF%D8%A8%DB%8C-%D9%85%D8%AC%D9%85%D9%88%D8%B9%D9%87-%D8%AF%D8%A7%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%86-%DA%86%D8%B4%D9%85-%D8%B3%DA%AF-%D8%B9%D8%A7%D9%84%DB%8C%D9%87/|عنوان=گفتگوی ادبی؛ مجموعه داستان؛ چشم سگ؛ عالیه عطایی؛ نشر چشمه؛ شایسته نوروزی؛ کافه داستان}}</ref> | |||
====نوشتن از خود==== | |||
همهٔ ما خیلی از خودمان دور نمیشویم و چون نیاز داریم به اشراف و شناخت، نمیتوانیم از چیزی که نمیشناسیم بنویسیم و من فکر میکنم خودم را بیشتر از بقیهٔ دنیا میشناسم. اینگونه هم نیست که آدم کاملا به خودش اشراف داشته باشد. این نوشتن از خود چیز سادهای نیست و اتفاقا به نظر من داستان نوشتن سادهتر از این است که آدم بخواهد از خودش بنویسد، هر چند که ارجاع بدهی به تجربیات و زندگیات.<ref name="کافه"/> | |||
====داستان کوتاه، رمان==== | |||
نوشتن داستان کوتاه این نیست که ما داستانهای مختلفمان را که در حوزههای مختلفی نوشتهایم، کنار هم قرار دهیم. ما باید یک قالبی را بهعنوان یک داستان کوتاه انتخاب کنیم که آن قالب قرار است تبدیل به یک کتاب شود. انسجام، پیوستگی و موضوعی که به آن پرداخته میشود، حتی از لحاظ زبانی یا تماتیک داستانها. ما در واقع باید با یک کل مواجه باشیم نه قطعات ریزریزشدهای که هر کدام یک داستان است. مدیوم رمان و داستان کوتاه را دو مدیوم جدا میبینم؛ اما نوشتن را نه. نوشتن را یکسان میبینم. فقط شاید این تسلط بر فرم و قالب است که شکل کتاب را متفاوت میکند.<ref name="کافه"/> | |||
====تاثیرپذیرفته==== | |||
تحت تاثیر جریان ادبی خاصی نبودم. من مثل همهٔ همنسلهای خودم همه چیز را خواندهام سعی میکردم آنچه که به دستم میرسد را بخوانم ولی واقعیت این است که تحت تاثیر هر کار خوبی که خواندهام، هستم. از هر نویسندهٔ ایرانی و خارجی، از هر چیزی که خواندهام و برایم خوشایند بوده و لذت بردم، مطمئنم یک جایی تاثیر گرفتهام.<ref name="کافه"/> | |||
====فروش کتاب در افغانستان==== | |||
من به طور شخصی نمیتوانم کتابم را در افغانستان بفروشم انتقال کتاب ساز و کارهایی قانونی و دولتی لازم دارد. فکر میکنم فقط ایران و افغانستان هستند که میتوانند کتابهای یکدیگر را بدون نیاز به ترجمه بخوانند و باید به این اهمیت داد و برایش برنامهریزی کرد.<ref name="کافه"/> | |||
===جوایز و افتخارات=== | ===جوایز و افتخارات=== | ||
* '''جایزهٔ ادبی مهرگان ادب''' برای رمان [[کافورپوش]]، ۱۳۹۳. | * '''جایزهٔ ادبی مهرگان ادب''' برای رمان [[کافورپوش]]، ۱۳۹۳. | ||
خط ۶۲: | خط ۲۸۹: | ||
* بخش اصلی '''جایزهٔ داستان تهران''' برای داستان «شبیه گالیله» از کتاب چشم سگ، ۱۳۹۷. | * بخش اصلی '''جایزهٔ داستان تهران''' برای داستان «شبیه گالیله» از کتاب چشم سگ، ۱۳۹۷. | ||
* '''جایزهٔ ادبی مشهد''' برای کتاب چشم سگ، ۱۴۰۰.<ref name="عالیه عطایی"/> | * '''جایزهٔ ادبی مشهد''' برای کتاب چشم سگ، ۱۴۰۰.<ref name="عالیه عطایی"/> | ||
* '''جایزهٔ اول نمایشنامهنویسی استان سمنان''' برای نمایشنامهٔ «کوپه» | |||
* '''برگزیدهٔ نمایشنامهٔ اول «بوی عتیق»''' از حوزهٔ هنری مهر.<ref name="گپ">{{یادکرد وب|نشانی=http://bayanstory.com/?p=398|عنوان=گفت و گو با عالیه عطایی داستاننویس }}</ref> | |||
===سایر فعالیتها=== | ===سایر فعالیتها=== | ||
خط ۶۸: | خط ۲۹۸: | ||
* داوری جایزهٔ [[احمد محمود]]، ۱۳۹۹. | * داوری جایزهٔ [[احمد محمود]]، ۱۳۹۹. | ||
* داوری جایزهٔ فرشته، ۱۳۹۹.<ref name="عالیه عطایی"/> | * داوری جایزهٔ فرشته، ۱۳۹۹.<ref name="عالیه عطایی"/> | ||
* حضور در اولین دورهٔ کارگاه «به روایت نویسنده» به عنوان استاد.<ref name="پنج">{{یادکرد وب|نشانی= | |||
http://www.honaronline.ir/%D8%A8%D8%AE%D8%B4-%D9%81%D8%B1%D9%87%D9%86%DA%AF-%D8%A7%D8%AF%D8%A8%DB%8C%D8%A7%D8%AA-8/154822-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%DA%AF%D8%A7%D9%87-%D8%A8%D9%87-%D8%B1%D9%88%D8%A7%DB%8C%D8%AA-%D9%86%D9%88%DB%8C%D8%B3%D9%86%D8%AF%D9%87-%D8%A8%D8%A7-%D8%AD%D8%B6%D9%88%D8%B1-%D9%BE%D9%86%D8%AC-%D8%AF%D8%A7%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%86-%D9%86%D9%88%DB%8C%D8%B3-%D8%B2%D9%86|عنوان=کارگاه "به روایت نویسنده" با حضور پنج داستاننویس زن}}</ref> | |||
* داوری سوگوارهٔ تعزیه در خراسان. | |||
* نمایشنامهنویسی برای رادیو فرهنگ و رادیو نمایش.<ref name="گپ"/> | |||
* برگزاری کارگاه داستان برای کودکان.<ref name="حق"/> | |||
===عالیه عطایی از نگاه دیگران=== | |||
[[پرونده:Maraali.png|210px|thumb|بندانگشتی|چپ|<center><font color=darkred>همراه [[مریم حسینیان]]</font></center>]] | |||
[[پرونده:Mahali.png|210px|thumb|بندانگشتی|چپ|<center><font color=darkred>[[چشم سگ]] با صدای «مهتاب کرامتی» در رادیو گوشه</font></center>]] | |||
====[[مریم حسینیان]]==== | |||
عالیه عطایی جسور است و تجربهٔ زیستی بسیار قدرتمندی دارد. تخیل او در داستان «شبیه گالیله» و «فیل بلخی» عالی است و بلد است مخاطب را در انبار باروت کلمههایش بیندازد. ما در داستانهای عالیه عطایی زنان و مردان افغان خوشپوش، عاشق، موفق، معمولی و حتی زِبِل را میبینیم که تا به حال نمیشناختیم و چیزی از فرهنگشان نمیدانستیم.<ref name="سگ"/> | |||
====[[پیمان حقیقتطلب]]: دیگری بودن در چشم سگ==== | |||
چشم سگ مجموعه داستان رنگارنگی است؛ هم از حیث شخصیتهای داستانی و هم از حیث جغرافیای وقوع حوادث داستانها. نخ مرئی «تهران» و نخ نامرئی «دیگری بودن» هفت داستان کوتاه این مجموعه داستان را به هم پیوسته است. تهران در مرکز وقایع اکثر داستانهای این کتاب قرار دارد. مهاجران افغانستانیِ «چشم سگ» توانمندند و مال و مکنت دارند اما درد دیگری بودن مهاجر، نیازمند و توانمند نمیشناسد. دردی که هنر عالیه عطایی در داستانهایش توصیف آن بوده است.<ref name="دیگری">{{یادکرد وب|نشانی=https://vinesh.ir/%D8%AF%DB%8C%DA%AF%D8%B1%DB%8C-%D8%A8%D9%88%D8%AF%D9%86-%D8%A8%D9%87-%D8%B1%D9%88%D8%A7%DB%8C%D8%AA-%D8%B9%D8%A7%D9%84%DB%8C%D9%87-%D8%B9%D8%B7%D8%A7%DB%8C%DB%8C/ |عنوان=دیگری بودن به روایت عالیه عطایی}}</ref> | |||
====[[علیرضا رحیمینژاد]]==== | |||
کورسرخی، روایتهایی است از جان و جنگ. از آنجا که خود نویسنده این رنجها را از نزدیک شاهد بوده، بهخوبی توانسته آن حال و هوا را برای مخاطب ترسیم کند. گویی کلمات این کتاب جان دارند و با خواندن هر کلمهشان بوی جنگ و خون را استشمام میکنیم.<ref name="ترکش">{{یادکرد وب|نشانی=http://www.cafedastan.com/1400/05/08/%D8%AA%D8%B1%DA%A9%D8%B4%E2%80%8C%D9%87%D8%A7%DB%8C-%D8%AC%D9%86%DA%AF-%D8%A8%D8%B1-%D8%AA%D9%86-%D9%86%D8%B3%D9%84%E2%80%8C%D9%87%D8%A7-%D8%B9%D9%84%DB%8C%D8%B1%D8%B6%D8%A7-%D8%B1%D8%AD%DB%8C%D9%85/|عنوان=ترکشهای جنگ بر تن نسلها}}</ref> | |||
====[[عباس باباعلی]]==== | |||
در [[چشم سگ]] با مجموعهای خوشخوان از هفت داستان خواندنی روبهرو هستیم، داستانهای پرکششی که نویسندهٔ آنها هم ایران و هم افغانستان را خوب میشناسد. گواه آن هم مکانها، آدمها، آداب و رسوم و کد-نشانههایی است که در جای جای داستانها دیده میشود و این در کنار کد-نشانههایی از آداب، گفتار و کلام مردم افغان در داستانها خوب نشسته است.<ref name="بابا">{{یادکرد وب|نشانی=http://www.cafedastan.com/1399/02/19/%D8%A8%D8%A7%D8%AF%D8%AF%D8%A7%D8%B4%D8%AA-%D9%85%D8%B9%D8%B1%D9%81%DB%8C-%D9%85%D8%AC%D9%85%D9%88%D8%B9%D9%87-%D8%AF%D8%A7%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%86-%DA%86%D8%B4%D9%85-%D8%B3%DA%AF-%D8%B9%D8%A7%D9%84/|عنوان=سایهروشنهای خاکستری مهاجرت/ عباس باباعلی}}</ref> | |||
====[[مسعود بُربُر]]==== | |||
[[کورسرخی]] روایتی از جان و جنگ است، پیرامون مرز. روایتی ژرف از خشونت و آسیب، از آنچه آنسو و اینسوی مرز، و درست روی مرز، بر آدمیان رفته و میرود؛ از جوانی افغان که با شنیدن خبر مرگ پدر، خود را به ایران رسانده تا دستکم پدری مرده داشته باشد، از معشوقی که با بودای بامیان از دست رفته، از عبور پنهانی از مرز و دستخالی رها شدن در خاکی که نمی شناسی و از امید به بازسازی میهن جنگزده؛ و کجاست این میهن؟ انگار وطن برای «مهاجر» و «مرزنشین» فرمی دارد بدون محتوا و از این روست که مدام گرفتار تولید محتوا میشود.<ref name="کورسرخی">{{یادکرد وب|نشانی=https://masoudborbor.com/wp/1400/03/28/7223/%D8%AF%D8%B1%D8%A8%D8%A7%D8%B1%D9%87-%DA%A9%D9%88%D8%B1%D8%B3%D8%B1%D8%AE%DB%8C-%D9%86%D9%88%D8%B4%D8%AA%D9%87%E2%80%8C%DB%8C-%D8%B9%D8%A7%D9%84%DB%8C%D9%87-%D8%B9%D8%B7%D8%A7%DB%8C%DB%8C|عنوان=دربارهٔ کورسرخی نوشتهٔ عالیه عطایی}}</ref> | |||
===نظر نویسنده دربارهٔ دیگران=== | |||
====خاطرهای از [[سیمین دانشور]]==== | |||
