جعفر ابراهیمی: تفاوت میان نسخه‌ها

از ویکی‌ادبیات
پرش به ناوبری پرش به جستجو
پرواز (بحث | مشارکت‌ها)
پرواز (بحث | مشارکت‌ها)
بدون خلاصۀ ویرایش
 
(یک نسخهٔ میانیِ ایجادشده توسط همین کاربر نشان داده نشد)
خط ۴۹: خط ۴۹:
}}  
}}  


'''جعفر ابراهیمی''' متخلص به '''شاهد''' از شاعران و نویسندگان پیشکسوت ادبیات کودک و نوجوان است. معروف‌ترین و به یادماندنی‌ترین شعر او ''«خوشا به حالت ای روستایی»'' سال‌ها زینت‌بخش کتاب فارسی پایه اول دبستان بود. او نخستین شعر خود را در ۱۳ سالگی به تقلید از پروین اعتصامی سرود. و نخستین اثر خود را با عنوان ''سکوت دشت‌ها'' در یکی از نشریات کودکان منتشر کرد. ابراهیمی از سال ۱۳۵۸، به شکل حرفه‌ای نوشتن داستان و سرودن شعر برای کودکان و نوجوانان را آغاز کرد.<ref name= شرح>{{یادکرد وب|نشانی=http://hour3.com/pblogfa.ost/10|عنوان= بیوگرافی جعفر ابراهیمی شاهد}}</ref>
'''جعفر ابراهیمی''' متخلص به '''شاهد''' از شاعران و نویسندگان پیشکسوت ادبیات کودک و نوجوان است. معروف‌ترین و به یادماندنی‌ترین شعر او '''«خوشا به حالت ای روستایی»''' سال‌ها زینت‌بخش کتاب فارسی پایه اول دبستان بود. او نخستین شعر خود را در ۱۳ سالگی به تقلید از پروین اعتصامی سرود. و نخستین اثر خود را با عنوان ''سکوت دشت‌ها'' در یکی از نشریات کودکان منتشر کرد. ابراهیمی از سال ۱۳۵۸، به شکل حرفه‌ای نوشتن داستان و سرودن شعر برای کودکان و نوجوانان را آغاز کرد.<ref name= شرح>{{یادکرد وب|نشانی=http://hour3.com/pblogfa.ost/10|عنوان= بیوگرافی جعفر ابراهیمی شاهد}}</ref>
که حاصل آن خلق بیش از ۱۶۰ عنوان کتاب در این حوزه و کسب جوایز و افتخارات مختلف است. ابراهیمی مدت ۱۲ سال نويسنده برنامه‌های راديويی بوده و بعد از آن نیز مسئوليت‌های مختلفی را برعهده داشته است.<ref name= ابراهیمی>{{یادکرد وب|نشانی=https://www.beytoote.com/scientific/scientist/biography1-jafar2-ebrahimi.html|عنوان= بیوگرافی جعفر ابراهیمی}}</ref>در سال ۱۳۵۶، عبارت «نصر» به شناسنامه ابراهیمی اضافه شد و نام او «جعفر ابراهیمی نصر» شد.<ref name= شاهد>{{یادکرد وب|نشانی=http://lolabad.ir/post/16|عنوان=بیو}}</ref>
که حاصل آن خلق بیش از ۱۶۰ عنوان کتاب در این حوزه و کسب جوایز و افتخارات مختلف است. ابراهیمی مدت ۱۲ سال نويسنده برنامه‌های راديويی بوده و بعد از آن نیز مسئوليت‌های مختلفی را برعهده داشته است.<ref name= ابراهیمی>{{یادکرد وب|نشانی=https://www.beytoote.com/scientific/scientist/biography1-jafar2-ebrahimi.html|عنوان= بیوگرافی جعفر ابراهیمی}}</ref>در سال ۱۳۵۶، عبارت «نصر» به شناسنامه ابراهیمی اضافه شد و نام او «جعفر ابراهیمی نصر» شد.<ref name= شاهد>{{یادکرد وب|نشانی=http://lolabad.ir/post/16|عنوان=بیو}}</ref>
==از میان یادها==
==از میان یادها==
===کار و سرگرمی===
===پشت کوه===
در دوره کودکی من، بیشتر بازی‌ها طبیعی بود. خودم بازی‌هایی درست می‌کردم و با آن سرگرم می‌شدم. مثلاً نمایش بازی می‌کردیم و خودم قصه‌هایی که در روستا شنیده بودم، کارگردانی می‌کردم و به هر کدام از بچه‌ها یک نقش می‌دادم و نمایش اجرا می‌کردیم. بچه‌های زمان ما سرگرمی چندانی نداشتند. تابستان که می‌شد خانواده‌ها بچه‌هایشان را سر کار می‌فرستادند تا بیکار نمانند و کاری یاد بگیرند.<ref name= گفت‌وگو/>
در روستای ما چشمه‌ای در کوهستان بود. من از آن چشمه، برای پدرم آب می بردم. آن جا کوهی بود که آرزو داشتم از آن بالا بروم و پشت کوه را ببینم اما چون کوچک بودم نمی‌توانستم از کوه بالا بروم. همیشه فکر می‌کردم جن و پری که در قصه‌ها می‌گویند، پشت آن کوه زندگی می‌کنند. چند سال بعد از این که به شهر آمدیم، یک بار با پدرم به روستا برگشتم و از کوه بالا رفتم و وقتی به پشت کوه رسیدم، چیز عجیبی دیدم. خیلی تعجب کردم. اولین چیزی که دیدم این بود که آن طرف کوه، فرقی با این طرف کوه ندارد. یک باره دیدم در کنار همان چشمه‌ای ایستاده‌ام که تعریفش را کردم. تازه متوجه شدم بدون آن که خودم بفهمم، در تمام آن سال‌ها به پشت کوه می‌رفتم و برمی‌گشتم و خودم نمی‌دانستم.<ref name= گفت‌وگو/>
در روستای ما چشمه‌ای در کوهستان بود. من از آن چشمه، برای پدرم آب می بردم. آن جا کوهی بود که آرزو داشتم از آن بالا بروم و پشت کوه را ببینم اما چون کوچک بودم نمی‌توانستم از کوه بالا بروم. همیشه فکر می‌کردم جن و پری که در قصه‌ها می‌گویند، پشت آن کوه زندگی می‌کنند. چند سال بعد از این که به شهر آمدیم، یک بار با پدرم به روستا برگشتم و از کوه بالا رفتم و وقتی به پشت کوه رسیدم، چیز عجیبی دیدم. خیلی تعجب کردم. اولین چیزی که دیدم این بود که آن طرف کوه، فرقی با این طرف کوه ندارد. یک باره دیدم در کنار همان چشمه‌ای ایستاده‌ام که تعریفش را کردم. تازه متوجه شدم بدون آن که خودم بفهمم، در تمام آن سال‌ها به پشت کوه می‌رفتم و برمی‌گشتم و خودم نمی‌دانستم.<ref name= گفت‌وگو/>
===نخستین بار که خواندم===
===نخستین بار که خواندم===
سال ۱۳۴۲ بود؛ مادرم تازه به تهران آمده بود. یک روز باران تندی می‌بارید و سیل در خیابان‌ها جاری شده بود. در راه برگشت از مدرسه بودم که دیدم کتابی در کانال آب افتاده، احساس کردم باید این کتاب را از غرق شدن نجات دهم، به همین دلیل در کنار جوی آب می‌دویدم تا به دریچه‌ای رسیدم، خم شدم که کتاب را بگیرم ولی در جوی آب افتادم. اما توانستم کتاب را بگیرم. پیرزنی مرا نجات داد و از کانال آب بیرون آورد. به خانه آمدم و کتاب را خشک کردم و دیدم کتابی بی سروته است؛ چند صفحه اول و آخرش را آب برده بود. نه اسم کتاب معلوم بود نه نویسنده و نه مترجمش. وقتی کتاب را خواندم متوجه شدم کتابی از یک نویسنده روسی است و قصه‌ای شبیه حسن کچل خودمان بود، شخصیتی به نام ایوانوویچ داشت که محبت زیادی به حیوانات می‌کرد وقتی ایوانوویچ به زندان می‌افتد حیوانات به او کمک می‌کنند. مطالعه این کتاب تأثیر زیادی روی من گذاشت و به خواندن ادامه کتاب علاقه‌مند شدم و جست‌وجو کردم تا کتاب را پیدا کنم ولی موفق نشدم. اما باعث شد که به داستان‌خوانی علاقه‌مند شوم. البته در آن دوران کتاب‌هایی از ژول ورن و بینوایانِ ویکتور هوگو را خواندم.<ref name= نوشتن/>
سال ۱۳۴۲ بود؛ مادرم تازه به تهران آمده بود. یک روز باران تندی می‌بارید و سیل در خیابان‌ها جاری شده بود. در راه برگشت از مدرسه بودم که دیدم کتابی در کانال آب افتاده، احساس کردم باید این کتاب را از غرق شدن نجات دهم، به همین دلیل در کنار جوی آب می‌دویدم تا به دریچه‌ای رسیدم، خم شدم که کتاب را بگیرم ولی در جوی آب افتادم. اما توانستم کتاب را بگیرم. پیرزنی مرا نجات داد و از کانال آب بیرون آورد. به خانه آمدم و کتاب را خشک کردم و دیدم کتابی بی‌سروته است؛ چند صفحه اول و آخرش را آب برده بود. نه اسم کتاب معلوم بود نه نویسنده و نه مترجمش. وقتی کتاب را خواندم متوجه شدم کتابی از یک نویسنده روسی است و قصه‌ای شبیه حسن کچل خودمان بود، شخصیتی به نام ایوانوویچ داشت که محبت زیادی به حیوانات می‌کرد وقتی ایوانوویچ به زندان می‌افتد حیوانات به او کمک می‌کنند. مطالعه این کتاب تأثیر زیادی روی من گذاشت و به خواندن ادامه کتاب علاقه‌مند شدم و جست‌وجو کردم تا کتاب را پیدا کنم ولی موفق نشدم. اما باعث شد که به داستان‌خوانی علاقه‌مند شوم. البته در آن دوران کتاب‌هایی از ژول ورن و بینوایانِ ویکتور هوگو را خواندم.<ref name= نوشتن/>
===اولین انتشار===
===اولین انتشار===
:سال ۱۳۴۴ بود که اولین شعرم در یکی از مجلات چاپ شد. از بچگی به نوشتن علاقه داشتم و از کودکی آرزو داشتم، نویسنده یا مترجم بشوم. همان زمان هم وقتی شعرهایم را برای دوستانم می‌خواندم، می گفتند شعرهای تو خیلی ساده و کودکانه است، ولی در آن زمان شعری به نام شعر کودک نبود. کتاب کودک پیدا نمی‌شد. بعدها که بزرگ شدم، کانون پرورش فکری تأسیس شد که من چون سنم زیاد بود، نمی‌توانستم از آن استفاده کنم، اما خواهر و برادرهایم را ثبت نام کردم و آن‌ها از کانون کتاب می‌گرفتند. من هم کتاب‌ها را برای خودم و برای آن‌ها می‌خواندم.» <ref name= گفت‌وگو/>
در سال ۱۳۴۴ اولین شعرم در یکی از مجلات چاپ شد. از بچگی به نوشتن علاقه داشتم و از کودکی آرزو داشتم، نویسنده یا مترجم بشوم. همان زمان هم وقتی شعرهایم را برای دوستانم می‌خواندم، می گفتند شعرهای تو خیلی ساده و کودکانه است، ولی در آن زمان شعری به نام شعر کودک نبود. کتاب کودک پیدا نمی‌شد. بعدها که بزرگ شدم، کانون پرورش فکری تأسیس شد که من چون سنم زیاد بود، نمی‌توانستم از آن استفاده کنم، اما خواهر و برادرهایم را ثبت نام کردم و آن‌ها از کانون کتاب می‌گرفتند. من هم کتاب‌ها را برای خودم و برای آن‌ها می‌خواندم.» <ref name= گفت‌وگو/>
جعفر ابراهیمی اولین شعرش را در کلاس ششم دبستان به تقلید از پروین اعتصامی سرود. ''ای بلبل سرگشته که آواره به دشتی جز رفتن از این لانه به آن لانه چه دیدی؟'' وقتی کلاس هفتم بود تعدادی از شعرهایش را برای مجله‌ها فرستاد و چاپ شد. نخستین شعرش در ۱۴سالگی در یکی از مجلات کودکان چاپ ‌شد و بعد از آن پله‌های ترقی را یکی پس از دیگری پیمود.<ref name=حور>{{یادکرد وب|نشانی=http://hur.blogfa.com/post/778|عنوان= بیوگرافی جعفر ابراهیمی حور}}</ref>
جعفر ابراهیمی اولین شعرش را در کلاس ششم دبستان به تقلید از پروین اعتصامی سرود. شعر مذکور بدین شرح است:
::ای بلبل سرگشته که آواره به دشتی
:::جز رفتن از این لانه به آن لانه چه دیدی؟  
وقتی کلاس هفتم بود تعدادی از شعرهایش را برای مجله‌ها فرستاد و چاپ شد. نخستین شعرش در ۱۴سالگی در یکی از مجلات کودکان چاپ ‌شد و بعد از آن پله‌های ترقی را یکی پس از دیگری پیمود.<ref name=حور>{{یادکرد وب|نشانی= http://hur.blogfa.com/post/877|عنوان= بیوگرافی جعفر ابراهیمی حور}}</ref>
===ماجرای عشق===
===ماجرای عشق===
===چرا شاهد؟===
===چرا شاهد؟===
دوستان ابراهیمی باور نمی‌کردند شعرهایی که به نام «جعفر ابراهیمی» در مجلات چاپ می‌شود، مال او باشد. آن‌ها می‌گفتند: «اسم جعفر ابراهیمی زیاد است و از کجا معلوم این شعرها مال تو باشد؟» تا این‌که یکی از دوستانش پیشنهاد داد یک نام مستعار انتخاب کند. او هم از حافظ کمک گرفت و این شعر آمد: ''شاهد آن نیست که مویی و میانی دارد / بنده طلعت آن باشد که آنی دارد'' به همین دلیل این تخلص را انتخاب کرد و جعفر ابراهیمی شاهد شد. با این نام، دو شعر به مجله‌ فرستاد و هر دو در کنار هم چاپ شد و بالاخره دوستانش باور کردند که ایشان شاعرند. چون واژه شاهد به‌ شاعر بودن او شهادت می‌داد!<ref name= تخلص>{{یادکرد وب|نشانی=https://www.tabnak.ir/fa/news/91839|عنوان= شاهد جعفر ابراهیمی از کجا آمده است؟}}</ref>
دوستان ابراهیمی باور نمی‌کردند شعرهایی که به نام «جعفر ابراهیمی» در مجلات چاپ می‌شود، مال او باشد. آن‌ها می‌گفتند: «اسم جعفر ابراهیمی زیاد است و از کجا معلوم این شعرها مال تو باشد؟» تا اینکه یکی از دوستانش پیشنهاد داد یک نام مستعار انتخاب کند. او هم از حافظ کمک گرفت و این شعر آمد:
:شاهد آن نیست که مویی و میانی دارد  
:::بنده طلعت آن باشد که آنی دارد{{سخ}}
به همین دلیل این تخلص را انتخاب کرد و جعفر ابراهیمی شاهد شد. با این نام، دو شعر به مجله‌ فرستاد و هر دو در کنار هم چاپ شد و بالاخره دوستانش باور کردند که ایشان شاعرند. چون واژه شاهد به‌ شاعر بودن او شهادت می‌داد!<ref name= تخلص>{{یادکرد وب|نشانی=https://www.tabnak.ir/fa/news/91839|عنوان= شاهد جعفر ابراهیمی از کجا آمده است؟}}</ref>
<ref name= شاعرم>{{یادکرد وب|نشانی=https://www.farsnews.ir/news/13940721000265|عنوان= گفت‌وگو با ابراهیمی؛ شاهد شهادت داد که من شاعرم}}</ref>
<ref name= شاعرم>{{یادکرد وب|نشانی=https://www.farsnews.ir/news/13940721000265|عنوان= گفت‌وگو با ابراهیمی؛ شاهد شهادت داد که من شاعرم}}</ref>
===ماجرای استاد===  
===استادی که حامی شد===  