ویار بدی داشتم و با همان وضع نمایشنامهای نوشته بودم به اقتباس از «جزیره سرگردانی»...بریده بریده حرف زدم و شرح نمایش را دادم. با همان لهجه شیرینشان گفتند«خوب کردی دختر که بچهدار شدی، صبوری کن با حالت...از مردها همین میماند» خندیدیم. خیلی خندیدیم. اما بعد رفتنشان دیدم در خانهشان چیزهای زیادی از مرد زندگیشان مانده بود. | |||
====[[غزاله علیزاده]]==== | |||
[[پرونده:عطایی در سالگرد غزاله عایزاده.png|60px|بیقاب|راست|هیچ]]عالیه عطایی در سالگرد درگذشت غزاله علیزاده در صفحه شخصی خود نوشت: در روزگار ادبیات بیغلط و بیخاصیت است که جنون و هوش «غزاله علیزاده» میدرخشد؛ عجیب نیست که در مرام اینطور نویسندهای «مرگ» هم آداب دارد. | |||
====[[رهنورد زریاب]]==== | |||
اهمیت این نام در دوران به حاشیه راندن زبان فارسی در افغانستان میدرخشد...این نام در زمانی میدرخشد که با دیدن جنایات کمونیستها و دعوت کارمل هرگز به حزب نپیوست...این نام وقتی مهم است که زبان فارسی را پالوده خواند و اصراری بر کلام دری/ فارسی نداشت...و بسیار مواضع درخشان دیگر در قبال موطن و زبان. | |||
این نام نشان داد که در نیم قرن جنگ و آوارگی باز هم میشود نوشت و راوی بود. زریاب نویسنده بزرگی بود چون بیشک میدانست تمدن زبانی ما ورای مرزهای سیاسی است و به جد و به قدر آدم زبان فارسی بود و روزگار مردمانش را میشناخت. | |||
====[[اصغر عبداللهی]]==== | |||
سهم من از ایشان یک ویس بود که وعده دیدارمان بعد از ایام کرونا را میداد و حرف زدن از درام و داستان...و اقبالم کتابی که بهشان رساندم. زیادهخواهی اگر نکنم و طمع منمنام را مهار کنم «زیاد» هم بوده... | |||
====[[جواد تهرانی]]==== | |||
شما نور ما بودید، پادشاه بینیاز از تاج و تخت. دلمان خوش بود که هستید، قرار است بمانید تا ما بزرگ شویم. شما بزرگمان کردید اما ماندن را انگار فقط در سر ما ساخته بودید. در ذهن شما نماندن همانقدر قاعده بود که ماندن. | |||
====[[مهین تجدد]]==== | |||
دکتر مهین تجدد را جزو اولین زنان نمایشنامه نویس ایرانی میدانند. او بزرگترین سنگ محکاش بازآفرینی افسانههای ایرانی به نمایشنامههایی با همان ساختار کلاسیک است. | |||
====بخشی از یادداشت عالیه عطایی بر رمان [[پایان روز]] اثر [[محمدحسین محمدی]]==== | |||
بعد از خواندن رمان فکر کردم میشود چیزی از افغانستان نوشت و جنگ در آن نباشد؟! نمیشود. صد سال جنگ، سایه افتاده بر زیست مردمی که مهم نیست حالا در ایران کارگر باشند یا در افغانستان معلم و محمدی در این سهگانهاش برعکس داستانهای کوتاهش از مستقیم حرفزدن دربارهٔ جنگ پرهیز میکند، مهاجرت را در لایهٔ دوم میگذارد و میخواهد حالا آنچه از ویرانهٔ جنگ بر انسان مانده را نمایش دهد. | |||
محمدی نویسندهای است که افغانستان را با زبان میسازد. با تاکیدش بر انتخاب کلمات دری، حتی کلمات مهجور دری و کاربستشان در جمله که واقعا هم در این کار استاد است.<ref name="زور">{{یادکرد وب|نشانی=https://www.ibna.ir/fa/note/269497/%D8%B2%D9%88%D8%B1-%D9%86%D8%A7%DB%8C%D8%A7%D8%A8|عنوان=زور نایاب}}</ref> | |||
====دربارهٔ رمان [[عشق بدون تجریش]] اثر [[جواد ماهزاده]]==== | |||
آنچه «عشق بدون تجریش» را برای من بارز میکند، نگاهی است که به شهر بهمنزلهٔ بستری جغرافیایی دارد. در این رمان شهر در نقش ماهیتی داستانی مطرح است. تهرانی بودن مزیت نیست بلکه ویژگی است. همچنین نگاه نویسنده به فقر را دوست داشتم. در داستان فقر بهمنزلهٔ عاملی استفاده نمیشود که چرک بشود، بلکه فقر هم مثل جغرافیا ویژگی این آدمهاست. طنز «جواد ماهزاده» نیز ویژگی پررنگی در کار اوست. این طنز هم موقعیت است و هم کلام. من فکر میکنم این اثر ممارست در ادبیات است.<ref name="معاصر">{{یادکرد وب|نشانی=https://www.ibna.ir/fa/report/309501/%D8%A8%D8%AE%D8%B4%DB%8C-%D8%AA%D8%A7%D8%B1%DB%8C%D8%AE-%D9%85%D8%B9%D8%A7%D8%B5%D8%B1-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86%DB%8C-%D8%AE%D9%88%D8%B4-%D8%AE%D9%88%D8%A7%D9%86-%D9%82%D8%B5%D9%87-%DA%AF%D9%88|عنوان=بخشی از تاریخ معاصر در رمانی خوشخوان و قصهگو}}</ref> | |||
====یادداشت عالیه عطایی بر کتاب [[سفر به گرای ۲۷۰ درجه]] اثر [[احمد دهقان]]==== | |||
[[پرونده:Safaba.png|60px|بیقاب|راست|هیچ]]تلفیق شگفتی از رئالیسم و ناتورالیسم که خواندنش کیف مطلق بود. روایت میکند شبیه خاطره. اما جاذبه اصلی داستان در روایتاش نیست و بیشتر همان وجوه ناتورالیستیاش است، درست که رمان نمیخواهد تعلیق بسازد اما با جزییات دقیقی از شهید شدن کسانی که پرترهشان را پررنگ نکرده (نرسیدن به شخصیتهای فرعی هم از وجود محوریت مستندداستانی است) تصاویر را میسازد. تصویر خونسردی از یک برهه سخت؛ سردی در برابر شعار، خونسردی در برابر قدرت ایدئولوژی! این کتاب را بخوانید و مثل من به تعویقش نیندازید. حتما چیزهای زیادی خواهید فهمید مهمترینش برای من این بود که ما بدهکار هیچ کس در جهان نیستیم جز خودمان. | |||
===نظر نویسنده دربارهٔ آثارش=== | |||
====[[کافورپوش]] من را به خودم نزدیک کرد==== | |||
کافورپوش روایت بحران هویت است؛ بحران اینکه «من کیام؟». آن هم برای کسی که درگیر مهاجرت شده و از روستا به شهر آمده است، با مناسبات و درگیریهای تازهای روبهرو شده و این مساله بیشتر او را دچار بحران هویت میکند. داستان این رمان خیلی رئالیسم نیست چراکه شخصیت مرد دنبال چیزی میگردد که وجود ندارد؛ اما طوری آن را میجوید که انگار هست! | |||
شاید در یک بازهٔ سنی، آدم جسارت نکند که به خودش نزدیک شود و از خودش بنویسد. من با کافورپوش به این جسارت رسیدم. کافورپوش من را به خودم نزدیک کرد و در رمان بعدیام، بیشتر به خودم نزدیک شدم و از خودم نوشتم. البته خروجی کار در هر حال داستان است.<ref name="">{{یادکرد وب|نشانی=https://www.ana.press/news/165954/%D8%B9%D8%A7%D9%84%DB%8C%D9%87-%D8%B9%D8%B7%D8%A7%DB%8C%DB%8C-%DA%A9%D8%A7%D9%81%D9%88%D8%B1%D9%BE%D9%88%D8%B4-%D9%85%D9%86-%D8%B1%D8%A7-%D8%A8%D9%87-%D8%AE%D9%88%D8%AF%D9%85-%D9%86%D8%B2%D8%AF%DB%8C%DA%A9-%DA%A9%D8%B1%D8%AF-%D8%AC%D8%A7%DB%8C%D8%B2%D9%87-%D9%85%D9%87%D8%B1%DA%AF%D8%A7%D9%86|عنوان=عالیه عطایی: «کافورپوش» من را به خودم نزدیک کرد/ جایزه مهرگان باعث دلگرمیام شد}}</ref> | |||
====[[سال مرزی]]==== | |||
آغاز این رمان از روزی است که «محمد نجیب الله» در افغانستان اعدام میشود. دغدغهٔ اصلی من در نگارش این رمان مسالهٔ مهاجرت بوده است. من خودم نسل دوم مهاجرت محسوب میشوم. به نظر من نسل مهاجرت، نسل مهمی است چون حق انتخاب از او گرفته شده است و بهنوعی قربانی انتخاب نسل اول است. حتی نسل سوم مهاجرت هم آزادی عمل بیشتری نسبت به نسل دوم دارد. در این رمان، عامدانه به این مساله پرداختهام و فضای این رمان بین ایران و افغانستان میگذرد. این اثر با [[کافوروش]] از نظر درونمایه شباهت دارد. مهاجرت اجباری، مرز، تفاوتهای فرهنگی و اقلیمی همواره دغدغهٔ من در نوشتن بوده است. در [[سال مرزی]] سیمخاردارهای روی مرزها را به تصویر کشیدهام و به تبعاتی که مهاجرت اجباری میتواند داشته باشد، توجه ویژهای داشتهام.<ref name="حق">{{یادکرد وب|نشانی=https://www.ibna.ir/fa/shortint/254226|عنوان=حق انتخاب از نسل مهاجرت گرفته شده است.}}</ref> | |||
:<span style="color:#A2006D">'''قاچاقبر آشنایی پیدا کردند و فرستادند سراغ انار و دو هفته بعد،'''''</span><noinclude> | |||
:<span style="color:#A2006D">'''''در خانهٔ ما در بیرجند، انار از یک ۴۰۵ خاکستری پیاده شد.'''</span><noinclude> | |||
:<span style="color:#A2006D">'''''سروصورتش را پوشیده بود و دستمال سفیدی دورتادور فکش بسته بود، شبیه دهانبند.'''</span><noinclude> | |||
:<span style="color:#A2006D">'''''همهمان از شوق پریدیم توی حیاط. ما را که دید، چشمهایش خندید و با انگشت به دهانش اشاره کرد.'''</span><noinclude> | |||
:<span style="color:#A2006D">'''''صداهای نامفهومی از دهانش خارج میشد، واضح نبود چی، آواهایی بم و زوزهمانند که با فشار زیاد بیرون میداد.'''</span><noinclude> | |||
:<span style="color:#A2006D">'''''زور میزد که چیزی بگوید و نمیشد.'''</span><noinclude> | |||
:<span style="color:#A2006D">'''''رانندهد همراهش، آشنایمان محمد عثمان، ساک کوچکی را از ماشین پیاده کرد و آورد داخل حیاط و گفت:'''</span><noinclude> | |||
:<span style="color:#A2006D">'''''«مردان طالب خدا زبان خانم را بریده کردند تا دگر انگلسی به بچوکها یاد نکند.»<ref name="کور">{{یادکرد وب|نشانی=https://www.iranketab.ir/book/49056-koorsorkhik|عنوان=کتاب کورسرخی اثر عالیه عطایی | ایران کتاب}}</ref>'''</span><noinclude> | |||
====[[کورسرخی]]==== | |||
«کور سُرخی» تا به اینجای کار سختترین کتابی بوده که نوشتهام. | |||
شبهای طولانی بیماری از به یادآوری و بازسازی برخی اتفاقات تا پروسه تحقیقیاش که من را واداشت به سفری که از کودکی طی کرده بودم و حالا باید مینوشتمش. کورسرخی فقط من نیستم که مای جمع است و برای ما نوشته شده. | |||
[[پرونده:Koorsorkh.png|210px|thumb|چپ]] | |||