در دوره تحصیلی در دبیرستان طبرسی، یکی از اساتیدش با نام استاد میرکریمی به استعداد او در زمینه شعر و داستان پی می‌برد و او را در به‌ دست آوردن موفقیت بسیار کمک می‌کند.<ref name= حور/>
در دوره تحصیلی در دبیرستان طبرسی، یکی از اساتیدش با نام استاد میرکریمی به استعداد او در زمینه شعر و داستان پی می‌برد و او را در به‌ دست آوردن موفقیت بسیار کمک می‌کند.<ref name= حور/>
===ماجرای شاگرد===
===ماجرای شاگرد===
خط ۷۰: خط ۷۵:
===بین ده تا بیست مطلب برگرفته از مجلات دوره خود (موافق و مخالف)===
===بین ده تا بیست مطلب برگرفته از مجلات دوره خود (موافق و مخالف)===
===ماجراهای دشمنی===
===ماجراهای دشمنی===
===ماجراهای دوستی===
===می‌خواستی سیگار را ترک کنی حالا پیپ هم می‌کشی!===
جعفر ابراهیمی: «وقتی وارد کانون شدم یکی از خاطرات خوبم مربوط به مرحوم سیروس طاهباز است که 12 سال باهم هم اتاق بودیم و همیشه اصرار داشت که من به اتاق دیگری نروم چون من کم به کانون می‌آمدم، هم اتاق بودن ما سبب می‌شد که او بیشتر وقت‌ها تنها باشد. از دیگر افرادی که در کانون بود احمدرضا احمدی بود که او هم مانند من با 25 سال خدمت خودش را بازنشسته کرد. اسدالله شعبانی هم در کانون بود. به جز اینها محمود مشرف آزاد و محمد قاضی، مترجم معروف هم گاهی به کانون می‌آمدند. نویسندگان و شاعران زیادی هم به آنجا مراجعه می‌کردند. خاطرات تلخ و شیرین در کانون زیاد است اما بیشتر خاطرات من مربوط می‌شود به 10 سال اولی که وارد کانون شدم. در این 10 سال خیلی فعال‌تر بودم هم سردبیر مجله بودم و هم مسئول شورای شعر کانون. گاهی شب‌شعرها و کلاس‌هایی را می‌‌گذاشتیم. بسیار فعال بودم و مجبور بودم هر روز به اداره بروم و تا ساعت 7 بعدازظهر آنجا بمانم. اما بعدها کار زیادی نداشتم و هروقت به کانون می‌رفتم می‌نشستیم در اتاق و با آقای طاهباز سیگار می‌کشیدیم. یک روز که آقای طاهباز از سیگار کشیدن خسته شده بود به من گفت از این به بعد به جای سیگار، پیپ بکشیم. او تعداد زیادی پیپ داشت و تعدادی هم برای من آورده بود. یک بار که مشغول پیپ کشیدن بودیم، دیدم که دودی از زیر میز بیرون می‌آید بعد متوجه شدم که یک سیگار را هم در زیر میز روشن کرده و یک پوک به سیگار می‌زند و یک پوک به پیپ! خندیدم و گفتم تو می‌خواستی سیگار را ترک کنی و حالا پیپ‌کش هم شده‌ای. البته چند کار مشترک هم با احمدرضا احمدی و طاهباز انجام دادیم. مانند کتاب «هزار سال شعر فارسی» و کتاب‌های محمود کیانوش که در آن زمان تازه از لندن به ایران آمده بود و به واسطه قراردادی که بسته بودیم قرار شد همه کتاب‌های محمود کیانوش را در کانون منتشر کنیم. بعد از آن هم کیانوش چندین بار به ایران آمد، با هم ارتباط داشتیم.»<ref name= نوشتن/>
خاطرات بسیاری در کانون دارم اما بیشترین آن‌ها مربوط می‌شود به ۱۰ سال اولی که وارد کانون شدم. در این ۱۰ سال خیلی فعال‌تر بودم هم سردبیر مجله بودم و هم مسئول شورای شعر کانون. گاهی شب‌ِ شعرها و کلاس‌هایی را می‌‌گذاشتیم. بسیار فعال بودم و مجبور بودم هر روز به اداره بروم و تا ساعت ۷ بعدازظهر آنجا بمانم. اما بعدها کار زیادی نداشتم و هروقت به کانون می‌رفتم می‌نشستیم در اتاق و با آقای طاهباز، هم‌اتاقی‌ام در کانون، سیگار می‌کشیدیم. یک روز که آقای طاهباز از سیگار کشیدن خسته شده بود به من گفت از این به بعد به جای سیگار، پیپ بکشیم. او تعداد زیادی پیپ داشت و تعدادی هم برای من آورده بود. یک بار که مشغول پیپ کشیدن بودیم، دیدم که دودی از زیر میز بیرون می‌آید بعد متوجه شدم که یک سیگار را هم در زیر میز روشن کرده و یک پوک به سیگار می‌زند و یک پوک به پیپ! خندیدم و گفتم تو می‌خواستی سیگار را ترک کنی و حالا پیپ‌کش هم شده‌ای.»<ref name= نوشتن/>
===یک قرانی پر برکت===
===یک قرانی پر برکت===
دیدار با امام خمینی (ره) و یک قرانی پربرکت
جعفر ابراهیمی دوره‌ای هم با مجله «آیش» همکاری داشته است و طی روزهای کاری با این مجله یک خاطره به یاد ماندنی با امام برایش رقم خورده است؛
شاهد روزهای کودکی نسل دوم و سوم انقلاب که بنیانگذار شورای شعر کانون نیز بوده از مجله «آیش» که امام خمینی(ره) نیز مخاطب آن بوده است، می‌گوید: «با این مجله همکاری داشتم و نوجوانان در این مجله همکاری می‌کردند که افشین علاء، بابک نیک‌طلب و ... از اعضای نوجوان آن بودند. برای این مجله موضوعاتی را مشخص می‌کردیم و بچه‌ها برای آن مطلب می‌فرستادند. یک بار موضوعی تحت عنوان «نامه‌ای به امام (ره)» را مشخص کردیم و آثار در آن چاپ شد که همان را خدمت ایشان فرستادیم. بعد از آن قرار شد دست‌اندرکاران آیش با بچه‌ها به دیدار امام خمینی(ره) بروند. او از این دیدار می‌گوید: وقتی نزد امام رفتیم بچه‌ها دست ایشان را بوسیدند و سپس ایشان به من «یک ریال» هدیه دادند که برایم ارزشمند و بسیار پربرکت بود. حتی امام پیامی به مسولین وقت کانون در مورد آیش داده بودند که نشان می‌داد این مجله را پسندیده بودند.»<ref name= برکت>{{یادکرد وب|نشانی=http://www.jahannews.com/analysis/445584
:«با این مجله همکاری داشتم و نوجوانان در این مجله همکاری می‌کردند که افشین علاء، بابک نیک‌طلب و... از اعضای نوجوان آن بودند. برای این مجله موضوعاتی را مشخص می‌کردیم و بچه‌ها برای آن مطلب می‌فرستادند. یک بار موضوعی تحت عنوان «نامه‌ای به امام (ره)» را مشخص کردیم و آثار در آن چاپ شد که همان را خدمت ایشان فرستادیم.  
بعد از آن قرار شد دست‌اندرکاران آیش با بچه‌ها به دیدار امام خمینی(ره) بروند. او از این دیدار می‌گوید: وقتی نزد امام رفتیم بچه‌ها دست ایشان را بوسیدند و سپس ایشان به من «یک ریال» هدیه دادند که برایم ارزشمند و بسیار پربرکت بود. حتی امام پیامی به مسئولین وقت کانون در مورد آیش داده بودند که نشان می‌داد این مجله را پسندیده بودند.»<ref name= برکت>{{یادکرد وب|نشانی=http://www.jahannews.com/analysis/445584
|عنوان= ماجرای یک قرانی پربرکت امام خمینی (ره)}}</ref>
|عنوان= ماجرای یک قرانی پربرکت امام خمینی (ره)}}</ref>
===ماجراهای قهرها===
===ماجراهای قهرها===