==آثار و کتابشناسی== | ==آثار و کتابشناسی== | ||
[[پرونده:کافورپوش.png|210px|thumb|چپ]] | |||
[[پرونده:Neskor.png|210px|thumb|چپ]] | |||
[[پرونده:Kolombi.png|210px|thumb|چپ]] | |||
===کتابها=== | ===کتابها=== | ||
* مجموعه داستان '''[[مگر میشود هابیل قابیل را کشته باشد؟]]'''/ نشر ققنوس، ۱۳۹۱. | * مجموعه داستان '''[[مگر میشود هابیل قابیل را کشته باشد؟]]'''/ نشر ققنوس، ۱۳۹۱. | ||
خط ۸۷: | خط ۳۹۴: | ||
* '''مرزفروش''' (عنوان اصلی: The Border Merchant)/ ترجمه: سالار عبده، مجلهٔ Guernica، لسآنجلس، آمریکا، ۲۰۱۹. | * '''مرزفروش''' (عنوان اصلی: The Border Merchant)/ ترجمه: سالار عبده، مجلهٔ Guernica، لسآنجلس، آمریکا، ۲۰۱۹. | ||
* '''قهوهٔ پاریسی''' (عنوان اصلی: Parisian Coffee)/ ترجمه: محمد سروی، مجلهٔ The Bombay Review، نیویورک، آمریکا، ۲۰۲۱.<ref name="عالیه عطایی"/> | * '''قهوهٔ پاریسی''' (عنوان اصلی: Parisian Coffee)/ ترجمه: محمد سروی، مجلهٔ The Bombay Review، نیویورک، آمریکا، ۲۰۲۱.<ref name="عالیه عطایی"/> | ||
===معرفی آثار=== | |||
====دربارهٔ [[چشم سگ]]==== | |||
این کتاب هفت داستان دارد. قصهٔ بیپایان مهاجرت و رنجهای زندگی یک انسان مهاجر در دنیای واقعی یکی از مهمترین پایههای این کتاب است و نویسنده تقریبا در تمام داستانهای این کتاب به آن اشاره میکند. جغرافیا در همهٔ هفت داستان این کتاب نقش مهمی دارد و خواننده مرتب بین تهران و بیرجند در سفر است، به استانبول سفر میکند و اسم مشهد و هرات و سمرقند برایش تکرار میشود. پرداختن درست نویسنده به حضور افغانستانیها در ایران و اتفاقاتی که به دلیل این همزیستی میافتد، یکی دیگر از ویژگیهای این کتاب است. خواننده در جریان خواندن این کتاب متوجه میشود که نویسنده وطن ندارد و در تعلیق بیسرزمینی به سر میبرد.<ref name="سگ">{{یادکرد وب|نشانی=https://www.google.com/amp/s/shahraranews.ir/fa/amp/news/33346|عنوان=غرق شدن در چشمِ سگ| درباره آخرین کتاب «عالیه عطایی» نویسنده افغانستانی}}</ref> | |||
قصههای این مجموعه، زندگی شخصیتهایشان را در برهههای نامعمول زندگی یا در دل رویدادهایی پرتنش نشان میدهند و سرگشتگی و تضاد و تعارض آنها را با دنیای اطرافشان روایت میکند. در همهٔ داستانهای این کتاب، سطوح بالای از کنش و واکنش داستانی رخ میدهد و از این لحاظ فضایی دراماتیک و به لحاظ تکنیکی قصهگو و مدرن ایجاد می کند. اغلب داستانهای این مجموعه به شیوهٔ دانای کل روایت میشود و سلطهٔ نویسنده را بر جهان داستانیاش نشان میدهد.<ref name="تفاوت">{{یادکرد وب|نشانی=https://newspaper.hamshahrionline.ir/id/100872/%D8%B2%D9%86%DB%8C-%D9%BE%D9%88%D8%B4%DB%8C%D8%AF%D9%87-%D8%AA%D9%81%D8%A7%D9%88%D8%AA.html |عنوان=زنی پوشیده از تفاوت }}</ref> | |||
در این داستانها شخصیتها بدون هیچ وجه اشتراکی جز اهل افغانستان بودن، در جبر جغرافیایی مهاجرت و پناهندگی به کشور همسایه که ایران باشد، گرفتار شدهاند. در این داستانها همهٔ عواطف انسانی به تصویر کشیده میشوند، دلسوزی و شفقت، حقارت و تردید، فداکاری و شکست خوردن و موارد بسیار دیگری که زندگی شخصی هر فرد برای او میسازد. دیگر ویژگی بارز این اثر، حضور پررنگ و اثرگذار زنان است؛ نقش معمول و کلیشهای زن در داستان ایرانی زیر سوال میرود و تصویر واقعیتری ترسیم می شود.<ref name="رنج">{{یادکرد وب|نشانی=https://www.google.com/amp/s/www.irna.ir/amp/83805869/|عنوان=چشم سگ؛ زیستن رنج، بدون رستگاری}}</ref> | |||
====دربارهٔ [[کافورپوش]]==== | |||
کافورپوش داستان گم شدن است. مانی رفعت مهندس جوانی است که خواهر دوقلویش را گم کرده و برای یافتن خواهر گمشدهاش وارد ماجراهایی میشود که نیمهٔ دیگری از حقیقت همیشه در غبار مانده را بر او آشکار میکند. حقایقی که به زعم او همان اضطرابی است که در نیمهٔ دیگر وجودش شکل گرفته و همیشه با او همراه بوده است. این رمان برخلاف دو اثر بعدی نویسنده، فضایی شاعرانهتر دارد و در عین حال وجوه نمادین در آن نقش مهم و موثری بازی میکنند. در این کتاب، قصهٔ ناکامی، نارس بودن و البته دوشقهشدن قهرمان اصلی اش در کنار شخصیتهای دیگری که دچار سرگشتگیهای خود هستند، فضایی ساخته تا رمان بتواند مخاطب را دچار پرسشهای متعددی کند.<ref name="گم شدن">{{یادکرد وب|نشانی= https://www.khabargozarisaba.com/216863/%DA%A9%D8%A7%D9%81%D9%88%D8%B1%D9%BE%D9%88%D8%B4-%D8%AF%D8%A7%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%86-%DA%AF%D9%85-%E2%80%8C%D8%B4%D8%AF%D9%86-%D8%A7%D8%B3%D8%AA/|عنوان=کافورپوش داستان گم شدن است}}</ref> | |||
====دربارهٔ [[کورسرخی]]==== | |||
کورسرخی از مهاجرت میگوید، مهاجرت آدمهایی که نه این سمت خط مرز خانهشان است و نه آنسو. اگرچه ممکن مهاجرت همیشه هم بد نباشد، اما در کورسرخی این چهره از ماجرت را نمیبینیم؛ بلکه با چهرهای از مهاجرت مواجه هستیم که با جنگ و نابودی همراه است و با تنهایی و فقدان. | |||
این کتاب شامل نُه روایت داستانی ملموس و مجزاست که بین سالهای ۱۳۶۵ تا ۱۳۹۵ اتفاق افتاده و بهنوعی به زندگی خود نویسنده مربوط است. داستانها از کودکی تا بزرگسالی و زندگی کنونی عالیه عطایی را شامل میشوند. نویسنده در این اثر، بر خاطرات خود و نقد اجتماعی بر موضوعاتی نظیر هویت، جنگ، مهاجرت و مرزنشینی در کنار معنا و مفهوم وطن تمرکز دارد. یکی از جنبههای خوب نگارش نویسنده در کورسرخی این است که او هرگز از اینکه خود حقیقیاش باشد نترسیده و هرگز در دام خودسانسوری گرفتار نشده است. در این اثر، کمتر نتیجهگیری و داوری اخلاقی وجود دارد. شاید دلیل اصلی آن این باشد که راوی هیچ ادعای سیاسی ندارد و بهسادگی سعی میکند آنچه را که بهعنوان یک فرد آسیبدیده از جنگ میداند در کنار روایتهایی از جان و جنگ ارائه دهد. در این کتاب، مرزنشینی با تمام جزئیاتش بیان شده، نهتنها آن چیزی که ما متصور هستیم، بلکه آن چیزی که شاید در مخیلهٔ انسان آرام نگنجد.<ref name="آرمان">{{یادکرد وب|نشانی=https://ketabnews.com/fa/news/11312/%D9%85%D8%B1%D9%88%D8%B1%DB%8C-%D8%A8%D8%B1-%DA%A9%D9%88%D8%B1%D8%B3%D8%B1%D8%AE%DB%8C-%D9%85%D8%B1%DB%8C%D9%85-%D8%B7%D8%A8%D8%A7%D8%B7%D8%A8%D8%A7%D8%A6%DB%8C%D9%87%D8%A7|عنوان=جنگی که زندگی نیست|ارمان ملی}}</ref><ref name="کور"/> | |||
==منبعشناسی== | ==منبعشناسی== | ||
==پانویس== | ==پانویس== |
نسخهٔ کنونی تا ۱۳ آبان ۱۴۰۰، ساعت ۱۴:۲۷
عالیه عطایی | ||||
---|---|---|---|---|
من و خیلی از آدمهای مثل من آدمهایی نیستیم که یکجا ثابت شویم. ریشهمان در خاک سست است اما هر جایی که باد ببردمان یادمان نمیرود که از کجا روییدهایم.[۱] | ||||
زمینهٔ کاری | ادبیات مهاجرت | |||
زادروز | ۱۳خرداد۱۳۶۰ افغانستان/هرات | |||
ملیت | ایرانی-افغانستانی | |||
پیشه | نویسنده | |||
کتابها | مگر میشود هابیل قابیل را کشته باشد؟، کافورپوش، چشم سگ، کورسرخی: روایتی از جان و جنگ | |||
فرزندان | رسا | |||
مدرک تحصیلی | فوق لیسانس ادبیات نمایشی | |||
دانشگاه | دانشگاه هنر تهران | |||
|
عالیه عطایی نویسندهٔ ایرانی-افغانستانی و ساکن ایران است.[۲]
در ۱۳خرداد۱۳۶۰ با اصالت افغانستانی در شهر هرات متولد شد. کودکی را در مرز ایران و افغانستان و منطقهٔ مرزی «درمیان» از توابع خراسان جنوبی گذرانده و مدرک دیپلم خود را در شهرستان بیرجند گرفته است. وی در هجده سالگی برای تحصیل به تهران رفت و مدرک فوقلیسانس خود را در حوزهٔ ادبیات نمایشی از دانشگاه هنر تهران دریافت نمود. عمده فعالیتهای عالیه عطایی در زمینهٔ نویسندگی به ادبیات مهاجرت اختصاص دارد. او در کنار تالیف کتاب، با نشریاتی چون داستان همشهری، مجلهٔ تجربه، مجلهٔ سان و مجلهٔ ناداستان همکاری داشته و نیز آثاری را در نشریات انگلیسیزبان و فارسیزبان منتشر کرده است.[۲] علاوه بر داستاننویسی در حوزهٔ نمایشنامه و فیلمنامه نیز فعالیت میکند. عالیه عطایی برای نگارش رمان کافورپوش، موفق به دریافت جایزهٔ مهرگان ادب شد. این رمان همچنین جایزه ادبی واو را برای رمان متفاوت سال دریافت کرد.[۳] همچنین جوایز متعددی مثل جایزهٔ ادبی مشهد و همچنین دو دوره جایزهٔ داستان تهران را در کارنامهاش دارد. از عالیه عطایی داستانهای کوتاهی به زبانهای انگلیسی و فرانسه در مجلات معتبر خارجی منتشر شده است که همچنان با محوریت مهاجرت، مرز و هویت نوشته شدهاند.[۴] این نویسنده در زمینهٔ نگارش نمایشنامه نیز جوایزی به دست آورده است. منتقدان فارسی زبان او را از تاثیرگذارترین نویسندگان زن همدورهٔ خودش میدانند. عالیه عطایی با محوریت مهاجرت مینویسد و از نسل دو مهاجر داستان میسازد. آدمهایی که خودش را جزوشان میداند و میگوید: «معلوم نیست اگر روزی حس کنم به خانه برگشتهام داستانی برای نوشتن داشته باشم.» او در حال حاضر رمانی با عنوان «سال مرزی» را آمادهٔ چاپ دارد که مثل دیگر آثارش در آن به نسل مهاجر افغانستانی پرداخته است.[۳]
- شب سمرقند از هر شبی در هرات طولانیتر،
- از هر شبی در تهران خیلی طولانیتر بود.
- چراغهای گازی روسی دور میدان جوری سوسو میزدند که انگار دم مرگ بودند.
- آسمانی که ابوریحان و رازی در آن طالع علم را میدیدند،
- برای نوعروس فراری از مسجد نه ذرهای نیکروزی که فقط سیاهی گذشتهای کشدار را نشان میداد
- که نه تنها آبرو بلکه جانش را هم میگرفت...»[۵]
آیینهای از عالیه عطایی
و در یک حملهٔ انتحاری یا انفجار بمب یا شلیک گلولههای سرد بر بدنهای پرامید، غافلگیرمان نکند.
گلولهای که نمیدانی کجا میخورد و وقتی میخورد، بدن سرد است یا گرم
و بعد که آنطور صیقلی و شفاف از لای بافت و خون درش میآورند، چه میشود.
من سوالنویسی بیش نیستم؛ چیزی نیستم به جز راویِ جان و جنگ.[۷]
عقربها و جوجهرنگیها
بچه که بودم از جوجهرنگیها میترسیدم و نفسم بند میآمد اما از اینکه روی دیوار حیاط عقربها را بشمرم ترسی نداشتم. دایهام میگفت «مغزش چرخیده». به چی و کجا نمیدانم اما توجیهاش همین بود خودم هم باورم بود که چیزی در من چرخیده که لوله خودکار را به تن عقرب فرو میکنم و اگر کسی جوجه کف دستم بگذارم جان میدهم و اشکم بند نمیآید.
باغچهٔ خانهٔ پدری
خانهی ما در بیرجند یک باغچه کوچک داشت که بنا به صلاحدید پدرم مدام تغییر شکل میداد. از مربع به ذوزنقه، از ذوزنقه به لوزی، از لوزی به مستطیل...چیز غریبی بود با یک خطر جدی که انگار دلمان نمیخواست ببینیمش؛ باغچه نم پس میداد و هر آن بیم فرو افتادن سقف زیرزمین میرفت! در نهایت یک روز که هیچکداممان خانه نبودیم، باغچه نشست کرد و خاطرات تلنبار کودکیمان در زیرزمین مدفون شد. به نظرم هیچ پایانی برای قصه ما که چارهای جز حفظ ظاهر نداشتیم از این واقعیتر نمیتوانست باشد.
خجالت نمیکشم
شاید در کودکی و نوجوانی خجالت میکشیدم که به افغانستان منتسب باشم اما از وقتی ازدواج کردم و بهویژه از وقتی بچهدار شدم دیگر آن خجالت کودکی با من نبود.[۱]
دو نیمه
بزرگشدهٔ ایران هستم ولی یک نویسنده با دو پاسپورت به شمار میروم. هم متولد زاهدانم و هم متولد هرات. در ایران بزرگ شدهام و نصف خانوادهام در ایران و نیمی دیگر در افغانستان بودند که البته دیگر این دو نیمه در هیچکدام از این دو خاک هم نیستند.[۱]
زندگی روی مرز
من هیچوقت در کشور افغانستان زندگی نکردهام بلکه روی مرز ایران و افغانستان بوده ام. یعنی در یک فضای مرزی و این خود روی مرز بودن، آدمی را دچار عدم تعادل میکند.[۹]
زیست دوگانه
من در حاشیهٔ نوار مرزی ایران و افغانستان زندگی کردم و بزرگ شدم. این حس زیست دوگانه برای من موقعیتی درست کرده که حس کنم نه ایرانیام و نه افغانستانی. مردمان هر دو سرزمین من را اهل سرزمین دیگری میپنداشتند و هروقت که میخواستند من را به دلیلی داوری کنند با این نگاه با من برخورد میکردند. من زندگیام را روی مرز ایران و افغانستان پیدا کردم و حسش کردم و باقی را ساختم. اگر در کابل یا تهران زندگی کرده بودم یکی از این دو را به خودم نسبت میدادم اما من در جایی بزرگ شدهام که مهم نبود ایرانی باشی یا افغانستانی.[۱]
خاک سست
دغدغههای من برای نوشتن همیشه با این بیخانمانیام گره خورده و فکر میکنم هر چه زمان میگذرد بالغتر میشود اما از لحاظ ماهوی تغییر نمیکند. این سستی خاک، برای من همیشه معنی داشته و معنیاش را هم در داستانهایم نوشتهام.[۱]
باید نویسنده میشدم
من سعی کردم با خودم صادق باشم. همیشه فکر میکنم اگر در این جغرافیای خاص زندگی نمیکردم حتما آدم دیگری میشدم. من در آن بیابان امکانی جز نوشتن برای خودم پیدا نکردم. از دوازده سالگی هر چه به دستم میآمد مینوشتم. نویسنده بودن برایم یک انتخاب نبود، تنها کاری بود که میتوانستم انجام دهم. منطقهای که از آن میآیم یک منطقهٔ محروم و مرزی بود. هیچ امکانی برای من نداشت. دههٔ شصت را تصور کنید و دو کشوری که درگیر جنگ هستند. چه امکانی برای منِ مرزنشین فراهم بود؟[۱]
فقط ادبیات
من از دنبال کردن مسیر یک نویسنده خوشم میآید و این برایم خوشایند است که ببینم خط فکری آدمها چطور در یک مسیر زیستی تغییر میکند. تا چه از عمر بگذرد در سالهای بعد اما فکر میکنم دیگر مسیری جز ادبیات ندارم.[۱]
برچسب
من همیشه خودم را اهل خراسان بزرگ میدانستم، حالا چه مرزهای فعلی را داشته باشد و چه نه. بعد از اینکه وارد ادبیات شدم داستانها و متنها من را با برچسب دیدند. انگار این سرنوشت من است. البته من با فضای ادبیات ایران بیشتر از افغانستان انس دارم و خب نویسندگان و مخاطبان افغانستان بیشتر روی من گارد دارند.[۱]
افغانستان
ادای دین به افغانستان
من دربارهٔ افغانستان نوشتهام. کم هم ننوشته ام. قبر هفتاد نفر از آدمهای نزدیک به من در آن سرزمین است. آدمهایی که از شروع حملهٔ شوروی به آنجا کشته شدند تا زمان طالبان و حتی الان. هفتهای نیست که یک پیغام از قوم و خویش دور یا نزدیک دریافت نکنم که یکی از آنها گم شده است. این گم شدن در افغانستان به معنی مفقودالاثری نیست که در فرهنگ جنگ ایران و افغانستان هست، گم شدن در فرهنگ ما یعنی اینکه دیگر پیدا نمیشود؛ یعنی اینکه مرده است. من با بسیاری از این گمشدهها زندگی کردم و بخشی از نزدیکترین آدمهای زندگیام در این گمشدهها بودند و مگر میشود اینها در نوشتههایم نیایند.[۱]
من نویسندهام نه سرباز
مسالهٔ من با دوستان نویسندهٔ افغانستانیام این است که من نویسندهام، نه سرباز. من سرباز حامی حقوق افغانستان و ایران نیستم و میدانم که اگر در افغانستان باشی و به هر کاری مشغول، اگر کارکردت، کارکرد سرباز نباشد مقبول نخواهی بود و فکر میکنند موضعت معلوم نیست. دوست دارند با هر چه که باعث رنجش آن سرزمین است فقط بجنگی.[۱]
وطن
هرچه از زندگیام میگذردبه افغانستان حس بیشتری پیدا میکنم. اسم افغانستان مترادف با جایی بود که از آن به ما زنگ میزدند و خبر مرگ کسی را میدادند. این اسم با روحیهٔ پر شر و شور آن زمان من سازگاری نداشت. در نوجوانی سعی میکردم اصلا از کشورم حرف نزنم اما الان هرچه میگذرد بیشتر به آن کشور حس پیدا میکنم. بعد از سقوط طالبان در چند سال اخیر توانستم به این سرزمین بروم و متاسفانه حس خوبی هم پیدا نکردم. وقتی به سرزمین مادریات میروی و تنها رنج و درد و حسرت میبینی نمیتوانی حس خوبی داشته باشی.[۱]
ناامیدی
گاهی فکر میکنم ادبیات بتواند عاملی شود تا حسی که نسبت به کشورم دارم برای من و بسیاری تغییر کند اما آنقدر سرخوردهام که فکر نمیکنم ادبیات بتواند عاملی برای این کار باشد. وقتی در کشورم با آن حجم از ویرانی روبهرو شدم باورم نشد که ادبیات برای آن کاری کند. من ممنون تک تک نویسندههایی هستم که از افغانستان نوشتهاند حالا اهل هر کشوری که میخواهند باشند و هر چه که میخواهند نوشته باشند. من میفهمم مه حسشان چه بوده است اما ناامیدتر از آن هستم که فکر کنم ادبیات بتواند دردی از افغانستان و حتی خاورمیانه دوا کند.[۱]
خاورمیانه
همهٔ ما در خاورمیانه در یک وضعیت عجیب گرفتار شدهایم. کشورهایی مثل آمریکا و اروپا و ... کشور ما را جهنم کردند و بعد به آدمهایی که از حاصل کار آنها رنجیده شدند و توانستند از این رنج بنویسند جایزه میدهند. این برای من رنجآور است و من نمیتوانم قبولش کنم.[۱]
دشمن
برای من طالبان و آمریکا فرقی ندارند. هر دو افغانستان را نابود کردند. هر دو خارجی هستند. ادبیات اگر بخواهد اینها را بگوید، غربیها میخوانند و میگویند: به به! اما به من و مردم سرزمینهای من چه میرسد.[۱]
آرزو
من فقط میخواهم وضعیت فعلی تمام شود. من فقط میتوانم بنویسم اما اعتراف میکنم که امیدی هم برای این کار متصور نیستم.[۱]
اندوه طولانی
وقتی شوروی سابق به افغانستان حمله کرد یک رنجی در این سرزمین باقی گذاشتند که هرگز از یادم نمیرود. نمیتوانید تصور کنید چقدر آدم بیگناه در این حملهها کشته شدند و چقدر خانوادهها و امیدها از بین رفت. این کشور پس از آن هرگز صاحب یک قدرت مرکزی مقتدر نشد. در این سالها تلاش زیادی بهویژه از سوی زنان صورت گرفته است که وضعیت افغانستان تغییر کند اما هنوز وضعیت چیزی جز یک اندوه طولانی نیست.[۱]
ایران سخت است
من در ایران شانس این را داشتم که داستان بنویسم و آنها خوانده شود. و هر بار که نوشتم و خوانده شد، به من حمله شد. میخواهم بگویم وقتی به من که دو تابعیتی هستم و اهل قلم و در ایران کمی میشناسندم و مخاطب دارم، چنین حمله میشود دیگر دوستانی که از آن سمت به ایران مهاجرت میکنند چه انتظاری دارند. خطاب به دوستان افغانستانی میگویم که باید قبول کنند که ایران کشور سختی است برای مهاجرت و قوانین سختگیرانهای دارد. چرایش را نمیدانم اما این قانون هست و باید با آن کنار آمد. موقعیت من هم در این سرزمین غریب نیست.[۱]