نسخهٔ کنونی تا ‏۱۴ شهریور ۱۴۰۰، ساعت ۱۱:۴۵

جعفر ابراهیمی نصر

زمینهٔ کاری شاعر، نویسنده، کارشناس ادبی، روزنامه‌نگار، منتقد
زادروز ۲۱ مهر ۱۳۳۰
روستاي حور وابسته به شهرستان نمین در استان اردبیل
پدر و مادر عبدالله، عظمت
ملیت ایرانی
پیشه کارمند بازنشسته کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان
سال‌های نویسندگی از ۱۳۵۸ تا به‌حال
کتاب‌ها یک سنگ و یک دوست(برگزیده کتاب سال ۱۳۶۷)، آواز پوپک (برگزیده کتاب سال ۱۳۷۲) و...
تخلص شاهد
همسر(ها) مهناز فرضی
فرزندان نسرین، مهدی، حسین، طاهره
مدرک تحصیلی دیپلم ریاضی (دوره قدیم)، دارای نشان درجه یک هنری در رشته ادبیات داستانی از وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی(معادل دکتری)
حوزه ادبیات کودک و نوجوان
اثرپذیرفته از هرمان هسه، آلفرد هیچکاک، غلامحسین ساعدی، محمود دولت‌آبادی، فروغ فرخزاد، اخوان ثالث و...

جعفر ابراهیمی متخلص به شاهد از شاعران و نویسندگان پیشکسوت ادبیات کودک و نوجوان است. معروف‌ترین و به یادماندنی‌ترین شعر او «خوشا به حالت ای روستایی» سال‌ها زینت‌بخش کتاب فارسی پایه اول دبستان بود. او نخستین شعر خود را در ۱۳ سالگی به تقلید از پروین اعتصامی سرود. و نخستین اثر خود را با عنوان سکوت دشت‌ها در یکی از نشریات کودکان منتشر کرد. ابراهیمی از سال ۱۳۵۸، به شکل حرفه‌ای نوشتن داستان و سرودن شعر برای کودکان و نوجوانان را آغاز کرد.[۱] که حاصل آن خلق بیش از ۱۶۰ عنوان کتاب در این حوزه و کسب جوایز و افتخارات مختلف است. ابراهیمی مدت ۱۲ سال نويسنده برنامه‌های راديويی بوده و بعد از آن نیز مسئوليت‌های مختلفی را برعهده داشته است.[۲]در سال ۱۳۵۶، عبارت «نصر» به شناسنامه ابراهیمی اضافه شد و نام او «جعفر ابراهیمی نصر» شد.[۳]

از میان یادها

پشت کوه

در روستای ما چشمه‌ای در کوهستان بود. من از آن چشمه، برای پدرم آب می بردم. آن جا کوهی بود که آرزو داشتم از آن بالا بروم و پشت کوه را ببینم اما چون کوچک بودم نمی‌توانستم از کوه بالا بروم. همیشه فکر می‌کردم جن و پری که در قصه‌ها می‌گویند، پشت آن کوه زندگی می‌کنند. چند سال بعد از این که به شهر آمدیم، یک بار با پدرم به روستا برگشتم و از کوه بالا رفتم و وقتی به پشت کوه رسیدم، چیز عجیبی دیدم. خیلی تعجب کردم. اولین چیزی که دیدم این بود که آن طرف کوه، فرقی با این طرف کوه ندارد. یک باره دیدم در کنار همان چشمه‌ای ایستاده‌ام که تعریفش را کردم. تازه متوجه شدم بدون آن که خودم بفهمم، در تمام آن سال‌ها به پشت کوه می‌رفتم و برمی‌گشتم و خودم نمی‌دانستم.[۴]

نخستین بار که خواندم

سال ۱۳۴۲ بود؛ مادرم تازه به تهران آمده بود. یک روز باران تندی می‌بارید و سیل در خیابان‌ها جاری شده بود. در راه برگشت از مدرسه بودم که دیدم کتابی در کانال آب افتاده، احساس کردم باید این کتاب را از غرق شدن نجات دهم، به همین دلیل در کنار جوی آب می‌دویدم تا به دریچه‌ای رسیدم، خم شدم که کتاب را بگیرم ولی در جوی آب افتادم. اما توانستم کتاب را بگیرم. پیرزنی مرا نجات داد و از کانال آب بیرون آورد. به خانه آمدم و کتاب را خشک کردم و دیدم کتابی بی‌سروته است؛ چند صفحه اول و آخرش را آب برده بود. نه اسم کتاب معلوم بود نه نویسنده و نه مترجمش. وقتی کتاب را خواندم متوجه شدم کتابی از یک نویسنده روسی است و قصه‌ای شبیه حسن کچل خودمان بود، شخصیتی به نام ایوانوویچ داشت که محبت زیادی به حیوانات می‌کرد وقتی ایوانوویچ به زندان می‌افتد حیوانات به او کمک می‌کنند. مطالعه این کتاب تأثیر زیادی روی من گذاشت و به خواندن ادامه کتاب علاقه‌مند شدم و جست‌وجو کردم تا کتاب را پیدا کنم ولی موفق نشدم. اما باعث شد که به داستان‌خوانی علاقه‌مند شوم. البته در آن دوران کتاب‌هایی از ژول ورن و بینوایانِ ویکتور هوگو را خواندم.[۵]

اولین انتشار

در سال ۱۳۴۴ اولین شعرم در یکی از مجلات چاپ شد. از بچگی به نوشتن علاقه داشتم و از کودکی آرزو داشتم، نویسنده یا مترجم بشوم. همان زمان هم وقتی شعرهایم را برای دوستانم می‌خواندم، می گفتند شعرهای تو خیلی ساده و کودکانه است، ولی در آن زمان شعری به نام شعر کودک نبود. کتاب کودک پیدا نمی‌شد. بعدها که بزرگ شدم، کانون پرورش فکری تأسیس شد که من چون سنم زیاد بود، نمی‌توانستم از آن استفاده کنم، اما خواهر و برادرهایم را ثبت نام کردم و آن‌ها از کانون کتاب می‌گرفتند. من هم کتاب‌ها را برای خودم و برای آن‌ها می‌خواندم.» [۴] جعفر ابراهیمی اولین شعرش را در کلاس ششم دبستان به تقلید از پروین اعتصامی سرود. شعر مذکور بدین شرح است:

ای بلبل سرگشته که آواره به دشتی
جز رفتن از این لانه به آن لانه چه دیدی؟

وقتی کلاس هفتم بود تعدادی از شعرهایش را برای مجله‌ها فرستاد و چاپ شد. نخستین شعرش در ۱۴سالگی در یکی از مجلات کودکان چاپ ‌شد و بعد از آن پله‌های ترقی را یکی پس از دیگری پیمود.[۶]

ماجرای عشق

چرا شاهد؟

دوستان ابراهیمی باور نمی‌کردند شعرهایی که به نام «جعفر ابراهیمی» در مجلات چاپ می‌شود، مال او باشد. آن‌ها می‌گفتند: «اسم جعفر ابراهیمی زیاد است و از کجا معلوم این شعرها مال تو باشد؟» تا اینکه یکی از دوستانش پیشنهاد داد یک نام مستعار انتخاب کند. او هم از حافظ کمک گرفت و این شعر آمد:

شاهد آن نیست که مویی و میانی دارد
بنده طلعت آن باشد که آنی دارد

به همین دلیل این تخلص را انتخاب کرد و جعفر ابراهیمی شاهد شد. با این نام، دو شعر به مجله‌ فرستاد و هر دو در کنار هم چاپ شد و بالاخره دوستانش باور کردند که ایشان شاعرند. چون واژه شاهد به‌ شاعر بودن او شهادت می‌داد![۷] [۸]

استادی که حامی شد

در دوره تحصیلی در دبیرستان طبرسی، یکی از اساتیدش با نام استاد میرکریمی به استعداد او در زمینه شعر و داستان پی می‌برد و او را در به‌ دست آوردن موفقیت بسیار کمک می‌کند.[۶]

ماجرای شاگرد

ماجرای مردم

بین ده تا بیست مطلب برگرفته از مجلات دوره خود (موافق و مخالف)

ماجراهای دشمنی

می‌خواستی سیگار را ترک کنی حالا پیپ هم می‌کشی!

خاطرات بسیاری در کانون دارم اما بیشترین آن‌ها مربوط می‌شود به ۱۰ سال اولی که وارد کانون شدم. در این ۱۰ سال خیلی فعال‌تر بودم هم سردبیر مجله بودم و هم مسئول شورای شعر کانون. گاهی شب‌ِ شعرها و کلاس‌هایی را می‌‌گذاشتیم. بسیار فعال بودم و مجبور بودم هر روز به اداره بروم و تا ساعت ۷ بعدازظهر آنجا بمانم. اما بعدها کار زیادی نداشتم و هروقت به کانون می‌رفتم می‌نشستیم در اتاق و با آقای طاهباز، هم‌اتاقی‌ام در کانون، سیگار می‌کشیدیم. یک روز که آقای طاهباز از سیگار کشیدن خسته شده بود به من گفت از این به بعد به جای سیگار، پیپ بکشیم. او تعداد زیادی پیپ داشت و تعدادی هم برای من آورده بود. یک بار که مشغول پیپ کشیدن بودیم، دیدم که دودی از زیر میز بیرون می‌آید بعد متوجه شدم که یک سیگار را هم در زیر میز روشن کرده و یک پوک به سیگار می‌زند و یک پوک به پیپ! خندیدم و گفتم تو می‌خواستی سیگار را ترک کنی و حالا پیپ‌کش هم شده‌ای.»[۵]

یک قرانی پر برکت

جعفر ابراهیمی دوره‌ای هم با مجله «آیش» همکاری داشته است و طی روزهای کاری با این مجله یک خاطره به یاد ماندنی با امام برایش رقم خورده است؛

«با این مجله همکاری داشتم و نوجوانان در این مجله همکاری می‌کردند که افشین علاء، بابک نیک‌طلب و... از اعضای نوجوان آن بودند. برای این مجله موضوعاتی را مشخص می‌کردیم و بچه‌ها برای آن مطلب می‌فرستادند. یک بار موضوعی تحت عنوان «نامه‌ای به امام (ره)» را مشخص کردیم و آثار در آن چاپ شد که همان را خدمت ایشان فرستادیم.

بعد از آن قرار شد دست‌اندرکاران آیش با بچه‌ها به دیدار امام خمینی(ره) بروند. او از این دیدار می‌گوید: وقتی نزد امام رفتیم بچه‌ها دست ایشان را بوسیدند و سپس ایشان به من «یک ریال» هدیه دادند که برایم ارزشمند و بسیار پربرکت بود. حتی امام پیامی به مسئولین وقت کانون در مورد آیش داده بودند که نشان می‌داد این مجله را پسندیده بودند.»[۹]

ماجراهای قهرها

ماجراهای آشتی‌ها

ماجراهای نگرفتن جوایز

ماجرای حرفی که در حین گرفتن جایزه زده است

===ماجراهای مذهب و ارتباط با خداوند===‌

ماجراهای عصبانیت، ترک مجالس، مهمانی‌ها، برنامه‌ها، استعفا و مشابه آن

ماجراهای نحوه مرگ، بازتاب خبر مرگ در روزنامه‌ها و مجلات و نمونه‌هایی از آن

ماجراهای دارایی

ماجراهای زندگی شخصی

ماجرای برخی خاله‌زنکی‌های شیرین (اشک‌ها و لبخندها)

ماجرای شکایت‌هایی از دیگران کرده به محاکم و شکایت‌هایی که از او شده

ماجراهای مشهور ممیزی

لحاف دوزها خوشبختند

در سال ۱۳۶۰ به همراه مصطفی رحماندوست و شکوه قاسم‌نیا نخستین مصاحبه تلویزیونی‌مان را انجام دادیم. مجری برنامه از ما پرسید بچه که بودید به چه شغلی علاقه داشتید، هرکدام از ما شغلی را مطرح کردیم مثلا من گفتم دوست داشتم لحاف‌دوز شوم. رحماندوست گفت دوست داشتم کیسه‌کش حمام شوم و شکوه قاسم‌نیا گفت دوست داشتم مانند دختر گدای کنار خیابان شوم. بعد از ما پرسیدند که چرا این شغل‌ها را انتخاب کرده‌اید و هرکدام از ما دلیلمان را گفتیم. من گفتم وقتی که کلاس پنجم دبستان بودم و از روستای‌مان به تهران آمده بودم. تهران آب‌وهوای بسیار سردی داشت و مسیری که می‌رفتم راسته لحاف‌دوزان بود. وقتی آن‌ها را می‌دیدم که در مغازه‌شان نشسته بودند و لحافی روی پایشان پهن بود و مشغول دوخت و دوز بودند و همیشه می‌گفتم خوش‌به حال اینها که اصلا سردشان نمی‌شود. و خیلی خوشبختند و این بهترین شغل است. اما نمی‌دانستم که زمانی که تابستان می‌شود آفتاب مغازه‌شان را بسیار گرم می‌کند و آنها سختی می‌کشند.[۵]