فراموش نمیکنم
چیزی هست که از خاطرم نمیرود. در همان سالهای جنگ و با وجود فشار اقتصادی جنگ بر مردم ایران، این مردم و سرزمین، مرزش را روی مردم کشور افغانستان نبست اکه اگر میبست طبیعی بود. برای این مردم مهاجر کمپ زده شد و غذا و دارو فراهم شد. زبان فارسی ناجی مردم این دو سرزمین شد و پیوند آنها را حفظ کرد.[۱]
قهوه تلخ
مهاجرت همانند خوردن یک قهوهٔ تلخ است. یعنی در عین تلخی، آرامبخش نیز است چرا که مهاجر برای مهاجرتش دلیل داشته است. شخص مهاجر اما میتواند شکری باشد که در قهوه حل میشود و از تلخی قهوه کم میکند. تمام تلاش من علیرغم تمام تعصبی که بر فرهنگ اجدادم دارم، حل شدن به عنوان یک مهاجر بوده و است.[۹]
عدالت، ایران، افغانستان
از بچگی اخباری که دنبال کردهام، اخبار جنگ، مرگ و تروریسم بوده و هرگز با چیزی به نام عدالت مواجه نشدهام. من هنوز نمیدانم چرا روزی ۵۰۰ نفر در افغانستان میمیرند. ناعدالتی در تهران منجر به بهره نبردن از بعضی امکانات و آزادیها یا فقر و بدمسکنی است. اما آدمهای قصههای من، آدمهای گذشتهٔ زندگی من از جایی میآیند که اصلا زنده نمیمانند که بخواهند از ناعدالتیهایی این چنینی بگویند. من هنگام مشاهدهٔ ناعدالتی در هر شکل آن در تهران با خودم فکر میکنم که این مردم باز هم سقفی بر روی سر دارند که بمب بر سرشان نریزد. یا اینکه کسی اینها را تیرباران نمیکند یا یکی یکدفعهای به خود دینامیت نمیبندد. من رنجی را همیشه با خود به همراه دارم که مشکلاتی همچون ناعدالتی و فساد را چندین پله بالاتر از حفظ جان در هرم مازلو قرار میدهم. اینها اموری هستند که قابل اصلاحاند و قطعا میشود برای آنها کاری کرد. ولی وقتی به من میگویند جنگ، آمریکا یا طالبان، وقتی به من میگویند تروریست، آنجا است که فکر میکنم دنیا هم از پسش این امور برنخواهد آمد.[۹]
از تهران
مهمترین شهر زندگی من تاکنون، تهران است. تهران بزرگترین شهری است که آدمهای فارسیزبان در آن گرد هم آمده و زندگی میکنند. تهران برای من صاحب یک جور «هویت» است. شاید برای بسیاری از آدمهایی شبیه من هم اینگونه باشد. این شهر نقش پراهمیتی را در زندگی شخصی و حرفهای من ایفا نموده است.[۹]
و تهران
من در یک روستای مرزی بزرگ شدهام. یک روستای چسبیده به مرز که حتی نصف آن هم تا یک زمانی آن سوی مرز بود و تا دورهای میشد راحت مابین آنها تردد کرد. در کودکیام آن خط اصلا به عنوان مرز وجود نداشت و ما نمیدانستیم آنجایی که بودیم، جزو ایران است یا افغانستان. این عدم تعلق من را دچار یک جور عدم تعادل نسبت به هویتم کرده بود و اتفاقا تهران آن هویت را به من برگرداند. یعنی تهران به عنوان شهری که دارای همه جور موقعیت و آدم هست به من فهماند که من فارسی حرف میزنم.[۹]
تهرانِ مهربان
آدمها وقتی در تهران میگویند «تهرانیام» دقیقا نمیدانیم کی؟ از کجا؟ و چگونه؟ به تهران آمدهاند. آدمها از یک جایی به بعد میتوانند تهرانی باشند درحالیکه حتی ایرانی نیستند. به نظر من شخصیت تهران همین وجه «پذیرندگی» آن است. آدمها در تهران حل میشوند و شاید این امر به سبب ویژگیهای متروپایتن بودن این شهر است؛ و این کارکرد تهران ابدا برای من جذاب نیست بلکه برای من یک نیاز است.[۹]
اتوباهای تهران برای من
اگر قرار باشد یک روز از تهران بروم که فکر میکنم هیچوقت برای همیشه این اتفاق نخواهد افتاد، با خودم اتوبانهای تهران را خواهم برد. چرا که اتوبانهای تهران برای من در شهر، یک منطق زیستی پیدا کردهاند.[۹]
رد پای تهران در داستانها
یک سر تمام داستانهایی که نوشتهام به تهران وصل است. تهران پذیرندهترین و در عین حال پسزنندهترین شهری بوده که دیدهام. این جمع اضداد تهران برای من عین حرکت داستانی است. ما قصه را از جایی شروع میکنیم که تضاد شکل بگیرد. یعنی هیچوقت بدون وجود تضاد یا دو عامل متضاد نمیتوان داستان را پیش برد و تهران این تناقضها را مدام در اختیارت قرار میدهد و این تناقض یعنی ادبیات کنشگر، ادبیات پیشبرنده.[۹]
تهرانِ باشخصیت
تهران به طور مشخص در داستانهایم واجد شخصیت است. با اینکه داستانهایم شخصمحورند اما هیچ کدام از داستانهایم در هیچ شهری جز تهران نمی توانند رخ دهند. تهران از مواد، فرصتها و قابلیتهای منحصربهفردی برای ساخت شخصیت و پیشبرد روایتهای داستانی برخوردار است. بسیاری از اموری که در دیگر شهرها میتواند امری سورئال باشد در تهران رئال است. رئالیسم تهران این امکان و اجازه را میدهد که تن تمام تصاویر سورئالیستی در تهران رختی رئالیستی به تن کرد. تهران میتواند اینقدر پنهان، عجیب و غریب و متکثر باشد که داستانهای سورئال را به رئال بدل کند.[۹]
جغرافیای حضور
از ۱۷سالگی ساکن تهرانم و حدود بیست سال حضورم در تهران، مناطق مختلفی را تجربه و زندگی کردهام. در عین اینکه دورهٔ کودکی و نوجوانیام را در فضای اگزوتیکی بزرگ شدم، عاشق زندگی شهریام و هیچ نوع اعتباری را برای آن مدل زندگی که تجربه کردهام، قائل نیستم و از طرفی هم فانتزی و تصور شهری را ندارم که در کنار مزارع و حیوانات و باغها بخواهم زندگی کنم.
من از زمانی، ساکن «شهرک اکباتان» شدم و تنها جای تهران که میتوانم بگویم که متعلق به آنجا هستم و جای من آنجاست، شهرک اکباتان بوده است. شهرکی که با توجه به قدمتش همچنان جزو مدرنترین مجتمعهای مسکونی تهران محسوب میشود. من عاشق زندگی در برجهای اکباتان، عاشق نظم، عاشق پارکینگ گل و گشاد، عاشق مدرسهٔ فرزندم و عاشق بیمارستانی هستم که در مجاورتم قرار دارد و همچنین اتوبانها؛ چراکه بخش مهمی از زندگی من وابسته به اتوبانهاست و من عاشق اتوبانهای تهرانم.[۹]
فضای خصوصی
به عنوان یک نویسنده جهانی را زندگی میکنم که در بیشتر اوقات ترجیح میدهم از فضاهای خصوصی و نیمهخصوصی آن بهره ببرم. فضاهای عمومی که در تهران استفاده میکنم عموما مربوط به کارم میشوند، یعنی کتابخانهها، دو سه کافه و یک سری دوستان محدود که زمان میگذاریم و مابقی اوقات را در اتوبان میچرخم و آزادی را در اتوبانهای تهران تجربه میکنم.[۹]
زبان فارسی؛ زبان الهامبخش
من خودم را آدم زبان فارسی میدانم. به دلیل آنکه من از محدودههای مرزی آمدهام و شاهد بودم که اشتراک زبانی این قدرت را دارد تا مرزها را ازمیان بردارد. این باور در من وجود دارد که همهٔ کسانی که به یک زبان سخن میگویند، میتوانند یکی باشند. از همین رو است که معتقدم «آدم در زبان مهاجرت میکند.» من اگر در آلمان بنویسم، یک نویسندهٔ مهاجرم ولی در ایران یک نویسنده مهاجر نیستم؛ چراکه با زبان فارسی مینویسم.[۹]
زیر ذرهبین
وقتی وارد فضای ادبیات شدم مسئلهٔ ملیت من اهمیت پیدا کرد. من سالها کار تئاتر کردم و هیچوقت این مساله اهمیتی پیدا نکرد ولی وقتی وارد ادبیات شدم این مساله باعث سوءتفاهم و حتی رنج من شد. البته اعتراف میکنم که خشمگینم نکرد. نمیدانم وقتی کلمههای من دارند حرف می زنند و جهانم را میگویند دیگر حرف از ملیت چیست؟[۱]
اولین کتاب
برای چاپ کتاب در ایران مشکلی نداشتم. وقتیکه میخواستم اینکار را بکنم ساکن شاهرود بودم و باردار و در استراحت مطلق. با سرچ اینترنتی با ناشر آشنا شدم و فایل کارم را برایشان ایمیل کردم. دو هفته بعد زنگ زدند و گفتند که منتشر میکنیم. کار اولم خیلی دیده نشد و بخش زیادی از ادامهٔ کارم در نوشتن را مدیون نقدهایی هستم که تند و تیز روی آن شد. آن نقدها اوایل برایم دردناک بود اما بعد فهمیدم که چقدر کمک میکند به اینکه بتوانم راهم را درست بروم.[۱]
ورود به فضای جدی ادبیات
پس از دریافت جایزهٔ مهرگان ادب، فضای جدی ادبیات را در ایران حس کردم. این فضا برایم خوشایند بود و من لااقل از آن بدی ندیدم. شاید من خوشبخت بودم که این اتفاق با رمان اولم برایم رخ داد.[۱]
وسواس
پس از انتشار رمانم خیلی تغییر کردم. حس میکنم از کارهای قبلیام خیلی دور شدهام و وسواس بیشتری برای نوشتن داشتم. دیده شدن رمانم باعث شد جان تازهای برای نوشتن بگیرم. کار تازهام (چشم سگ) را پانزده بار بازنویسی کردم.[۱]
علاقه به آثار «جومپا لاهیری»
دلیل علاقهام به لاهیری، توجه ویژهٔ او به مسالهٔ مهاجرت است. در غالب داستانهای لاهیری با نسل دوم مهاجرت و مسائلی که به دلیل این کوچ، گریبانگیرشان میشود، هستیم.[۱۱]
تئاتر کاغذی