عکس سنگ قبر و ماجرایی از تشییع جنازه و جزئیات آن

ماجراهای دیگر

اگر پولدار بودم موسیقی‌دان می‌شدم

اگر شاعر نمی‌شدم استاد موسیقی می‌شدم جعفر ابراهیمی: «اگر نویسنده و شاعر نمی‌شدم به دلیل علاقه زیادی که به موسیقی داشتم، استاد موسیقی می‌شدم. از همان بچگی زمانی که در روستا بودم عاشق موسیقی بودم و مثل جادویی مرا به سمت خود جذب می‌کرد، مخصوصا پیانوی مرتضی محجوبی و سه‌تار احمد عبادی. اگر وضعیت مالی خوبی داشتم مسلما به سمت موسیقی می‌رفتم و چهره شاخصی می‌شدم. اما چون در آن زمان موسیقی شغلی اشرافی بود، هرکسی نمی‌توانست به سوی این شغل‌ها برود. من موسیقی را گوش نمی‌دادم می‌نوشیدم وقتی بچه‌ بودم ادای رهبر ارکستر را نیز درمی‌آوردم و موسیقی با روحم عجین بود و اگر قرار باشد دوباره شغلی را انتخاب کنم حتما به سمت موسیقی می‌روم.[۵]

زندگی و یادگار

کودکی و نوجوانی، جوانی، پیری

جعفر ابراهیمی ۲۱ مهر ۱۳۳۰ در روستای حور، ویلکیج جنوبی، وابسته به شهرستان نمین استان اردبیل، چشم به جهان گشود. او تحصیلاتش را از مکتب خانه «خانم باجی» واقع در زادگاهش آغاز کرد و بعدها که مدرسه‌ای با یک معلم و کلاس در روستا ایجاد شد تا کلاس چهارم ابتدایی را در آنجا گذراند. اما به دلیل آنکه امکان ادامه تحصیل در روستا برایش فراهم نبود به همراه پدرش در ۱۱ سالگی به تهران آمد و در «دبستان تربیت» واقع در خیابان جوادیه تهران تا کلاس ششم دبستان درس خواند. سپس وارد دبیرستان مذهبی «شیخ طبرسی» واقع در خیابان خیام، جنب حرم «سید نصرالدین» و دبیرستان حکیم نظامی واقع در مولوی، سر خانی آباد و دبیرستان سینا واقع در امیریه، چهارراه معزالسلطان، ادامه داد و توانست در رشته ریاضی دیپلم خود را بگیرد.[۲] جعفر ابراهیمی بعد از گرفتن دیپلم به سربازی رفت و به سپاه بهداشت پیوست و به عنوان سپاهی‌ای نمونه انتخاب شد و این امتیاز را داشت که بدون کنکور وارد دانشگاه شود یا در یکی از وزارتخانه‌های معتبر کشور استخدام شود. به این ترتیب در سال ۱۳۵۷ به وزارت فرهنگ و هنر وقت رفت، ولی درآنجا نماند و بعدها به استخدام وزارت دارایی درآمد و بعد از دو سال و نیم کار در این وزارتخانه به دلیل علاقه به ادبیات در سال ۱۳۵۹ بنا به درخواست کانون پرورش فکری، به عنوان مأمور به آنجا منتقل شد و یک سال بعد یعنی در سال ۱۳۶۰ حکم انتقال قطعی او به کانون صادر شد و تا زمان بازنشستگی مسئول شورای شعر کانون بود. ابراهیمی را می‌توان بنیان‌گذار شورای شعر کانون پرورش فکری دانست، زیرا در زمانی که او وارد کانون شد، شورای شعری وجود نداشت.[۵]او مدت دوازده سال نويسنده برنامه‌های راديويی بود و بعد از آن نیز مسئوليت‌های مختلفی را برعهده داشت. از جمله مسئول شورای شعر کانون پرورش فکری، از سال ۱۳۶۰ تا هنگام بازنشستگی در سال ۱۳۸۰، سردبیر جُنگ ادبی آیش، شش دوره دبیر جشنواره مطبوعات، دو دوره دبیر جشنواره کتاب کانون پرورش فکری و چند دوره داوری کتاب سال. همچنین با مؤسسه کیهان، صدا و سیما، حوزه هنری و انتشارات امیرکبیر نیز همکاری داشته است.[۴]

چگونگی آشنایی با شعر و قصه

پدربزرگ مادری من شاعر بود، از سویی پدربزرگ پدری‌ام کربلایی صادق نیز اهل شعر و قصه و متل بود.[۷] پدربزرگم نقش بسیار مهمی در شخصیت ادبی من داشت. او در جوانی با خر بزرگ سفیدی که شبیه قاطر بود به کربلا رفته بود و این سفر ۶ ماه طول کشیده بود. او در طول این ۶ ماه قصه‌ها و شعرهای زیادی از همسفرانش یاد گرفته بود و وقتی برگشت در شب‌های طولانی زمستان برای اهالی روستا که دور هم جمع می‌شدند شعر می‌خواند و قصه می‌گفت. همچنین عمه‌ام نیز که زنی زیبا و عجیب بود، بعد از پدربزرگم تاثیر بسیاری در شکل‌گیری شخصیت ادبی‌ام داشت. او سواد قرآنی داشت و شعرهای بسیاری به زبان ترکی می‌دانست و از خوش اقبالی من بود که ارتباط عاطفی خوبی هم بین من و او برقرار شد و قصه‌ها و شعرهای بسیاری را در کودکی به من آموخت.[۵]

او درباره علاقه زیادش به نقاشی می‌گوید: «در کودکی به نقاشی بیشتر از ادبیات علاقه داشتم اما چون حوصله و امکانات نقاشی کردن برایم فراهم نبود اندک‌اندک به سمت ادبیات کشیده شدم.» [۷]

کار در صدا و سیما

جعفر ابراهیمی: «همزمان با ورودم به کانون پرورش فکری، نویسندگی برنامه کودک در صدا و سیما را نیز شروع کردم و به مدت 12 سال این کار را ادامه دادم. یک برنامه برای خردسالان می‌نوشتم، یک برنامه برای کودکان و یک برنامه هم برای نوجوانان. کار بسیار سختی بود چون من هر بار باید فی‌البداهه برای هر برنامه قصه و داستانی می‌ساختم و خیلی از این داستان‌ها موفق از آب درمی‌آمد و در مجله چاپ می‌شد. البته نوعی تمرین ساده‌نویسی هم برای من بود، چون من در سال 60 خیلی برای کودکان مطلب ننوشته بودم و این کار به من کمک می‌کرد که بتوانم برای کودکان بهتر بنویسم. این همکاری را تا سال 1372 ادامه دادم و بعد از آن کم‌کم این همکاری کمرنگ‌تر شد تا زمانی که به پایان رسید. چون انجام دادن کار روتین بسیار سخت است و باید سروقت برنامه‌ها را تحویل می‌دادم و به همین دلیل سایر کارهایم به مشکل می‌خورد. البته از نظر مالی هم برای من کمک بود چون نوشتن برنامه برای صداوسیما به اندازه یک‌ماه حقوقم در کانون برای من درآمد داشت.»[۵]