تئاتر برای من خیلی جذاب است اما روی کاغذ، همیشه پژوهش تئاتر و خواندن نمایشنامه را دوست داشتم اما به همان اندازه کار کردن در گروههای تئاتری از روحیهٔ من دور بوده است. در تمام مدتی که در رشتهٔ تئاتر تحصیل میکردم، ادبیات تئاتر خوانده ام.[۱۰]
زندگی و یادگار
استاد
پدرم اولین و آخرین معلم من بود. آدمی تحصیلکرده و بسیار کتابخوان بود. اعتقاد داشت نویسنده یعنی محمود دولتآبادی و شاعر یعنی فردوسی. همین باعث شد که ما از این دو بسیار بخوانیم. کتابهای سختی برای خواندن به ما میداد. در ۱۰ سالگی کلیدر میخواندیم. پدر اصرار داشت که بخوانیم. در کنارش شاهنامه و سعدی هم بود. هر چه برای فرهنگ در خراسان بزرگ تعریف شده بود، پدر به ما میداد و میگفت که در خراسان کتاب خواندن هنر نیست کاری است که همه باید انجام دهند! پدرم تا زنده بود نوشتههای من را قبول نداشت با اینهمه از بیستویکسالگی بود که وارد نوشتن شدم. طبقه قاعده اول از همه هم دربارهٔ حوادث اطرافم مینوشتم. [۱]
دایهام
دایهای داشتم دایهای داشتم که همه چیز را با قصه به من میآموخت. او در مزار خواجه عبدالله انصاری معتکف میشد و همهٔ اشعار او را حفظ بود و هر وقت از او سوالی میکردیم با اشعار و امثال او پاسخمان میداد.[۱]
دیدگاه و اندیشه
شهر الهامبخش
در زندگی شخصی و حرفهای من همیشه این اتفاق افتاده است که شهر یا شهرهایی الهامبخش باشند و همیشه دغدغهام شهرها و زندگیهای شهری بوده است. داستان اساسا تولید طبقهٔ متوسط و طبقهٔ متوسط تولید شهرهاست. ما جز در شهر مناسبات را به شکل مدرن پیدا نمیکنیم. مدرن نه اینکه در مورد روستا بنویسیم، داستان شکل نمیگیرد اما در اینحال هم، عموما مناسبات شهری هستند که ما به تمام فضاهای غیرشهری نسبت میدهیم؛ حداقل در فضای رئالیستی که اینگونه است.[۹]
اهمیت زبان
نویسنده در زبان مهاجرت میکند و نه در جغرافیا. ما از زبان فارسی به زبان فارسی مهاجرت نمیکنیم بلکه در گویش در حال مهاجرت هستیم و من اصلا بین ادبیات ایران و افغانستان قائل به اصطلاح مهاجرت نیستم.[۱]
قالب محبوب
به نظر من هر قصه قالب خودش را میطلبد. در واقع رمان هرگز نمیتواند شکل بسط یافتهٔ داستان کوتاه باشد. هر قصه پتانسیلهایی دارد که مشخص میکند باید در کدام قالب قرار بگیرد. رمان، ژانر مورد علاقهٔ من در ادبیات است. زندگی سیال و نرم.[۱۲]
انباشت نویسنده، فقدان معنا
تهران بیشتر با انباشت نویسنده مواجه شده تا انباشت معنا. نویسندهها به تجربهٔ زیست وابستهاند و عمدتا کسانی که تجربهٔ زندگی در تهران را داشتهاند یا کسانی که اینجا به دنیا آمده، بزرگ شده و خیلی مهاجرت زیادی نداشتهاند به تهران وابسته میشوند. به نظرم این مهم نیست که داستانی در تهران بگذرد یا منتهن یا قندهار، مهم آن است که در داستان چه میگذرد و داستان و آن مکان چه ارتباطی با هم دارند.[۹]
داستانهای موفق تهران
آن دسته از داستانهایی از تهران توانستهاند تهران را واجد یک شخصیت یا کاراکتر معرفی کنند به نظرم موفق و مابقی پرداختهای کلیشهای از شهر است که زیاد میبینیم و میخوانیم. داستان باید واجد کارکردها، معانی یا شخصیتی از شهر باشد که نتوانیم داستان را در جای دیگری بسازیم.[۹]
پیوند زبانی
بسیار گفته شده است که زبان فارسی مایهٔ پیوند میان اهالی فرهنگ ایران و افغانستان است اما در عمل رضایتی که این همزبانی باید ایجاد میکرده و همدلی که از آن انتظار داریم به وجود نیامده است. برابر نبودن حق مهاجر و پناهجو با حقوق شهروندی این مساله را به وجود آورده است. این مساله خیلی آزاردهنده است. این نابرابری در هیچ کجای دنیا نیست. این اتفاقها برای آن جوان یک دلچرکینی مضاعف نسبت به دو کشور میسازد.[۹]
اصالت، هویت
معتقدم اصالت از نسلهای قبل به ما میرسد و هویت چیزی است که باید خودمان در نسلی که هستیم بسازیم. اگر بگویید در این سالها برای این سرزمین چه ساختیم؟ میگویم مگر در جنگ، جز قحطی و مرگ چیز دیگری میشود ساخت؟! حجم بالای اندوه نمیگذارد و نگذاشته است تا هویت تازهای سر بلند کند. من فقط میخواهم این اندوه پایان پیدا کند.[۱]
در ادبیات تعامل جدی نداریم
به شنیده شدن و نقد منصفانه علاقهمندم. اگر چیزی به این عنوان باشد! متاسفانه جلسات نقد و بررسی یا با تعارف و تکلف همراه میشود و یا با دستهبندیکردنهای شخصی. این نقد نیست. منتقد هم لزوما قرار نیست نویسنده باشد. باید سواد کارش را داشته باشد. ولی در حال حاضر جز چند تن که بهطورمشخص کار نقد انجام میدهند مابقی خودمانیم. مینویسیم، میخوانیم، برای هم دست میزنیم و در واقع تعامل جدی نداریم.[۱۲]
ادبیات داستانی ایران
مسیر ادبیات داستانی ایران رو به جلوست اما جایگاه هر اثر را مخاطب تعیین میکند. مخاطب بسیار باهوش است و همینکه مخاطب را دستکم نگیریم کار بهتر میشود.[۱۲]
باید صریح نوشت
داستان بیاندیشه که از ابتدا تا انتها معلوم نیست حرف حساب نویسنده چیست، آفت است. باید جسارت صریح نوشتن را داشت، حتی اگر هم مخالفانی باشند و تاییدمان نکنند.[۱۲]
یک توصیه
داستانها باید از زیست خودمان باشد. مال هر جای دنیا باشیم فرقی نمیکند. قصههایمان را باید از زیستمان پیدا کنیم و بعد بسط دهیم حتی در ژانر فانتزی.[۱۲]
اول تکنیک
اول از همه به تکنیک اعتقاد دارم حتی قبل از تخیل و زیست. به دانش آکادمیک خیلی معتقدم و چندان به نویسنده های غریزی اعتماد نمیکنم. اگر نویسندهای بتواند صدای خودش را پیدا کند و فضای منحصر به فرد خودش را، این را از طریق داشتن تکنیک میتواند منتقل کند. در نوشتن کمی صداقت لازم است با خودت، با وجود اینکه آدم میتواند از تمام چیزهای خوبی که خوانده تاثیر بگیرد.[۱۰]
=همه میتوانند
هر آدمی با هر هویت و ملیتی، تجربهٔ زیستی منحصر به فردی دارد که با صداقت میتواند آن را در خودش کشف کند و با تکنیک میتواند منتقلش کند.[۱۰]
تجربهٔ زیسته
تجربهٔ زیسته، تجربهایست که همهٔ ما داریم و هر نوع زیستی به خودی خود، جذابیتهای خودش را دارد و میتوان به داستان تبدیلش کرد، درصورتیکه که بتوان نقاط عطف زیستن را در آن زندگی پیدا کرد.[۸]
نوشتن از خود
همهٔ ما خیلی از خودمان دور نمیشویم و چون نیاز داریم به اشراف و شناخت، نمیتوانیم از چیزی که نمیشناسیم بنویسیم و من فکر میکنم خودم را بیشتر از بقیهٔ دنیا میشناسم. اینگونه هم نیست که آدم کاملا به خودش اشراف داشته باشد. این نوشتن از خود چیز سادهای نیست و اتفاقا به نظر من داستان نوشتن سادهتر از این است که آدم بخواهد از خودش بنویسد، هر چند که ارجاع بدهی به تجربیات و زندگیات.[۸]
داستان کوتاه، رمان
نوشتن داستان کوتاه این نیست که ما داستانهای مختلفمان را که در حوزههای مختلفی نوشتهایم، کنار هم قرار دهیم. ما باید یک قالبی را بهعنوان یک داستان کوتاه انتخاب کنیم که آن قالب قرار است تبدیل به یک کتاب شود. انسجام، پیوستگی و موضوعی که به آن پرداخته میشود، حتی از لحاظ زبانی یا تماتیک داستانها. ما در واقع باید با یک کل مواجه باشیم نه قطعات ریزریزشدهای که هر کدام یک داستان است. مدیوم رمان و داستان کوتاه را دو مدیوم جدا میبینم؛ اما نوشتن را نه. نوشتن را یکسان میبینم. فقط شاید این تسلط بر فرم و قالب است که شکل کتاب را متفاوت میکند.[۸]
تاثیرپذیرفته
تحت تاثیر جریان ادبی خاصی نبودم. من مثل همهٔ همنسلهای خودم همه چیز را خواندهام سعی میکردم آنچه که به دستم میرسد را بخوانم ولی واقعیت این است که تحت تاثیر هر کار خوبی که خواندهام، هستم. از هر نویسندهٔ ایرانی و خارجی، از هر چیزی که خواندهام و برایم خوشایند بوده و لذت بردم، مطمئنم یک جایی تاثیر گرفتهام.[۸]
فروش کتاب در افغانستان
من به طور شخصی نمیتوانم کتابم را در افغانستان بفروشم انتقال کتاب ساز و کارهایی قانونی و دولتی لازم دارد. فکر میکنم فقط ایران و افغانستان هستند که میتوانند کتابهای یکدیگر را بدون نیاز به ترجمه بخوانند و باید به این اهمیت داد و برایش برنامهریزی کرد.[۸]
جوایز و افتخارات
- جایزهٔ ادبی مهرگان ادب برای رمان کافورپوش، ۱۳۹۳.
- جایزهٔ ادبی واو به عنوان اثر متفاوت برای رمان کافورپوش، ۱۳۹۳.
- بخش اصلی جایزهٔ داستان تهران برای داستان «سی کیلومتر» از کتاب چشم سگ، ۱۳۹۴.
- بخش اصلی جایزهٔ داستان تهران برای داستان «شبیه گالیله» از کتاب چشم سگ، ۱۳۹۷.
- جایزهٔ ادبی مشهد برای کتاب چشم سگ، ۱۴۰۰.[۲]
- جایزهٔ اول نمایشنامهنویسی استان سمنان برای نمایشنامهٔ «کوپه»
- برگزیدهٔ نمایشنامهٔ اول «بوی عتیق» از حوزهٔ هنری مهر.[۱۲]
سایر فعالیتها
- داوری جایزهٔ ادبی هزارویک شب (ایران، افغانستان، تاجیکستان)، ۱۳۹۳.
- داوری جایزهٔ ادبی قند پارسی، ۱۳۹۶.
- داوری جایزهٔ احمد محمود، ۱۳۹۹.
- داوری جایزهٔ فرشته، ۱۳۹۹.[۲]
- حضور در اولین دورهٔ کارگاه «به روایت نویسنده» به عنوان استاد.[۱۳]
- داوری سوگوارهٔ تعزیه در خراسان.
- نمایشنامهنویسی برای رادیو فرهنگ و رادیو نمایش.[۱۲]
- برگزاری کارگاه داستان برای کودکان.[۱۱]
عالیه عطایی از نگاه دیگران
مریم حسینیان
عالیه عطایی جسور است و تجربهٔ زیستی بسیار قدرتمندی دارد. تخیل او در داستان «شبیه گالیله» و «فیل بلخی» عالی است و بلد است مخاطب را در انبار باروت کلمههایش بیندازد. ما در داستانهای عالیه عطایی زنان و مردان افغان خوشپوش، عاشق، موفق، معمولی و حتی زِبِل را میبینیم که تا به حال نمیشناختیم و چیزی از فرهنگشان نمیدانستیم.[۱۴]
پیمان حقیقتطلب: دیگری بودن در چشم سگ
چشم سگ مجموعه داستان رنگارنگی است؛ هم از حیث شخصیتهای داستانی و هم از حیث جغرافیای وقوع حوادث داستانها. نخ مرئی «تهران» و نخ نامرئی «دیگری بودن» هفت داستان کوتاه این مجموعه داستان را به هم پیوسته است. تهران در مرکز وقایع اکثر داستانهای این کتاب قرار دارد. مهاجران افغانستانیِ «چشم سگ» توانمندند و مال و مکنت دارند اما درد دیگری بودن مهاجر، نیازمند و توانمند نمیشناسد. دردی که هنر عالیه عطایی در داستانهایش توصیف آن بوده است.[۱۵]
علیرضا رحیمینژاد
کورسرخی، روایتهایی است از جان و جنگ. از آنجا که خود نویسنده این رنجها را از نزدیک شاهد بوده، بهخوبی توانسته آن حال و هوا را برای مخاطب ترسیم کند. گویی کلمات این کتاب جان دارند و با خواندن هر کلمهشان بوی جنگ و خون را استشمام میکنیم.[۱۶]
عباس باباعلی
در چشم سگ با مجموعهای خوشخوان از هفت داستان خواندنی روبهرو هستیم، داستانهای پرکششی که نویسندهٔ آنها هم ایران و هم افغانستان را خوب میشناسد. گواه آن هم مکانها، آدمها، آداب و رسوم و کد-نشانههایی است که در جای جای داستانها دیده میشود و این در کنار کد-نشانههایی از آداب، گفتار و کلام مردم افغان در داستانها خوب نشسته است.[۱۷]
مسعود بُربُر
کورسرخی روایتی از جان و جنگ است، پیرامون مرز. روایتی ژرف از خشونت و آسیب، از آنچه آنسو و اینسوی مرز، و درست روی مرز، بر آدمیان رفته و میرود؛ از جوانی افغان که با شنیدن خبر مرگ پدر، خود را به ایران رسانده تا دستکم پدری مرده داشته باشد، از معشوقی که با بودای بامیان از دست رفته، از عبور پنهانی از مرز و دستخالی رها شدن در خاکی که نمی شناسی و از امید به بازسازی میهن جنگزده؛ و کجاست این میهن؟ انگار وطن برای «مهاجر» و «مرزنشین» فرمی دارد بدون محتوا و از این روست که مدام گرفتار تولید محتوا میشود.[۱۸]
نظر نویسنده دربارهٔ دیگران
خاطرهای از سیمین دانشور
ویار بدی داشتم و با همان وضع نمایشنامهای نوشته بودم به اقتباس از «جزیره سرگردانی»...بریده بریده حرف زدم و شرح نمایش را دادم. با همان لهجه شیرینشان گفتند«خوب کردی دختر که بچهدار شدی، صبوری کن با حالت...از مردها همین میماند» خندیدیم. خیلی خندیدیم. اما بعد رفتنشان دیدم در خانهشان چیزهای زیادی از مرد زندگیشان مانده بود.
غزاله علیزاده
عالیه عطایی در سالگرد درگذشت غزاله علیزاده در صفحه شخصی خود نوشت: در روزگار ادبیات بیغلط و بیخاصیت است که جنون و هوش «غزاله علیزاده» میدرخشد؛ عجیب نیست که در مرام اینطور نویسندهای «مرگ» هم آداب دارد.
رهنورد زریاب
اهمیت این نام در دوران به حاشیه راندن زبان فارسی در افغانستان میدرخشد...این نام در زمانی میدرخشد که با دیدن جنایات کمونیستها و دعوت کارمل هرگز به حزب نپیوست...این نام وقتی مهم است که زبان فارسی را پالوده خواند و اصراری بر کلام دری/ فارسی نداشت...و بسیار مواضع درخشان دیگر در قبال موطن و زبان. این نام نشان داد که در نیم قرن جنگ و آوارگی باز هم میشود نوشت و راوی بود. زریاب نویسنده بزرگی بود چون بیشک میدانست تمدن زبانی ما ورای مرزهای سیاسی است و به جد و به قدر آدم زبان فارسی بود و روزگار مردمانش را میشناخت.
اصغر عبداللهی
سهم من از ایشان یک ویس بود که وعده دیدارمان بعد از ایام کرونا را میداد و حرف زدن از درام و داستان...و اقبالم کتابی که بهشان رساندم. زیادهخواهی اگر نکنم و طمع منمنام را مهار کنم «زیاد» هم بوده...
جواد تهرانی
شما نور ما بودید، پادشاه بینیاز از تاج و تخت. دلمان خوش بود که هستید، قرار است بمانید تا ما بزرگ شویم. شما بزرگمان کردید اما ماندن را انگار فقط در سر ما ساخته بودید. در ذهن شما نماندن همانقدر قاعده بود که ماندن.
مهین تجدد
دکتر مهین تجدد را جزو اولین زنان نمایشنامه نویس ایرانی میدانند. او بزرگترین سنگ محکاش بازآفرینی افسانههای ایرانی به نمایشنامههایی با همان ساختار کلاسیک است.
بخشی از یادداشت عالیه عطایی بر رمان پایان روز اثر محمدحسین محمدی
بعد از خواندن رمان فکر کردم میشود چیزی از افغانستان نوشت و جنگ در آن نباشد؟! نمیشود. صد سال جنگ، سایه افتاده بر زیست مردمی که مهم نیست حالا در ایران کارگر باشند یا در افغانستان معلم و محمدی در این سهگانهاش برعکس داستانهای کوتاهش از مستقیم حرفزدن دربارهٔ جنگ پرهیز میکند، مهاجرت را در لایهٔ دوم میگذارد و میخواهد حالا آنچه از ویرانهٔ جنگ بر انسان مانده را نمایش دهد. محمدی نویسندهای است که افغانستان را با زبان میسازد. با تاکیدش بر انتخاب کلمات دری، حتی کلمات مهجور دری و کاربستشان در جمله که واقعا هم در این کار استاد است.[۱۹]
دربارهٔ رمان عشق بدون تجریش اثر جواد ماهزاده
آنچه «عشق بدون تجریش» را برای من بارز میکند، نگاهی است که به شهر بهمنزلهٔ بستری جغرافیایی دارد. در این رمان شهر در نقش ماهیتی داستانی مطرح است. تهرانی بودن مزیت نیست بلکه ویژگی است. همچنین نگاه نویسنده به فقر را دوست داشتم. در داستان فقر بهمنزلهٔ عاملی استفاده نمیشود که چرک بشود، بلکه فقر هم مثل جغرافیا ویژگی این آدمهاست. طنز «جواد ماهزاده» نیز ویژگی پررنگی در کار اوست. این طنز هم موقعیت است و هم کلام. من فکر میکنم این اثر ممارست در ادبیات است.[۲۰]
یادداشت عالیه عطایی بر کتاب سفر به گرای ۲۷۰ درجه اثر احمد دهقان
تلفیق شگفتی از رئالیسم و ناتورالیسم که خواندنش کیف مطلق بود. روایت میکند شبیه خاطره. اما جاذبه اصلی داستان در روایتاش نیست و بیشتر همان وجوه ناتورالیستیاش است، درست که رمان نمیخواهد تعلیق بسازد اما با جزییات دقیقی از شهید شدن کسانی که پرترهشان را پررنگ نکرده (نرسیدن به شخصیتهای فرعی هم از وجود محوریت مستندداستانی است) تصاویر را میسازد. تصویر خونسردی از یک برهه سخت؛ سردی در برابر شعار، خونسردی در برابر قدرت ایدئولوژی! این کتاب را بخوانید و مثل من به تعویقش نیندازید. حتما چیزهای زیادی خواهید فهمید مهمترینش برای من این بود که ما بدهکار هیچ کس در جهان نیستیم جز خودمان.
نظر نویسنده دربارهٔ آثارش
کافورپوش من را به خودم نزدیک کرد
کافورپوش روایت بحران هویت است؛ بحران اینکه «من کیام؟». آن هم برای کسی که درگیر مهاجرت شده و از روستا به شهر آمده است، با مناسبات و درگیریهای تازهای روبهرو شده و این مساله بیشتر او را دچار بحران هویت میکند. داستان این رمان خیلی رئالیسم نیست چراکه شخصیت مرد دنبال چیزی میگردد که وجود ندارد؛ اما طوری آن را میجوید که انگار هست!
شاید در یک بازهٔ سنی، آدم جسارت نکند که به خودش نزدیک شود و از خودش بنویسد. من با کافورپوش به این جسارت رسیدم. کافورپوش من را به خودم نزدیک کرد و در رمان بعدیام، بیشتر به خودم نزدیک شدم و از خودم نوشتم. البته خروجی کار در هر حال داستان است.[۲۱]
سال مرزی
آغاز این رمان از روزی است که «محمد نجیب الله» در افغانستان اعدام میشود. دغدغهٔ اصلی من در نگارش این رمان مسالهٔ مهاجرت بوده است. من خودم نسل دوم مهاجرت محسوب میشوم. به نظر من نسل مهاجرت، نسل مهمی است چون حق انتخاب از او گرفته شده است و بهنوعی قربانی انتخاب نسل اول است. حتی نسل سوم مهاجرت هم آزادی عمل بیشتری نسبت به نسل دوم دارد. در این رمان، عامدانه به این مساله پرداختهام و فضای این رمان بین ایران و افغانستان میگذرد. این اثر با کافوروش از نظر درونمایه شباهت دارد. مهاجرت اجباری، مرز، تفاوتهای فرهنگی و اقلیمی همواره دغدغهٔ من در نوشتن بوده است. در سال مرزی سیمخاردارهای روی مرزها را به تصویر کشیدهام و به تبعاتی که مهاجرت اجباری میتواند داشته باشد، توجه ویژهای داشتهام.[۱۱]
- قاچاقبر آشنایی پیدا کردند و فرستادند سراغ انار و دو هفته بعد،
- در خانهٔ ما در بیرجند، انار از یک ۴۰۵ خاکستری پیاده شد.
- سروصورتش را پوشیده بود و دستمال سفیدی دورتادور فکش بسته بود، شبیه دهانبند.
- همهمان از شوق پریدیم توی حیاط. ما را که دید، چشمهایش خندید و با انگشت به دهانش اشاره کرد.