شخصیت و اندیشه

زمینه فعالیت

یادمان‌ها و بزرگداشت‌ها

از نگاه دیگران (چند دیدگاه مثبت و چند دیدگاه منفی)

فریدون عموزاده خلیلی

جعفر ابراهیمی سالیان سال روی شاعرانگی‌اش ایستاد، فعالیتش را ادامه داد و جذابیتش را برای بچه‌ها حفظ کرد.[۱۰]

مصطفی رحماندوست

جعفر ابراهیمی دو شاخصه بارز دارد یکی دیر آمدنش در جلسات است و دیگری کودک بودنش. او همیشه کودک جمع ماست و این ویژگی مهمی است زیرا من به عنوان یک شاعر کودک نتوانسته‌ام کودکی‌ام را حفظ کنم ولی او همچنان کودک مانده است.[۱۱]

اسدالله شعبانی

خیلی از افراد سعی می‌کنند مصنوعی باشند اما ابراهیمی همان چیزی است که واقعاً هست. در اشعارش هم همین است؛ حتی همان شلختگی گفتاری را که گاهی در صحبت‌هایش دارد، در اشعارش هم می‌بینیم و این دلنشین است. او چیزی را می‌نویسد که دلش می‌خواهد.[۱۰]

محمود پوروهاب

حمید هنرجو

ابراهیمی از شاعرانی است که در حوزه ادبیات و به طور خاص شعر روستایی تلاش قابل توجهی داشته است و زیست و هویت روستایی که روز به روز در حال کمرنگ شدن است را به‌خوبی در اشعارش حفظ کرده است. بروز و ظهور جعفر ابراهیمی بسیار قوی و منحصر به‌فرد است و همیشه به خودش اتکا داشته است.[۱۱]

الهام فخاری

بابک نیک‌طلب

حسین قرایی

جعفر ابراهیمی بخشی از شناسنامه فرهنگی ماست و ما نتوانستیم در صدا و سیما آن طور که شایسته است به ادبیات کودک و نوجوان بپردازیم. جعفر ابراهیمی سال‌های زیادی را به ادبیات ما خدمت کرده و الان میوه‌هایش به ثمر رسیده و وقت آن رسیده که از آنها استفاده کنیم.[۱۱]

از خودش می‌گوید

جعفر ابراهیمی:

اگر آن قدر پول داشتم که لازم نبود دیگر کار بکنم، دوست داشتم بنشینم و کتاب بخوانم. البته ممکن است در لابه‌لای خواندن، چیزی هم بنویسم، اما بزرگ‌ترین آرزویم این است که فقط بنشینم و بخوانم و کسی هم مزاحمم نشود و دغدغه‌ای هم نداشته باشم. [۴]

بازنشستگی

ابراهیمی در سال ۱۳۸۰ بنا به درخواست خود، از کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان، بازنشسته شد. او درباره چگونگی بازنشستگی‌اش می‌گوید: «من در آنجا اتاق، میز و صندلی ثابت و مشخصی که متعلق به خودم باشد نداشتم آخرین روزها به شکلی شده بود که ۴ نفر را در اتاق کوچکی جای داده بودند و من مجبور بودم برای اینکه بتوانم پشت میز بنشینم ابتدا میز را به جلو بکشم بعد بنشینم و بعد میز را به عقب بکشم تا در اتاق بسته شود. از این وضعیت خیلی ناراحت و آزرده شدم و درخواست بازنشستگی‌ام را برای مدیریت وقت کانون فرستادم، فکر نمی‌کردم قبول کنند اما دیدم سریع‌تر از آنچه که انتظار داشتم کار بازنشستگی‌ من انجام شد و این تنها کاری بود که برای من در کانون با سرعت انجام شد. البته اگر آن موقع از کانون بازنشسته نمی‌شدم به نفعم بود زیرا من با حقوق ۲۵ روز بازنشسته شدم و بعد از آن قانونی آمد که هرکس با ۲۵سال سال خدمت بازنشسته می‌شد حقوق ۳۰ روز را برایش حساب می‌کردند.[۵] البته حکم‌های مختلفی برای من در کانون زده می‌شد اما هیچکدام داخل پرونده من نمی‌رفت و در نهایت به عنوان یک کارمند ساده بازنشسته شدم. در زمان بازنشستگی یک آبدارچی از من بیشتر حقوق می‌گرفت. خطای یادکرد: برچسب <ref> نامعتبر؛ نام‌های نامعتبر، مثلاً بیش از اندازه

۱۲ ساله‌ام

احساس می‌کنم نوجوانی ۱۲ ساله‌ام

اوایل دهه ۶۰ انرژی زیادی داشتم و به جاهای مختلفی مانند روزنامه کیهان، اطلاعات، کانون پرورش فکری، تلویزیون و... سر می‌زدم و شب‌ها هم در منزل به سرودن شعر یا نوشتن داستان می‌پرداختم. این انرژی زیاد از جوانی و برکات انقلاب بود. اما با وجود اینکه الان سال‌هاست که از آن دوران می‌گذرد اما من هنوز احساس می‌کنم نوجوانی ۱۲ ساله‌ام».[۱۱]

تفسیر خود از آثارش

امضای کودک

جعفر ابراهیمی در شعری با عنوان «شعرهای تازه» درباره‌ شعر‌های كودكی که می‌سراید، می‌گوید: «وقتي كه شعري مي‌نویسم يک كودک ده ساله می‌آيد كنارم می‌نشيند تا شعرهای تازه‌ من را ببيندآن گاه، پای شعرهای تازه‌ام را تاريخ و امضا می‌گذارد» [۱۲]

موضع‌گیری‌های او درباره دیگران

همراهی‌های سیاسی

مخالفت‌های سیاسی

نامه‌های سرگشاده

نام‌های دسته جمعی

بیانیه‌ها

اهمیت ایجاد رغبت در کودکان برای کتابخوانی جعفر ابراهیمی: «باید تلاش کنیم به بچه‌ها لذت خواندن را بچشانیم نه اینکه از آنها بخواهیم برای یادگرفتن، کتاب بخوانند. زیرا اگر با رغبت کتابی را مطالعه کنند قطعا مطالبی را هم از آن یاد می‌گیرند.»[۱۱]

علاقه زیادی به «همزاد»، «بوی کال یاس» و «قصه‌های هفت اورنگ» دارم

در بین داستان‌هایم علاقه زیادی به کتاب «همزاد» دارم. در بازنویسی‌ها علاقه زیادی به «قصه‌های هفت اورنگ» دارم که از سوی نشر پیدایش منتشر شده است. در شعرها هم به کتاب «بوی کال یاس» که در کانون منتشر شده است علاقه دارم که مجموعه ۱۲مقاله و ۱۲شعر است که درباره هر شعر، مقاله‌ای درباره سیر تکوینی آن شعرها نوشته شده است. که برای افرادی که می‌خواهند شاعر شوند جالب است.[۵]

جمله یا جملاتی که از کتابش کالت شده است

نحوه پوشش

تکیه کلام‌ها

خلقیات

منزلی که در آن زندگی میکرد (باغ و ویلا)

گزارش جامعی از سفرها (نقشه به همراه مکانهایی که به آن مسافرت کرده است)

برنامه‌های ادبی که در دیگر کشورها اجرا کرده است

ناشرانی که با او کار کرده‌اند

«یکی از خوش شانسی‌های من این بود که در سال ۱۳۴۷عضو گروه روزنامه‌نگاری دبیرستان‌مان بودم. آنجا اصلا کار ادبی انجام نمی‌دادم و فقط نقاشی می‌کشیدم. روزنامه دیواری ما در سطح کشور مقام دوم را به دست آورد. و من به این واسطه توانستم با وزیر آموزش و پرورش وقت عکس بگیرم و درآن زمان، این برای من و همشاگردی‌هایم، افتخاری بود. بعد از آن‌که به کانون پرورش فکری رفتم به فعالیتم در مطبوعات ادامه دادم. در آن زمان هرکاری که در حوزه ادبیات کودک مطرح می‌شد، به کتاب‌ها راه پیدا می‌کرد. درواقع مطبوعات، مادر ادبیات کودک بود درآن زمان نشریاتی مانند کیهان بچه‌ها، رشد و روزنامه‌هایی که وسطشان چندصفحه را به کودکان اختصاص داده بودند. تعداد نویسندگان و شاعران کودک هم بسیار کم بود و به همین دلیل هم اغلب این مجلات به ما مراجعه می‌کردند. در آن زمان بسیاری از ناشرانی که امروزه جزء ابرناشران محسوب می‌شوند برای گرفتن اثر از نویسندگان این حوزه به کیهان‌بچه‌ها می‌آمدند. از جهاتی نه مطبوعات ما حال و هوای ادبیات داشت و آثار ما حال و هوای مطبوعاتی. مثلا زمانی که من برای کیهان بچه‌ها مطلب می‌نوشتم هدف من انجام دادن یک کار مطبوعاتی نبود، می‌خواستم اثری را برای کودکان و نوجوانان خلق کنم. و چون جایی برای انعکاس مطالب نداشتیم، برای کیهان بچه‌ها می‌نوشتیم. از سویی چون برای کیهان بچه‌ها بود مجبور بودیم رنگ و بویی از ژورنالیستی هم به مطالب بدهیم. از این نظر ملغمه‌ای می‌شد که نه این بود و نه آن.»[۵]

بنیان‌گذاری‌

تأثیرپذیری‌ها

زمانی که اولین شعرم «سکوت دشت‌ها» چاپ شد بسیار خوشحال شدم و دنبال کسی می‌گشتم که این شعر را به او نشان دهم. ناگهان پدرم را دیدم و مجله را به او نشان دادم او هم نگاهی به شعر من انداخت و گفت «آیا بابت این شعر یک نان بربری به تو می‌دهند؟» گفتم «نه» بعد گفت «پس به هیچ دردی نمی‌خورد!» و این اولین برخورد پدرم بود. بعد که بزرگتر شدم شعری گفتم به‌نام «زندگی شیرین است» و آن را به پدرم تقدیم کردم. وقتی این شعر را برایش خواندم خیلی لذت برد و از آن به بعد مرا تشویق می‌کرد. البته خواهری داشتم که از من کوچکتر بود، وقتی چیزی می‌نوشتم برایش می‌خواندم، او هم مرا تشویق می‌کرد. دوستی هم داشتم که از مشوقان من بود ولی ناقد نبود، هر شعری می‌خواندم می‌گفت شاهکار است؛ دوستم هم خوبی‌هایی داشت و هم بدی‌هایی.[۵]

استادان و شاگردان

علت شهرت

فیلم ساخته شده بر اساس

حضور در فیلم‌های مستند درباره خود

اتفاقات بعد از انتشار آثار

نام جاهایی که به اسم این فرد است

کاریکاتورهایی که دربارهاش کشیده‌اند

مجسمه و نگارههایی که از او کشیده‌اند

ده تا بیست مطلب نقل شده از موارد فوق از مجلات آن دوره

برگه‌هایی از مصاحبه‌های فرد

آثار و منبع‌شناسی

سبک و لحن و ویژگی آثار

کارنامه و فهرست آثار

اولین اثر

نخستین کتاب من در حوزه جنگ بود به نام «کبوتر» که در سال ۱۳۶۱ در انتشارات امیرکبیر منتشر شد. و بعد از آن کتاب «گل باغ آشنایی» از سوی انتشارات حوزه منتشر شد. اولین کتاب‌های شعری هم که از من چاپ شد «شکوفه‌های شعر» و«غنچه‌های شعر» بود که هردو سال ۱۳۶۲ کتاب ازسوی انتشارات امیرکبیر منتشر شدند. اما نخستین کتابی که به‌طور جدی برای کودکان کار کرده‌ام کتاب «کلاغ تشنه» بود که سال ۱۳۵۹ آن را برای چاپ به کانون پرورش فکری دادم و قرار بود منتشر شود اما چاپ آن ۱۳ سال طول کشید و من در این ۱۳ سال ۳۵ کتاب چاپ کردم و درواقع نخستین کتابم شد ۳۶امین کتابم.[۵]

خوشا به حالت ای روستایی

او درباره معروف‌ترین شعرش اینگونه می‌گوید:

اصلا علاقه‌ای به این شعر نداشتم ولی الان بنا به دلایلی این شعر را دوست دارم. در آن زمان برایم سوال بود که بچه‌ها برای دوست داشتن این شعر چه دلیلی می‌توانند داشته باشند چون خودم خیلی از این شعر بدم می‌آمد. این شعر اولین بار در یک روزنامه چاپ شد و حتی آن را برای چاپ به هیچ مجله‌ای نداده بودم، چون به‌عنوان یک شعر قبولش نداشتم. اما شاید به‌دلیل موسیقی‌ای که در شعر وجود دارد یا به‌دلیل سادگی که در آن هست مورد توجه قرار گرفته است. اما بعدها فهمیدم موضوع خاصی در این شعر نهفته است و بسیاری از افرادی که این شعر را در کودکی خوانده‌اند معتقدند که این شعر الان باید چاپ می‌شد. چون الان به‌شدت با آلودگی هوا مواجه هستیم و باید از آلودگی شهرها فرار کنیم و به روستا برویم. البته بسیاری هم معتقدند که در این شعر اصلا موضوع روستا مهم نیست و مضمون شعر این بوده که روستا همان فطرت انسان است که باید روزی به آن برگردد. در حالی که من اصلا این چنین منظور در ذهنم نبوده است.[۵]وقتی این شعر را سرودم در یک روزنامه چاپ شد. خیلی آن را جدی نگرفتم اما بعد از مدتی آقای حداد عادل آن را در کتاب درسی مدارس چاپ کرد و یک چک به مبلغ ۳۲۰۰ ریال برای من فرستاد. من هم چک را پس فرستادم و گفتم اصلا ارزش داشت که به خاطر این مبلغ چک کشیده شود؟ البته بعدها به پیشنهاد خودم آن شعر را از کتاب درسی برداشتند تا شعری دیگر را از من جایگزین کنند ولی شعر دیگر من جایگزین نشد.[۱۳]

جوایز و افتخارات

منبع‌شناسی (منابعی که درباره آثار فرد نوشته شده است)

بررسی موردی چند اثر

ناشرینی که با او کار کرده‌اند

تعداد چاپ‌ها و تجدید چاپ‌های کتاب‌ها===

نوا، نما و نگاه

===خواندنی و شنیداری و تصویری و قطعاتی از کارهای وی (بدون محدودیت و بر اساس جذابیت موارد شنیداری و تصویری انتخاب شود)===

پانویس

منابع

پیوند به بیرون