- صداهای نامفهومی از دهانش خارج میشد، واضح نبود چی، آواهایی بم و زوزهمانند که با فشار زیاد بیرون میداد.
- زور میزد که چیزی بگوید و نمیشد.
- رانندهد همراهش، آشنایمان محمد عثمان، ساک کوچکی را از ماشین پیاده کرد و آورد داخل حیاط و گفت:
- «مردان طالب خدا زبان خانم را بریده کردند تا دگر انگلسی به بچوکها یاد نکند.»[۲۲]
کورسرخی
«کور سُرخی» تا به اینجای کار سختترین کتابی بوده که نوشتهام. شبهای طولانی بیماری از به یادآوری و بازسازی برخی اتفاقات تا پروسه تحقیقیاش که من را واداشت به سفری که از کودکی طی کرده بودم و حالا باید مینوشتمش. کورسرخی فقط من نیستم که مای جمع است و برای ما نوشته شده.
آثار و کتابشناسی
کتابها
- مجموعه داستان مگر میشود هابیل قابیل را کشته باشد؟/ نشر ققنوس، ۱۳۹۱.
- رمان کافورپوش/ نشر ققنوس، ۱۳۹۴. نشر چشمه، ۱۳۹۹.
- رمان چشم سگ/ نشر چشمه، ۱۳۹۸.
- رمان کورسرخی: روایتی از جان و جنگ/ نشر چشمه، ۱۴۰۰.[۲]
آثار گروهی
- کتاب داستان زنان افغانستان به گردآوری محمدحسین محمدی، کابل، افغانستان، نشر تاک، ۲۰۱۷.
- زیر آسمان کابل به ترجمه و گردآوری خجسته ابراهیمی، پاریس، فرانسه، ۲۰۱۸.
- کسی خانه نیست به گردآوری الهام فلاح/ تهران، ۱۳۹۸.
- خیابان ولیعصر تهران به گردآوری کاوه فولادینسب، تهران، ۱۴۰۰.[۲]
آثار ترجمه شده
- شبیه گالیله (عنوان اصلی: Galileo)/ ترجمه: سالار عبده، مجلهٔ world without borders، نیویورک، آمریکا، ۲۰۱۹.
- پسخانه (عنوان اصلی: The Alcov)/ ترجمه: سالار عبده، مجلهٔ Michigan Quarterly Review، میشیگان، آمریکا، ۲۰۱۹.
- مرزفروش (عنوان اصلی: The Border Merchant)/ ترجمه: سالار عبده، مجلهٔ Guernica، لسآنجلس، آمریکا، ۲۰۱۹.
- قهوهٔ پاریسی (عنوان اصلی: Parisian Coffee)/ ترجمه: محمد سروی، مجلهٔ The Bombay Review، نیویورک، آمریکا، ۲۰۲۱.[۲]
معرفی آثار
دربارهٔ چشم سگ
این کتاب هفت داستان دارد. قصهٔ بیپایان مهاجرت و رنجهای زندگی یک انسان مهاجر در دنیای واقعی یکی از مهمترین پایههای این کتاب است و نویسنده تقریبا در تمام داستانهای این کتاب به آن اشاره میکند. جغرافیا در همهٔ هفت داستان این کتاب نقش مهمی دارد و خواننده مرتب بین تهران و بیرجند در سفر است، به استانبول سفر میکند و اسم مشهد و هرات و سمرقند برایش تکرار میشود. پرداختن درست نویسنده به حضور افغانستانیها در ایران و اتفاقاتی که به دلیل این همزیستی میافتد، یکی دیگر از ویژگیهای این کتاب است. خواننده در جریان خواندن این کتاب متوجه میشود که نویسنده وطن ندارد و در تعلیق بیسرزمینی به سر میبرد.[۱۴]
قصههای این مجموعه، زندگی شخصیتهایشان را در برهههای نامعمول زندگی یا در دل رویدادهایی پرتنش نشان میدهند و سرگشتگی و تضاد و تعارض آنها را با دنیای اطرافشان روایت میکند. در همهٔ داستانهای این کتاب، سطوح بالای از کنش و واکنش داستانی رخ میدهد و از این لحاظ فضایی دراماتیک و به لحاظ تکنیکی قصهگو و مدرن ایجاد می کند. اغلب داستانهای این مجموعه به شیوهٔ دانای کل روایت میشود و سلطهٔ نویسنده را بر جهان داستانیاش نشان میدهد.[۲۳]
در این داستانها شخصیتها بدون هیچ وجه اشتراکی جز اهل افغانستان بودن، در جبر جغرافیایی مهاجرت و پناهندگی به کشور همسایه که ایران باشد، گرفتار شدهاند. در این داستانها همهٔ عواطف انسانی به تصویر کشیده میشوند، دلسوزی و شفقت، حقارت و تردید، فداکاری و شکست خوردن و موارد بسیار دیگری که زندگی شخصی هر فرد برای او میسازد. دیگر ویژگی بارز این اثر، حضور پررنگ و اثرگذار زنان است؛ نقش معمول و کلیشهای زن در داستان ایرانی زیر سوال میرود و تصویر واقعیتری ترسیم می شود.[۲۴]
دربارهٔ کافورپوش
کافورپوش داستان گم شدن است. مانی رفعت مهندس جوانی است که خواهر دوقلویش را گم کرده و برای یافتن خواهر گمشدهاش وارد ماجراهایی میشود که نیمهٔ دیگری از حقیقت همیشه در غبار مانده را بر او آشکار میکند. حقایقی که به زعم او همان اضطرابی است که در نیمهٔ دیگر وجودش شکل گرفته و همیشه با او همراه بوده است. این رمان برخلاف دو اثر بعدی نویسنده، فضایی شاعرانهتر دارد و در عین حال وجوه نمادین در آن نقش مهم و موثری بازی میکنند. در این کتاب، قصهٔ ناکامی، نارس بودن و البته دوشقهشدن قهرمان اصلی اش در کنار شخصیتهای دیگری که دچار سرگشتگیهای خود هستند، فضایی ساخته تا رمان بتواند مخاطب را دچار پرسشهای متعددی کند.[۲۵]
دربارهٔ کورسرخی
کورسرخی از مهاجرت میگوید، مهاجرت آدمهایی که نه این سمت خط مرز خانهشان است و نه آنسو. اگرچه ممکن مهاجرت همیشه هم بد نباشد، اما در کورسرخی این چهره از ماجرت را نمیبینیم؛ بلکه با چهرهای از مهاجرت مواجه هستیم که با جنگ و نابودی همراه است و با تنهایی و فقدان. این کتاب شامل نُه روایت داستانی ملموس و مجزاست که بین سالهای ۱۳۶۵ تا ۱۳۹۵ اتفاق افتاده و بهنوعی به زندگی خود نویسنده مربوط است. داستانها از کودکی تا بزرگسالی و زندگی کنونی عالیه عطایی را شامل میشوند. نویسنده در این اثر، بر خاطرات خود و نقد اجتماعی بر موضوعاتی نظیر هویت، جنگ، مهاجرت و مرزنشینی در کنار معنا و مفهوم وطن تمرکز دارد. یکی از جنبههای خوب نگارش نویسنده در کورسرخی این است که او هرگز از اینکه خود حقیقیاش باشد نترسیده و هرگز در دام خودسانسوری گرفتار نشده است. در این اثر، کمتر نتیجهگیری و داوری اخلاقی وجود دارد. شاید دلیل اصلی آن این باشد که راوی هیچ ادعای سیاسی ندارد و بهسادگی سعی میکند آنچه را که بهعنوان یک فرد آسیبدیده از جنگ میداند در کنار روایتهایی از جان و جنگ ارائه دهد. در این کتاب، مرزنشینی با تمام جزئیاتش بیان شده، نهتنها آن چیزی که ما متصور هستیم، بلکه آن چیزی که شاید در مخیلهٔ انسان آرام نگنجد.[۲۶][۲۲]
منبعشناسی
پانویس
- ↑ ۱٫۰۰ ۱٫۰۱ ۱٫۰۲ ۱٫۰۳ ۱٫۰۴ ۱٫۰۵ ۱٫۰۶ ۱٫۰۷ ۱٫۰۸ ۱٫۰۹ ۱٫۱۰ ۱٫۱۱ ۱٫۱۲ ۱٫۱۳ ۱٫۱۴ ۱٫۱۵ ۱٫۱۶ ۱٫۱۷ ۱٫۱۸ ۱٫۱۹ ۱٫۲۰ ۱٫۲۱ ۱٫۲۲ ۱٫۲۳ ۱٫۲۴ ۱٫۲۵ «من نویسندهام نه سرباز».
- ↑ ۲٫۰ ۲٫۱ ۲٫۲ ۲٫۳ ۲٫۴ ۲٫۵ ۲٫۶ «عالیه عطایی».
- ↑ ۳٫۰ ۳٫۱ «عالیه عطایی نویسنده کتاب مگر می شود قابیل هابیل را کشته باشد».
- ↑ «عالیه عطایی نویسنده».
- ↑ ««چشم سگ» ما را به هرات میبرد/ کتابی جدید از عالیه عطایی».
- ↑ «عالیه عطایی: برای من افغانستان مادر است، ایران پدر و مرزها جدایی والدین.».
- ↑ «رجعت رنج».
- ↑ ۸٫۰ ۸٫۱ ۸٫۲ ۸٫۳ ۸٫۴ ۸٫۵ «گفتگوی ادبی؛ مجموعه داستان؛ چشم سگ؛ عالیه عطایی؛ نشر چشمه؛ شایسته نوروزی؛ کافه داستان».
- ↑ ۹٫۰۰ ۹٫۰۱ ۹٫۰۲ ۹٫۰۳ ۹٫۰۴ ۹٫۰۵ ۹٫۰۶ ۹٫۰۷ ۹٫۰۸ ۹٫۰۹ ۹٫۱۰ ۹٫۱۱ ۹٫۱۲ ۹٫۱۳ ۹٫۱۴ ۹٫۱۵ «گفتوگو اختصاصی شنبهشهر با عالیه عطایی».
- ↑ ۱۰٫۰ ۱۰٫۱ ۱۰٫۲ ۱۰٫۳ «گفت و گو با عالیه عطایی».
- ↑ ۱۱٫۰ ۱۱٫۱ ۱۱٫۲ «حق انتخاب از نسل مهاجرت گرفته شده است.».
- ↑ ۱۲٫۰ ۱۲٫۱ ۱۲٫۲ ۱۲٫۳ ۱۲٫۴ ۱۲٫۵ ۱۲٫۶ «گفت و گو با عالیه عطایی داستاننویس».
- ↑ «کارگاه "به روایت نویسنده" با حضور پنج داستاننویس زن».
- ↑ ۱۴٫۰ ۱۴٫۱ «غرق شدن در چشمِ سگ».
- ↑ «دیگری بودن به روایت عالیه عطایی».
- ↑ «ترکشهای جنگ بر تن نسلها».
- ↑ «سایهروشنهای خاکستری مهاجرت/ عباس باباعلی».
- ↑ «دربارهٔ کورسرخی نوشتهٔ عالیه عطایی».
- ↑ «زور نایاب».
- ↑ «بخشی از تاریخ معاصر در رمانی خوشخوان و قصهگو».
- ↑ «عالیه عطایی: «کافورپوش» من را به خودم نزدیک کرد/ جایزه مهرگان باعث دلگرمیام شد».
- ↑ ۲۲٫۰ ۲۲٫۱ «کتاب کورسرخی اثر عالیه عطایی».
- ↑ «زنی پوشیده از تفاوت».
- ↑ «چشم سگ؛ زیستن رنج، بدون رستگاری».
- ↑ «کافورپوش داستان گم شدن است».
- ↑ «جنگی که زندگی نیست».